رمان آناشید پارت 8

4.3
(131)

 

 

 

سفره را مقابل مادرش پهن کرد و ظرف املت را روی آن گذاشت.

دست سولماز، مادرش، که سمت نان رفت فهمید گرسنه بوده.

آرام و بی‌حال لقمه‌ای گرفت و آن را سمت آناشید گرفت.

 

آناشید لبخندی کم‌رنگ زد. انگار گاهی متوجه او هم می‌شد. آناشید دستش را رد کرد و سرش را تکان داد.

 

– خودت بخور قربونت برم، من سیرم.

 

مادرش با بی‌میلی و خوابالودگی لقمه را به دهانش گذاشت.

نگاهی به ساعت انداخت. دلشوره داشت.

تکه‌ی نان خشک شده‌اش را از روی بخاری برداشت و به آشپزخانه رفت‌.

دوباره در یخچال را باز کرد. خالی بودنش باز هم در صورتش سیلی زد. پیشانی‌اش را به دیوار تکیه داد.

تا دو سه ساعت دیگر امیرحافظ می‌آمد و حتی میوه‌ای هم نداشتند تا از او پذیرایی کنند.

 

شروع کرد به غر زدن زیر لب به خودش و زندگی‌اش.

 

– نهایتش می‌تونم یه چایی بذارم جلوی مَرده، کجای زندگی پا کج گذاشتیم که وضع زندگیمون شد این؟ کجاان اون آدمایی که ماهی یه بار به بهونه‌های مختلف می‌اومدن خونه‌ی ما و مهمونی‌های آن‌چنانی؟

 

روی موکت کف آشپزخانه نشست‌ و زانوهایش را بغل کرد. دست از حرف زدن با خودش برنداشت.

 

– اگر بهم می‌گفتن روزی می‌رسه که پول خریدن یک کیلو پرتقال هم نداشته باشم، باورم نمی‌شد! اما حالا… حالا

 

موفق نشد که گریه نکند. اشک‌هایش دوباره روان شد. دلش پرتقال خواسته‌بود. بزاق دهانش را بلعید و سر روی زانویش گذاشت و جنینش را مخاطب قرار داد.

 

– می‌دونی کوچولو؟ من دارم فکر می‌کنم که میوه‌ نداریم و زشته ولی ولی…

 

عصبی و آرام خندید.

 

– ولی من از داداش کسی که داره میاد خواستگاریم، بدون ازدواج حامله شدم! من رفتم توی پاساژ و داد و هوار راه انداختم که حاج امیرحافظ کیه و کجاست! من قراره آوار بشم روی زندگی اون مرد و بشم زن دومش.

من شدم قوز بالای قوز زندگی غریبه‌ترین مردی که فقط چند ساعته دیدمش. میوه نداشتن که بین این همه زشتی، چیزی نیست. کل زندگی منو کثافت گرفته.

 

#part28

 

آنــــــاشــ❤‍🔥ــــــید

 

رفت و روی دو‌ زانو مقابل مادرش نشست.

صدایش زد.

 

– مامان؟ مامان سولمازم، صدامو می‌شنوی؟

 

وقتی مردمک‌هایش را از گل‌های قالی جدا کرد و به صورت آناشید دوخت، آناشید لبخندی کم‌رنگ زد. دست‌های مادرش را در دست گرفت.

 

– مامان، مامان باهام حرف نمی‌زنی؟

 

پاسخش تنها نگاه عمیق مادرش بود.

 

اشک آناشید روی صورتش راه گرفت و با بغضی که داشت خفه‌اش می‌کرد گفت:

 

– مامان اگر متوجه حال منی، اگر حرفامو می‌فهمی، یه عکس‌العملی چیزی نشون بده. به‌خدا قسم دارم دق می‌کنم.

 

باز هم همان نگاه خیره بود که به صورت لاغر شده‌ی آناشید دوخته بود.

 

آناشید چشم در چشم مادرش دوخت و گفت:

 

– مامان داره برام خواستگار میاد. بابا نیست، افشین نیست، تو کنارم باش. مامان من خیلی ترسیدم ولی… ولی اگر باهاش ازدواج کنم، کمکم می‌کنه تا افشین آزاد بشه.

 

نگاه مادرش رنگ نگرانی گرفت.

حالا با فشردن محکم دست آناشید عکس‌العملی هم نشان داد.

