۲ دیدگاه

رمان آناشید پارت 58

4.3
(147)

 

 

 

 

شیما سمتش چرخیده و به او که خیابان‌ها را بالا و پایین می‌کرد توپید.

 

– یه ساعته توی ماشینیم حافظ، کدوم قبرستونی داری می‌ری؟!

 

امیرحافظ عصبی نیم‌نگاهی به او انداخت.

 

– باید پیداش کنم اون دختر طفل معصومو!

 

عصبی خندید‌.

 

– طفل معصوم؟! طفل؟! طفله اون هرزه؟! معصومه؟!

 

دستش را روی فرمان کوبید و فریاد کشید.

 

– شیما… شیما‌… شیما… دهنتو ببند!

 

شیما هم صدایش را بالاتر برد.

 

– ها چیه؟! انقدر روش غیرت و تعصب داری؟ مگه دروغ می‌گم؟!

 

آن‌قدر حالش بد بود و اعصابش داغان که نزدیک بود با ماشینی تصادف کند، راننده سر از پنجره بیرون آورده و ناسزا می‌گفت اما امیرحافظ بی‌توجه به او در جواب شیما گفت:

 

– دروغ می‌گی؟ آره شیما خانوم دروغ می‌گی، هی دارم می‌گم زبون به دهن بگیر، تهمت نزن، قضاوت نکن، هرچی از دهنت در اومد گفتی.

 

– آره… آره بازم می‌گم. خرابه، فاسده، زندگی خراب کنه!

 

داد زد:

 

– د لامصب من پدر بچش‌ نیستم!

 

عصبی و با تمسخر خندید.

 

– ها ها ها ها! آره تو راست می‌گی! دیگه یه سر سوزنم بهت اعتماد ندارم اما تو کنارش بودی حافظ، چه‌طوری می‌تونی انکار کنی؟ دستت روی صورتش بود! تویی که نگاه به نامحرم نمی‌کردی، من چند شب پیش دیدم توی باغ بغلش کرده‌بودی!

 

امیرحافظ با دست راست فرمان را نگه داشت و با دست چپ قفسه‌ی سینه‌اش را ماساژ داد و چهره‌اش از شدت درد در هم جمع شد.

 

– به ولای علی من پدر بچش نیستم شیما.

 

جیغ کشید:

 

– دروغ نگو حافظ! پس دکتر چی می‌گفت؟! منو خر فرض نکن.

 

– نیستم، پدر بچش نیستم، جریان داره، برات تعریف می‌کنم ولی باید پیداش کنیم شیما.

 

شیما صورتش را با دست‌هایش پوشاند و با صدای بلند گریه کرد:

 

– ده سال منتظر بودی من حامله بشم، دیدی توی چه وضعی جواب آزمایشو نشونت دادم؟! دیدی یه سر سوزنم ذوق نکردی؟! ذوق نکردی چون از اون دختره بچه داری، آره؟!

 

راهنما زد ماشین را کنار کشید و توقف کرد. عصبی بود اما باید شیما را آرام می‌کرد.

 

دست روی بازویش گذاشت، تکانش داد.

 

– شیما‌… شیما یه دقیقه آروم بگیر، گریه نکن.

 

دستش را عقب کشید.

 

– ولم کن! تو منو نمی‌خوای تو بچه‌ی توی شکممو نمی‌خوای.

 

– لااله‌الاالله! شیما به ارواح خاک بابام برای چندمین بار می‌گم من پدر بچه‌ی اون نیستم.

 

– مریم مقدسه؟! توله‌اش از زیر بوته عمل اومده؟!

 

 

 

در جواب شیما تنها سری به چپ و راست تکان داد و زمزمه کرد:

 

– شیما خانوم، یه کم سکوت کن، بذار پیداش کنم جریانو بهت می‌گم، خب؟

 

شیما پوزخند زد.

 

– می‌گی بچه‌اش از تو نیست‌، ولی من که باور نمی‌کنم فقط یه کلام بگو عقد دائمته یا صیغه‌ی موقت؟!

 

امیرحافظ دهان باز کرد و پیش از این‌که صدایی از حنجره‌اش خارج شود، شیما دست مقابلش گرفت و لب زد:

 

– ولش کن، نگو، دیگه چه فرقی داره؟! خیانت خیانته.

 

امیرحافظ متأسف آه کشید و جواب داد:

 

– یه تنه به قاضی می‌ری، می‌بُری، می‌دوزی، نه؟! آفرین شیما خانوم.

 

– دست پیش نگیر حافظ، فقط می‌خوام پامون برسه خونه!

 

چشم به صفحه‌ی گوشی‌اش دوخت و برای چندمین بار شماره‌ی آناشید را گرفت‌. بوق می‌خورد اما جواب نمی‌داد. دل‌نگرانی‌اش بیش‌تر شد.

 

شیما یک بند زیر گوشش غر می‌زد و شِکوه و شکایت می‌کرد و تمام جملاتش را از اول تکرار می‌کرد.

می‌ترسید‌ به خانه برساندش، بعد خودش به تنهایی دنبال آناشید برود و وقتی برگردد که شیما تمام اعضای خانواده را علیهش بسیج کرده باشد.

 

برای ساکت کردنش گفت:

 

– شیما، به قرآن اون دختر دستم امانته. انقدر انگ نچسبون، نه به من، نه به اون.

