رمان آناشید پارت 7

4.3
(117)

 

 

آنــــــاشــ❤‍🔥ــــــید

 

 

آویز ساعتی که افشین برای تولدش هدیه خریده بود را فروخت و با پولش، مادرش را یک جلسه پیش روانپزشک برد و هزینه‌ی داروهایش را داد.

 

مگر می‌توانست به مادرش نگاه کند و باز هم با ریزش اشک هایش بجنگد؟

 

کنارش روی موزاییک های سرد حیاط نشست.

رد نگاهش را گرفت و به هیچ رسید.

 

دست زیر بغل مادرش انداخت و گفت:

 

– پاشو مامان جونم، پاشو سرما می‌خوری.

 

نگاه بی روح و سرد و خالی از هر حسی را به دخترش دوخت. به دختر جوانش که پا روی امید و آمال و آرزوهایش گذاشته بود. پا روی آینده‌اش گذاشته بود و حالا فکر می‌کرد در نادرست ترین مسیر ممکن زندگی‌اش قرار گرفته.

 

میلی به تکان خوردن نداشت اما آناشید دوباره دستش را کشید.

 

– مامان جان پاشو. قرصاتو نخوردی؟

 

 

مظلوم و بی صدا مثل یک کودک مطیع ایستاد و کنار آناشید روانه‌ی خانه‌ی کوچکشان شد.

 

در را هول داد، خبری از گرمای بخاری نبود.

همه جا مثل نگاه مادرش سرد سرد بود.

 

زیر شکمش تیر می‌کشید. جنینش اعلام وجود می‌کرد و او را پیش مادرش معذب می‌کرد.

 

بخاری را روشن کرد و سراغ نایلون قرص های مادرش رفت.

 

از هرکدام تنها یک دانه باقی مانده بود.

 

دست مقابل دهانش مشت کرد تا صدای هق هق هایش به گوش مادرش نرسد.

 

#part24

آنــــــاشــ❤‍🔥ــــــید

 

 

معده‌اش از گرسنگی مالش می‌رفت.

مادرش بعد از خوردن قرص ها به خواب رفته بود و مطمئن بود او هم چیزی نخورده.

 

در یخچال را باز کرد. نگاه به طبقات خالی‌اش انداخت. چند گوجه‌ی پلاسیده، سه تخم مرغ، پارچ آب و چند نان لواش تنها چیزهایی بودند که در آن قرار داشتند.

 

با خودش فکر کرد فردا که حقوقش را از شرکت خدماتی بگیرد، کمی خرید می‌کند.

 

گوجه و تخم مرغ‌ها را بیرون آورد. حتی تصور بوی تخم مرغ هم تهوعش را زیاد می‌کرد.

 

ویار داشت و جنینی در بطن. اما نه قرص و مکمل و غذای درستی برای خوردن داشت، نه جنینش پدری داشت و نه ناز کشی.

 

لیوانی آب خورد و تکیه به یخچال زد و زانو به بغل نشست.

 

غرق در فکرهایش شده بود و نمی‌دانست گره‌ی این کلاف سر در گم قرار است چگونه باز شود که پیامی برایش آمد:

 

– من امشب میام برای خواستگاری. با مامانت هماهنگ کن لطفاً.

 

#part25

آنــــــاشــ❤‍🔥ــــــید

 

 

 

پوزخندی پر از درد زد. با مادرش هماهنگ می‌کرد؟! با مادری که شک داشت متوجه اتفاقات دور و برش هست یا نه!

به حاج امیرحافظ گفته‌بود که اگر مادرش بفهمد باردار است، فاجعه رخ می‌دهد، اما خودش هم از این بابت مطمئن نبود.

گاهی مادرش طوری نگاهش می‌کرد که انگار آناشید را به یاد نمی‌آورد.

 

هر طور در ذهنش دنبال راه چاره‌ای برای خلاصی از این منجلاب می‌گشت، راهی پیدا نمی‌کرد.

 

دست روی شکمش گذاشت. قطرات اشک یکی پس از دیگری روی صورتش می‌چکیدند و آرام با جنین درون بطنش صحبت کرد.

