رمان آناشید پارت 5

4.2
(125)

 

 

 

با اجازه را آرام گفت و ایستاد تا به طبقه‌ی بالا برود که صدای داد فخرالملوک متوقفش کرد.

 

– حاجی، می‌خوای دست رو دست بذاری تا شیما طلاق بگیره؟ تو عقیم نیستی پسرم، خودتم می‌دونی!

 

و زیر گریه زد و میان هق هق گفت:

 

– از وقتی که شیما به دنیا اومد، توی بغل خودمون بزرگ شد. از بچگیش بهش گفتم عروس خودمی، شیما از پوست و گوشت خودمه، راضی‌ام خار به چشمم بره ولی به پای شیما نه‌. همون‌قدری که حانیه رو دوست دارم به جدم قسم که شیما رو می‌‌خوام.

 

مقابل پاهای مادرش روی دو زانو نشست‌. بوسه بر دستش زد، طاقت دیدن گریه‌های او را نداشت. صدایش در گلویش شکسته بود. بغض مردانه داشت امانش را می‌برید و با خودش فکر می‌کرد که امیرحسین ناخواسته باعث بارداری دختری شده و او که سال‌هاست خواستار فرزند است… باید شاهد متلاشی شدن زندگی‌اش باشد.

 

گفت:

 

– مامان جانم، دور سرت بگردم، حق مادر شدن رو از شیما بگیرم؟! آره شما درست می‌گید، مشکل صد در صد از من نیست، اما من و شیما نمی‌تونیم با هم بچه دار بشیم!

 

مادرش التماس کرد:

 

– دوباره بیفت دنبال دوا و درمون، خدا رو چه دیدی؟ ولی نذار شیما از زندگیت بره که اگر بره

 

مادرش مکثی کرد و گفت:

 

– حلالت نمی‌کنم حاج امیرحافظ!

 

#part17

آنــــــاشــ❤‍🔥ــــــید

 

 

 

مادرش حلالش نمی‌کرد؟! می‌دانست اگر این جمله را به زبان بیاورد امیرحافظ زمین و زمان را بر هم می‌دوزد، تا هرطور شده خواسته‌اش را اجابت کند.

 

مادر بود، دلش شکسته بود.

 

یک ماه می‌شد که حاج اکبر، همسرش، در وضع نامعلومی روی تخت بیمارستان بود، مسبب سکته‌ی مغزی‌اش شنیدن خبر اختلاس امیرحسین بود!

 

زندگی‌شان بر هم ریخته بود.

امیرحسین همه‌ چیز را ویران کرده بود و یک جنین بی گناه را هم در نطفه‌ی دخترکی کاشته و‌ روی دست این دنیا گذاشته و رفته بود.

 

 

خودِ امیرحافظ فرستادش تا برود!

 

گفته بود “حسین برو، حسین سر به نیست برو و پولا رو برگردون. نذار جات رو بفهمم که اگر بفهمم نمی‌دونم می‌تونم با وجدانم کنار بیام و دهنمو بسته نگه دارم و نگم کجایی یا نه. ”

 

خودش را جای مادرش گذاشت. به او حق می‌داد.

 

پزشکان جوابی برای وضعیت حاج اکبر نداشتند، زندگی امیر حافظ و شیما به تار مویی بند بود.

 

پسر کوچکش ناخلف از آب در آمده بود و حانیه جز در مواقع ضروری پا از اتاقش بیرون نمی‌گذاشت.

 

#part18

آنــــــاشــ❤‍🔥ــــــید

 

 

 

نگاه به صورت مادرش انداخت. سنی نداشت. پنجاه و هشت سالش بود اما توان از کمر و پاهایش رفته بود که این‌طور تکیه به عصا زده بود و واکر کنار تختش بود‌.

 

امیرحسین کمر همه‌شان را خم کرده‌بود و حالا… فکر می‌کرد امکان ندارد دنیا بیش از این برایشان بر هم ریخته شود که دختری صبح علی‌الطلوع در پاساژ مقابل گالری‌شان ایستاده بود. دختری درمانده که انگار چیزی برای از دست دادن نداشت.

