رمان آناشید پارت 22

4.4
(135)

 

آ

 

ساعت سه بود و امیرحافظ به سختی از متخصص زنان و زایمان وقت گرفته‌بود. خوشبختانه آن دکتر جزء معدود دکترهایی بود که شیما تحت نظرش قرار نگرفته‌بود و خیالش از این بابت که دکتر آشنا نبود، راحت بود.

 

تعداد مشتری‌ها در گالری زیاد بود اما باید می‌رفت‌. به مصطفی، یکی از فروشنده‌های قدیمی، سپرد که حواسش به همه چیز باشد و در حالی که وارد آسانسور پاساژ شد و دکمه‌ی پارکینگ را فشرد به آناشید پیام داد.

 

– تا نیم ساعت دیگه می‌رسم خونه لطفاً آماده باش.

 

پیام امیرحافظ را که دریافت کرد، پیش فخرالملوک رفت و گفت:

 

– خانوم ببخشید، من می‌تونم چندساعت برم بیرون؟!

 

نگاهی بی‌حوصله به او انداخت و گفت:

 

– برو کاری ندارم.

 

– ممنونم.

 

خواست سمت پله‌ها برود که فخرالملوک پرسید:

 

– حالا کجا می‌خوای بری؟

 

سمت او چرخید و با اضطراب پوسته‌های کنار ناخنش را کند. نمی‌دانست چه جوابی باید بدهد که فخرالملوک حس کرد باید پیش‌تر پاپیچِ دخترک شود که با اخم گفت:

 

– کجا می‌خوای بری دختر؟ نکنه هرز بپری با کسی!

 

ابروهای آناشید بالا پرید و با خودش فکر کرد به فرض هم که اگر هرز بپرد! به او چه ربطی دارد؟!

 

اما گفت:

 

– خانوم می‌خوام برم خونه‌ی خالم بهش سر بزنم‌‌.

 

فخرالملوک سری تکان داد.

 

– از خونه و خونوادت چیزی نگفتی!

 

ناخن‌هایش را کف دستش فرو برد. سرش گیج می‌رفت.

 

– تهران نیستن.

 

یک تای ابرویش را بالا داد.

 

– کدوم شهرن؟!

 

تمام تنش منقبض شد و با صدایی خفه لب زد:

 

– ت… تبریز. با اجازتون می‌تونم برم؟!

 

– برو.

 

وقتی داشت آماده می‌شد از شدت عصبانیت و حرص می‌لرزید. نگاهِ از بالا به پایینِ فخرالملوک خیلی خاطرش را آزرده می‌کرد و چاره‌ای جز سکوت نداشت.

ترجیح داد به جای ماندن در خانه وارد کوچه شود و تا رسیدن امیرحافظ صبر کند.

نگاهی به صورتش در آیینه انداخت. ابروهایش پر و دست نخورده‌ بودند و پوست سفید صورتش رنگ‌ پریده‌تر از هر زمان دیگری بود.

میان لوازمش گشت و رژ لبی کم‌رنگ پیدا کرد و خواست پس از ماه‌ها اندکی رنگ به صورتش ببخشد اما با بوی رژ لب چهره‌اش در هم جمع شد و بی‌آن‌که آن را روی لب‌هایش بمالد درش را بست و کمی بعد از خانه بیرون رفت.

یک ربعی می‌شد که سر کوچه ایستاده‌بود و کم‌کم درد داشت زیر شکم و در کمرش می‌پیچید.

با دیدن ماشین امیرحافظ که در کوچه پیچید سمتش قدم برداشت اما اخم‌های امیرحافظ در هم شد. آناشید در را باز کرد و قبل از این‌که فرصت سلام کردن پیدا کند امیرحافظ گفت:

 

– از کی اومدی بیرون و سرپا وایسادی؟ چرا اعصاب منو به هم می‌ریزی آنا خانوم؟!

 

 

 

 

آناشید دلخور از لحن تند او به آرامی لب زد:

 

– سلام حاج آقا.

 

امیرحافظ پیشانی‌اش را ماساژ داد و نفس عمیقی کشید تا به خودش مسلط باشد.

