رمان آناشید پارت 63

4.1
(172)

 

 

 

آناشید لرزید، دندان‌هایش بر هم خورد و شیما گفت:

 

– مگه نه حافظم؟ چرا تأیید نمی‌کنی؟!

 

فخرالملوک نتوانسته بود شنیده‌هایش را حلاجی کند که ناباور گفت:

 

– امیرحافظ تو که مشکل داشتی تو که می‌گفتی سخت درمان می‌شی می‌گفتی شاید اصلاً درمان نشی! چی شده مادر؟! معجزه شده؟! لابد شده که دو تا زن ازت حامله‌ان! هان؟!  یعنی چی؟!

 

چه می‌گفت؟ باید چه جوابی به مادرش می‌داد؟ گفتن حقیقت در آن موقعیت درست بود؟!

 

دستی به صورتش کشید.

 

– مادر، بچه‌ی آنا خانوم برای من نیست!

 

این‌بار قبل از هرکسی زهره دهان باز کرد:

 

– نگفتم؟ نگفتم این دختره یه ریگی به کفششه؟!

 

محدثه با آرنج به پهلویش کوبید و غیرت امیرحافظ اجازه نداد که در برابر او هم سکوت کند. ابرو در هم کشید و صدایش را بالا برد.

 

– زهره خانوم،‌ این یه مسئله‌ی خانوادگیه، بهتر نیست شما توش دخالت نکنید؟!

 

زبان زهره بند آمد.

 

– من… من فقط… وای به‌خدا من فقط… جیگرم برای… برای شیما خانوم‌… کباب شد!

 

 

بدون نگاه کردن به او گفت:

 

– شیما خانوم نیاز به دلسوزی نداره، بفرمایید شما، ما خودمون می‌تونیم مسائل بینمون رو حل کنیم.

 

زهره دلخور داخل آشپزخانه رفت.

 

فخرالملوک به سختی و به کمک عصایش ایستاد‌. سمت امیرحافظ رفت و گفت:

 

– درست تعریف می‌کنی قضیه چیه یا نه؟

 

تحقیرآمیز اشاره‌ای به آناشید کرد.

 

– کیه این دختر؟ واقعاً به شیما خیانت کردی امیرحافظ؟ این دختره‌ی پست‌فطرت چی داشته که از راه به درت کرده؟! سر سفره‌ی ما نشسته، نون و‌ نمک خورده و حالا کاشف به عمل اومده که مار بوده توی آستینمون می‌پروروندیمش؟!

 

آناشید با صدایی زیر و آرام می‌گریست و حانیه بازوی او را کمی محکم‌تر فشرد، که بداند او کنارش است بلکه اندکی آرام شود. لب زد:

 

– مامان! ما که نمی‌دونیم قضیه از چه قراره؟ این چه حرفیه آخه؟!

 

اخم کرد و رو به دخترش گفت:

 

– حانیه تو دخالت نکن که معلوم نیست شریک دزدی یا رفیق قافله!

 

پوزخندی صدادار زد و خیره‌ی آناشید گفت:

 

– هیچ بعید نیست پتیاره خانوم برا تو و داداشت زبون‌بند گرفته باشه! دعاییتون کرده، جادو جنبل شدید که دارید این‌جوری طرفشو می‌گیرید!

 

امیرحافظ دست روی قلبش گذاشت و از پشت دندان‌هایش غرید:

 

– بسه مادر!

 

 

 

 

 

فخرالملوک هم متعاقباً صدایش را بالا برد.

 

درد با شدت بیش‌تری میان دنده‌های امیرحافظ پیچید. فخرالملوک با داد گفت:

 

– شیما راست می‌گه، کارت به جایی رسیده که به خاطر یه عنتر خانوم سر من داد می‌زنی!

 

امیر حافظ با چشم‌هایی از حدقه بیرون زده جواب داد:

 

– دارم می‌گم پدر بچه‌اش من نیستم!

 

فخرالملوک عصبی خندید.

 

– یعنی چی؟ حامله‌ست، صیغه‌ی توئه ولی پدر بچه‌اش تو نیستی؟!

 

چند قدم سمت آناشید برداشت و ناگهان با پشت دست محکم به کتف او کوبید.

 

چهره‌ی آناشید از درد در هم جمع شد و حانیه «هین» کشید.

 

– هِی دختر؟ خراب مرابی چیزی هستی؟! بوی پول بهت خورده و پسر ساده‌ی منو گیر آوردی و با خودت گفتی کی بهتر از این که ده سال بچه‌دار نشده؟ سر و کله‌اتم همون زمانی پیدا شد که شیما توی این خونه نبود! خامش کردی. خامش کردی و خواستی بچه‌ی حرومزادتو بندازی بهش؟!

 

امیرحافظ داد کشید:

 

– مادر من، تهمت نزن به این بنده خدا! آره بارداره ولی از نامزدش!