 

– ببخش، ببخش که به وجود آوردمت. ببخش که می‌خوام سرت معامله کنم. ببخش که راهی ندارم و می‌خوام ازت بگذرم. با از بین بردنت چیزی درست نمی‌شه اما… اما اگر تو به دنیا بیای، شاید… شاید بتونم وضع زندگیمون رو درست کنم. ببخش که نمی‌تونم مامانت باشم ولی برات آرزوی خوشبختی می‌کنم.

نمی‌خوام زندگیت مثل من بشه. به دنیا میارمت و افشین آزاد میشه، مامان درمان میشه. شاید… شاید تو تنها راه نجات مایی کوچولو. فقط ازت می‌خوام… می‌خوام که منو ببخشی.

 

 

اشک‌هایش را با پشت دست پاک کرد و تصمیمش را گرفت. برای او تایپ کرد:

 

– تشریف بیارید.

 

#part26

آنــــــاشــ❤‍🔥ــــــید

 

 

تهوع و اضطراب جای گرسنگی‌ را گرفته‌بود.

 

ایستاد و فکر کرد باید دستی به سر و‌ روی خانه بکشد. گردگیری کرد و با جاروی دستی، روی دو قالیچه‌ی شش متری را جارو کشید.

 

زیر شکمش تیر کشید و ترسید. ترسید که نکند اتفاقی برای جنینش بیفتد، که اگر این‌طور می‌شد، باز دوباره برمی‌گشتند سر خانه‌ی اول.

 

نگاهی به مادرش انداخت. کنار بخاری در خودش جمع شده و به خواب رفته‌بود.

 

استرس به جانش نشسته‌بود، سرگیجه امانش را بریده‌بود. تهوع باعث شد که بخواهد عق بزند.

 

سریع دست مقابل دهانش گرفت تا صدایی به گوش مادرش نرسد و‌ سمت توالت کنج‌ حیاط دوید. معده‌اش خالی بود. چیزی برای بالا آوردن وجود نداشت. تنها اسید معده‌اش بود که بالا آورد و پس از آن هم عق‌های خشک گلویش را سوزاند.

 

دست‌هایش را زیر شیر آب روشویی گرفت.

خنکی آب و سردی هوا لرز بر تنش انداخته بودند.

 

نگاهی به صورت خودش در آینه‌ی مستطیل کوچک‌ و پر از لکِ بالای روشویی انداخت.

 

صورتش لاغر شده‌بود. رنگ رخش زرد و پریده بود. گودی زیر چشم‌هایش کاملاً به سیاهی نشسته‌بود. رنگ رخش خبر از حال زارش می‌‌داد.

 

مشت مشت از آن آب سرد به صورتش پاشید تا دوباره بنای گریه نگذارد.

 

بیرون رفت و داخل خانه شد.

مادرش بیدار شده و باز هم خیره به نقطه‌ی نامعلومی بود.

 

پرسید:

 

– مامان‌جونم، گشنته قربونت برم؟

 

فقط نگاهی به صورت آناشید انداخت و دوباره رو‌ برگرداند به همان نقطه‌ی نامعلوم.

 

آناشید داخل آشپزخانه شد. با همان تخم مرغ‌ها و گوجه‌های پلاسیده و آخرین قطرات از ظرف روغن املت درست کرد.

 

بویش حالش را بد کرده‌بود. املت را برای مادرش برد و خودش تکه نانی برداشت و روی بخاری گذاشت که خشک شود، بخورد بلکه کمی بر ضعفش غلبه کند.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 117

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان عسل تلخ

خلاصه: شرح حال زنی است که پس از ازدواجی ناموفق براثر سهلانگاری به زندان میافتد و از تنها فرزند خود دور میماند. او وقتی…
رمان کامل

دانلود رمان سونامی

خلاصه : رضا رستگار کارخانه داری به نام، با اتهام تولید داروهای تقلبی به شکل عجیبی از بازی حذف می شود. پس از مرگش…
اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نازنین مقدم
1 ماه قبل

قاصدک جان شاهرگ ومفت بر رونمیذاری؟

خواننده رمان
1 ماه قبل

مگه پول نگرفته بود صیغه امیر حسین که شده چرا با این فلاکت زندگی میکنه داداشش هم که زندانه فقط خودشو بیچاره کرده😩

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x