پاسخ داد:

 

– علیک سلام، چرا حرف گوش نمی‌کنی شما؟

 

آناشید در را بست و تا حد امکان خودش را به در چسباند و لب زد:

 

– مگه چی‌کار کردم حاج آقا؟! شما همه‌اش به من یه طوری تذکر می‌دید که انگار بچه‌ام!

 

در حالی‌که داشت در کوچه دور می‌زد تا وارد خیابان شود نیم‌نگاهی به آناشید انداخت و جواب داد:

 

– نه بچه نیستی ولی وجود اون بچه‌ای که داری‌اش هنوز برات معنا پیدا نکرده، هنوز باورش نکردی.

 

کم‌ مانده بود تا دوباره به گریه بیفتد و امیرحافظ با یادآوری مسئله‌ی حساسیت او سریع سمتش چرخید و گفت:

 

– خواهش می‌کنم گریه نکن و ناراحت نشو. ولی خب باید بیش‌تر احتیاط کنی دیگه. به قدر کافی هم وقتی که خونه نیستم فکرم پیشِته!

 

آناشید سرش را بالا نیاورد و امیرحافظ برای رفع هرگونه سوءتفاهمی از جمله‌ی آخرش، گفت:

 

– منظورم اینه که نگرانم موقع کمک به مادر برای بچه اتفاقی نیفته.

 

خفه لب زد:

 

– حواسم هست حاج آقا.

 

امیرحافظ پرسید:

 

– ناهار خوردی؟

 

با یادآوری بوی ماهی که در خانه پیچیده بود، ناخواسته عق خشکی زد و امیرحافظ ماشین را کنار کشید. آناشید با خجالت لبش را به دندان گرفت.

 

– ببخشید توروخدا حاج آقا.

 

بطری آب معدنی را سمتش گرفت و گفت:

 

– چی شد؟ بیا یه کم آب بخور، دهن نزدم بهش.

 

کمی آب خورد و زیر نگاه پر از سوال و تعجب امیرحافظ گفت:

 

– انگار دارم بدتر می‌شم، یاد ناهار افتادم، یهو…

 

چهره‌اش در هم شد و ادامه داد:

 

– یهویی معده‌ام به هم ریخت.

 

امیرحافظ دوباره به راه افتاد و گفت:

 

– عجبا! حاملگی هم چه پیچیده‌ست! حالا مگه ناهار چی بود؟!

 

آناشید به خودش لرزید و لب زد:

 

– ماهی!

 

امیرحافظ اخمی کرد و با جدیت گفت:

 

– اگه انقدر اذیتت یه مدت برای خونه ماهی نمی‌خرم.

 

لحظه‌ای دل آناشید از توجه او گرم شد اما فوراً به خودش نهیب زد “این مرد فقط و فقط به عنوان یک دوست برام باارزشه، همین و بس.”

 

 

 

در مطب منتظر نشسته‌ بودند. امیرحافظ نگاه به ساعت کرد و غر زد:

 

– یک‌ ساعته این‌جاییم.

 

آناشید با شرمندگی گفت:

 

– ببخشید، کاش خودم تنها اومده بودم این‌طوری هم از کارتون افتادید هم خسته شدید.

 

اخم کرد و سمت آناشید چرخید و با صدایی کنترل شده گفت:

 

– من گفتم خسته شدم؟! مگه من به‌خاطر خودم گفتم؟ به‌خاطر شما‌ گفتم که یک ساعته روی این صندلی‌ها نشستی و استراحت نکردی.

 

– خانومِ کُهبُد، بفرمایید.

 

آناشید از این‌که منشی او را با اسم فامیلی امیرحافظ خوانده بود متعجب نگاهش کرد، هردو ایستادند و امیرحافظ گفت:

 

– فامیلی‌ات رو نمی‌دونستم، موقع بستری مادرت فقط فامیلی ایشون رو دیدم.

 

آناشید آرام جواب داد:

 

– مامان و بابام پسرعمو دخترعمو بودن، فامیلیم با مامانم مشابهه.