 

فخرالملوک سر تکان داد.

 

– آهان! چه جالب! از نامزدش؟! نامزد داشته و  بعد الان صیغه‌ی توئه؟ بابای بچه‌اش کدوم گوریه؟

 

حرف تا پشت لب‌هایش آمد که بگوید فرزند آناشید نوه‌‌ی خودش است، که بگوید خودشان هم نمی‌دانند که پدر بچه دقیقاً کجاست اما اسمی از امیرحسین به میان نیاورد و تنها گفت:

 

– به هم خورده، نامزدش نیست، رفته!

 

فخرالملوک عصبی داد زد:

 

– رفته که رفته، به درک که رفته. اصلاً سر و کله‌ی این دختر از کجا پیدا شده؟! کیه؟ کیه که تو داری جورِ نامزد نیست و نابود شده‌اشو می‌کشی؟! یکی دیگه گوهشو خورده و این دختره شده دردسر برای ما و اون‌وقت…

 

دهان به دروغ باز کرد:

 

– برادر آنا خانوم دوستمه مادر! کوتاه بیاید، خواهش می‌کنم! برای یک سری ملاحظات ایشون محرم من شده. خانواده‌اش نیستن و تا زمانی که بچه‌اش به دنیا بیاد، توی این خونه، امانت پیش ما می‌مونه.

 

فخرالملوک سر تکان داد:

 

– نمی‌ذارم!

 

 

 

 

 

– استغفرالله، مادرِ من…

 

 

بی‌توجه به امیرحافظ دستش را در هوا تکان داد و رو به آناشید گفت:

 

– گفتم که نمی‌ذارم. اصلاً خیلی بیخود، این‌جا موندن نداریم. دختر جون همین امشب بار و بندیلتو جمع می‌کنی و از این خونه می‌ری!

 

امیرحافظ شاید برای اولین بار بود که این‌طور مقابل مادرش می‌ایستاد. محکم و قاطع لب زد:

 

–  نه آناشید جایی نمی‌ره! من به برادرش قول دادم که ازش مراقبت کنم.

 

فخرالملوک پر از کنایه و تلخی گفت:

 

– نمی‌دونیم بچه‌اش حلاله یا حروم‌زاده! نمی‌تونیم با هر کسی زیر یه سقف نفس بکشیم! اگه بچه‌اش حلال‌زاده نباشه یعنی ما باید از خانوم خانوما مراقبت کنیم تا زنا زادشو پس بندازه! به ما چه؟! گور پدرش!

 

امیرحافظ بالاتر رفتن فشار خونش را حس می‌کرد و آناشید دیگر طاقت نیاورد! سر بالا گرفت و گفت:

 

– بچه‌ی من حروم ‌زاده نیست خانوم. شما که دم از خدا و پیغمبر می‌زنید، چه‌طور… چه‌طور می‌تونید انقدر راحت تهمت بزنید و دل بشکنید؟

 

دست مقابل دهانش گذاشت تا صدای هق زدنش را خفه کند.

 

شیما سری تکان داد.

 

– نگاه کن توروخدا، دختره رو! چه مظلوم‌نمایی می‌کنه!

 

فخرالملوک آه کشید.

 

– با همین کاراش خودشو زده به موش‌مردگی و امیرحافظو…

 

امیرحافظ صدایش را بالا برد.

 

– مادر بس می‌کنید لطفاً؟!

 

فخرالملوک نگاهی حرصی به پسرش انداخت و بی‌توجه به او، رو به آناشید کرد، شانه بالا انداخت و گفت:

 

– تو می‌گی تهمت می‌زنم؟ ولی نه، من عقلانی فکر می‌کنم. ما از کجا بدونیم تو بچه‌ی کیو پس انداختی؟!

 

دست رو به آسمان گرفت.

 

– فقط خدا داند و بس!

 

آناشید‌ نگاهی به امیرحافظ کرد و گفت:

 

– پدر بچه‌ی من…

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 172

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان گلارین

    🤍خلاصه : حامله بودم ! اونم درست زمانی که شوهر_صیغه ایم با زن دیگه ازدواج کرد کسی که عاشقش بودم و عاشقم…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
5 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
maryam
1 روز قبل

کاش یه پارت دیگه هم بزارید ،خیلی کم بود

خواننده رمان
پاسخ به  قاصدک
23 ساعت قبل

دستت درد نکنه بی زحمت پینار رو هم بذار ممنون

خواننده رمان
23 ساعت قبل

کاش اناشید رک و راست می‌گفت بچه مال امیر حسین هست خودشو حافظ رو خلاص میکرد

نازنین مقدم
22 ساعت قبل

چه آدمایین الان پسره از دستشون سکته می‌کنه خیر سرش مادره قربون روزی برم که بفهمن بچه شیما از یکی دیگست؟

دسته‌ها

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x