 

دست به سینه رو سمت دیگر چرخاند.

 

 

 

– با چشمای خودم دیدم بغلش کردی ولی سکوت کردم. حالا که دیگه مطمئنِ صد در صدم بهم خیانت کردی، نمی‌خوامت حافظ!

 

پوفی کلافه کشید.

 

– باز شروع شد شیما؟ نمی‌خوامت یعنی چی؟! باردار شدی، بعد از چند سال انتظار، مگه می‌شه حرف از نخواستن و جدایی زد؟

 

– عه! که این‌طور! الان تازه دوزاریت افتاد که حامله‌ام؟! نمی‌خوامت چون شوق و ذوقی توی چشمات ندیدم، چون خیانت کردی، پسرتم که زودتر از بچه‌ی من به دنیا می‌آد. دیگه حرفی نیست.

 

امیرحافظ داد زد:

 

– احمق! شیمای بیشعور احمق! اون دختر از کس دیگه‌ای حامله‌ست، بچه‌اش حاصل یه نامزدی مخفیانه‌ست، قرار بود بچه رو بده به ما! به من و تو! می‌خواستم سرپرستی‌اش از روز اول دست خودمون باشه.

 

– داری دروغ می‌گی حافظ همش دروغه!

 

#part170

 

 

نمی‌توانست درست نفس بکشد، دو دکمه‌ی اول پیراهنش را باز کرد، در سرمای هوا شیشه‌ی سمت خودش را کامل پایین داد.

 

ضربان قلبش بالاتر رفته‌بود و به سختی کلماتش را ادا می‌کرد.

 

– شیما جان، کارِت بد بود، یه دختر بی‌پناهو، کتک زدی! مگه…

 

سعی کرد نفس بگیرد.

 

– مگه از جنگل اومدی آخه؟!

 

شیما جیغ زد.

 

– حرف دهنتو بفهم حافظ، انتظار داشتی ناز و نوازشش کنم؟ تبریک بگم بهش که شوهرمو زودتر از خودم پدر کرده؟! یا تشکر کنم ازش و بگم مرسی که آغوش شوهرمو نصفه شبی پر کردی؟! خیانت کردی، می‌فهمی؟! خیانت کردی نامرد! من می‌خوام برگردم و برم خونه‌ی بابام. بچه‌امم که به دنیا بیاد پیش خودمه‌. توام برو با زن و بچه‌ات خوش باش. من همین امشب برمی‌گردم خونه‌ی بابام.

 

تند و منقطع نفس می‌کشید. از این‌که هرچه می‌گفت شیما باز حرف خودش را می‌زد کلافه و عصبی شده‌بود.

 

– شیما مادر اون دختر، مریضه، برادرش زندانه، پدرش فوت کرده، خودش بی‌پناه بهم پناه آورد. آره صیغه‌اش کردم، منِ…

 

نفس کشیدن سخت‌ترین کار دنیا شده‌بود.

 

– منِ گردن شکسته برای این‌که بتونم ازش نگهداری کنم، برای این‌که موقع مراقبتای بارداری باهاش باشم که بچه‌اش رو سالم بهمون بده، یه محرمیت خوندم.

 

شیما خندید.

 

– چندتا از این محرمیتا برای راحتی خوندی حاج امیرحافظ کُهبُد؟!

 

دیگر نمی‌توانست رانندگی‌ کند. ماشین را که کناری کشاند خم شد و از داخل داشبورد چندتا قرص برداشت‌. با دست‌هایی که می‌لرزید در بطری آب را باز کرد و قرص‌ها را بلعید.

 

تمام مدت شیما چپ‌چپ نگاهش می‌کرد.

سر روی فرمان گذاشت، میانشان سکوت شده‌بود.‌ چند دقیقه‌ی بعد اثر قرص‌ها و سکوت شیما باعث شد اندکی بهتر شود. راست نشست و سمت شیما چرخید.

 

– حرف بزنم، گوش می‌دی؟

 

شیما پر از حرص و کینه در سکوت نگاهش کرد.

 

– حرفم همونه که گفتم، باید طلاقم بدی.

 

دستش را روی شکم شیما گذاشت و لب زد:

 

– برای برگردوندن تو بود که خواستم بچه‌ی آناشید رو بپذیرم، که کمکش کنم، تا تو طعم مادر بودنو بچشی، تا کنار هم باشیم، مگه

 

می‌ذارم حالا با وجود بچه حرف جدایی به زبون بیاری؟ این بچه معجزه‌ست شیما! بعد از ده سال بالاخره شد! بچه‌ی من و تو! من هنوز

نتونستم اتفاقای یکی دو ساعت اخیرو تجزیه و تحلیل کنم ولی مطمئنم که نمی‌خوام از دستت بدم، من هرکاری کردم به خاطر تو بوده و اجابت خواسته‌ی مادر، هرکاری!

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 147

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان قلب سوخته

      خلاصه: کاوه پسر سرد و مغروری که توی حادثه‌ی آتیش سوزی، دختر عموش رو که چهارده‌سال از خودش کوچیکتره نجات میده،…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
18 ساعت قبل

شیما بهانه خوبی واسه جدایی پیدا کرد

Mahsa
18 ساعت قبل

چقد لج درار و بی رحمه این شیما
اخ بزنه بچه ش از امیرحافظ نباشه دلم خنک شه

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x