 

امیرحافظ کنار ایستاد تا او ابتدا وارد اتاق پزشک شود و با خودش زمزمه کرد:

 

– آناشید شایگان.

 

پزشک برخلاف انتظارش که فکر می‌کرد ممکن است میان‌سال باشد، خانمی جوان و زیبا بود.

موهای فر طلایی‌اش روی شانه‌هایش رها بود و تنها سربندی به سرش داشت و همین باعث شد که امیرحافظ لحظه‌ای سر بالا نگیرد.

گرم با هردوی آن‌ها احوال‌پرسی کرد و پرونده‌ای که شامل اطلاعات اولیه‌ی شرح حال آناشید بود را بررسی کرد و گفت:

 

– خب، مامان خوشگلم، چه اسم قشنگی هم داری آناشید. نُه هفته کامله. قبل از اقدام به بارداری تحت نظر بودی؟ مکمل مصرف کردی؟

 

خجالت‌زده از حضور امیرحافظ جواب داد:

 

– نه خانوم دکتر.

 

– آهان خب ایرادی نداره، آزمایش‌های اولیه‌ی بارداری رو رفتی؟!

 

ناخواسته نیم‌نگاهی به امیرحافظ انداخت.

 

– نه هنوز نرفتم.

 

دستوری در برگه نوشت و با خوش‌رویی گفت:

 

– خب گلم، این آزمایش‌ها رو در اولین فرصت انجام بده و جواب رو برای من بیار. الان هم بیا روی تخت بخواب یه سونوگرافی انجام بدیم و وضعیت سلامت نی‌نی نازتو ببینیم.

 

ایستاد و سمت تختی که دکتر اشاره کرده‌بود رفت. صدای امیرحافظ باعث شد سر سمتش بچرخاند. نگاه به زمین دوخته‌بود و می‌پرسید:

 

– خانوم دکتر، ایشون تهوع شدید داره اصلاً غذای درست و حسابی هم نمی‌خوره، طبیعیه این حال؟!‌ این‌ روند بخواد ادامه پیدا کنه از پا در می‌آد!

 

دکتر خندید و گفت:

 

– بچه‌ی اولتونه درسته؟

 

آناشید و امیرحافظ هردو لحظه‌ای به هم نگاه کردند و امیرحافظ لب زد:

 

– بله.

 

– خب ببینید باباجان، من نگرانیتون رو درک می‌کنم ولی توی بارداری کاملاً طبیعیه، حالا من برای همسرتون قرص دمیترون می‌نویسم امیدوارم که بهتر بشن.

 

– ممنونم لطف می‌کنید.

 

آناشید روی تخت دراز کشید. معذب بود اما گویا امیرحافظ قصد بیرون رفتن نداشت.

مانتو و بلوزش را بالا زد. دکتر پرسید:

 

– مثانه‌ات پره عزیزم؟ چون ماه‌های اول کیسه‌ی آب کوچیکه لازمه که مثانه‌ات پر باشه.

 

– بله خانوم‌ دکتر.

 

پروب را روی شکمش گذاشت و با انگشت به مانیتور اشاره کرد.

 

– بله اینم فسقلی شما. باباجان بیاید جلوتر واضح ببینیدش.

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 135

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان بر من بتاب

خلاصه:   خورشید و غیاث ( پسر همسایه) باهم دوست معمولی هستند! اما خانواده دختر خیلی سخت گیرند و خورشید بدون اطلاع خانواده اش…
رمان کامل

دانلود رمان انار

خلاصه : خزان عکاس جوانی است در استانه سی و یک سالگی که گذشته سختی رو پشت سر گذاشته دختری که در نوجوانی به…
رمان کامل

دانلود رمان ویدیا

خلاصه: ویدیا دختری بود که که با یک خانزاده ازدواج میکنه و طبق رسوم باید دستمال بکارت داشته باشه ولی ویدیا شب عروسی اش…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
شیوا
2 ماه قبل

برای زن باردار ویتامین ب ۶ و استفاده از لیمو ترش یا سیب تجویز میکنن دمیترون عوارض داره

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x