 

“حسین تو با این خانواده چه کردی؟ ”

 

 

سرش را به معنای موافقت تکان داد و دستش را روی چشمش گذاشت.

 

– به چشم مامان‌جان، امر امر شماست. می‌رم بست می‌شینم دم‌ خونه‌ی دایی تا شیما راضی بشه باهام حرف بزنه و یه مدت بهم مهلت بده و تا بعدشم… خدا بزرگه.

 

 

دست روی زانو گذاشت. حالا دیگر مطمئن شده بود که سبز شدن دختر سر راهش حکمتی داشته!

 

قصد داشت دست بجنباند و عجله کند.

مادرش در حالی حرف از درمان می‌زد که می‌دانست تمام راه ها را رفته‌اند و به بن‌بست خورده‌اند.

 

تنها راه نجات زندگی‌شان را نوزادی می‌دانست که از بدو تولد در آغوش خودِ شیما بزرگ شود.

 

نوزادِ آناشید!

 

#part19

آنــــــاشــ❤‍🔥ــــــید

 

دل به دریا زد و گفت:

 

– هماهنگ از فردا یه پرستار میاد براتون مامان.

 

فخرالملوک خواست اعتراض کند:

 

– حاج امیرحافظ من پرستار نمی‌خوام‌. زهره و محدثه و اکرم خانوم هستن، حانیه هم

 

حرف مادرش را برید:

 

– حانیه از اتاقش بیرون هم میاد؟

 

– زهره و محدثه هم که به کارای خونه می‌رسن. اکرم خانوم هم که بنده‌ی خدا نمی‌تونه خیلی به شما کمک کنه. سنی ازش گذشته.

 

– ولی حاجی

 

لبخندی زد و با احترام گفت:

 

– من حرف شما رو روی جفت چشم‌هام گذاشتم، شما هم نه روی حرفم نیار‌. یکی دائم این‌جا باشه که بدونم چهارچشمی مراقب شماست، خیالم راحت‌تره.

 

آه کشید و گفت:

 

– چی بگم؟ بگو بیاد.

 

سمت پله‌های میان سالن رفت و وقتی از آن‌ها بالا رفت، روی اولین مبل راحتی نشست.

نفسش را سخت و سنگین بیرون داد و گوشی‌اش را از جیبش بیرون آورد.

 

” بسم الله خدای توکل بر خودت “را زیر لب گفت و پیامی را برای دختر ارسال کرد.

 

 

– من امشب میام برای خواستگاری. با مامانت هماهنگ کن لطفاً.

 

 

و وارد صفحه‌ی شیما شد و نوشت:

 

– خانومم من همه چیز رو درست می‌کنم، می‌شه بیام پیشت و اجازه بدی ببینمت؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 125

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان مهکام

خلاصه : مهران جم سرگرد خشنی که به دلیل به قتل رسیدن نامزدش لیا؛ در پی گرفتن انتقام و رسیدن به قاتل پا به…
رمان کامل

دانلود رمان اردیبهشت

  خلاصه؛ داستان فراز، پسری بازیگرسینما وآرام دختری که پدرش مغازه داره وقمارباز، ازقضا دختریه رو میره خدماتی باغی که جشن توش برگزار وفرازبهش…
رمان کامل

دانلود رمان گناه

  خلاصه رمان : داستان درمورد سرگذشت یه دختر مثبت و آرومی به اسم پرواست که یه نامزد مذهبی به اسم سعید داره پروا…
رمان کامل

دانلود رمان چشم زخم

خلاصه:   نه دنیا بیمارستانه، نه آدم ها دکتر . کسی نمیخواد خودش رو درگیر مشکلات یه آدم بیمار کنه . آدم ها دنبال…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mahsa
1 ماه قبل

وااای چه بد یعنی میخواد چیکار کنه؟؟میخواد بره یواشکی اناشید و بگیره تا بچه به دنیا بیاد بعد بیارن خودشون بزرگش کنن
پس اناشید چی میشه این وسط؟؟

Mahan M
1 ماه قبل

ممنون از پارت گذاریت
چرا مفت بر رو نمیذاری

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x