 

لبخند تلخ آناشید جان بیش‌تری گرفت.

 

– مامان، نگران نباش، مرد خوبیه.

 

در دلش به خودش پوزخند زد. شناختی از او نداشت! چه‌طور داشت به مادرش اطمینان خاطر می‌داد؟

 

اما با این‌حال گفت:

 

– قراره کمکمون کنه، این مهمه. افشین آزاد می‌شه مامان.

 

جلوتر رفت، سر روی شانه‌ی مادرش گذاشت و اجازه داد تا اشک‌هایش لباس او را خیس کنند.

 

– ولی مامان من باید باهاش برم، دورت بگردم منو ببخش، ولی… ولی نمی‌تونم پیشت بمونم مامانم.

 

سر که بلند کرد، با دیدن اشک در چشم‌های مادرش جگرش خون شد، سر پایین انداخت و با هق‌هق گفت:

 

– چند ماه باید بری آسایشگاه مامان، شرمندتم.

 

#part29

 

 

آنــــــاشــ❤‍🔥ــــــید

 

 

امیرحافظ هرچه منتظر شد تا پیامی از شیما دریافت کند، بی فایده بود.

 

گوشی را برداشت و شماره‌ی خانه‌ی دایی‌اش را گرفت.

 

زن‌دایی‌اش، مادر شیما، تلفن را جواب داد و سرد گفت:

 

– سلام.

 

امیرحافظ با حفظ احترام گفت:

 

– سلام از بنده‌ست زن‌دایی، خوب هستید انشاالله؟ دایی خوبن؟ شیما حالش خوبه؟

 

صدای پوزخند زدن زن‌دایی‌‌اش را شنید.

 

– خیلی ممنون حاج امیرحافظ. از احوال‌پرسی‌های شما.

 

شروع کرد به راه رفتن در اتاق و پشت گردنش را ماساژ داد. پلک هایش را بر هم فشرد و سعی کرد عصبانی نشود مبادا لحنش خاطر مادرزنش را مکدر کند‌.

 

– نفرمایید زن‌دایی‌جان، من که صبح به صبح میام خدمت می‌رسم، احوال شما رو از دایی می‌پرسم.

 

اما سعیده، میان حرف او پرید.

 

– احوال پرسی شما دردی از من دوا می‌کنه؟ دردِ من، دردِ دل‌ دخترمه. دردِ ده سال حسرتشه. وقتی می‌بینم از صبح تا شب لام تا کام حرف نمی‌زنه، یه گوشه نشسته کز کرده، می‌تونم خوب باشم حاجی؟

 

چه می‌گفت؟ چه داشت که بگوید؟

 

سکوتی چندثانیه‌ای کرد و بعد گفت:

 

– من واقعاً باید با شیما حرف بزنم زن‌دایی‌.

 

تند و تیز جواب داد:

 

– ولی شیما نمی‌خواد با شما حرف بزنه.

 

خیره به قاب عکس بزرگ از عروسی خودش و شیما که روی دیوار نصب شده بود گفت:

 

– حتی اگر راه چاره‌ای پیدا کنم؟ حتی اگر یه بچه بیاد توی زندگیمون؟ یه بچه که خودِ شیما از نوزادی بزرگش کنه.

 

دوباره پوزخند زد.

 

– حاج امیرحافظ هر راهی که رفتید تهش بن‌بست بوده. نمی‌شه دیگه، حتماً خدا نمی‌خواد.

 

– زن‌دایی هنوز خیلی راه‌ها هست که می‌شه امتحانش کنیم.

 

– ای بابا حاجی، دست از سر زندگی دخترم بردار، جلسه‌ی آخر دادگاهم بیا که وقت طلاق تعیین بشه و شما رو به خیر و ما رو به سلامت.

 

مشتش را گره کرد و به دیوار کوبید.

 

– کجا براش کم گذاشتم که جوابم اینه زن‌دایی؟ کجا بد کردم که جواب زنگ و پیامامو نمی‌ده؟ این بچه بازیا چیه که داره در میاره؟

 

– درمورد شیما درست صحبت کن حاج امیرحافظ، وگرنه بی‌خیال حرمتای بینمون می‌شم و اون چیزی که نباید بگم و می‌گم!

 

سری به تأسف تکان داد. زن‌دایی‌اش از اول هم با ازدواج آن‌ها خیلی موافق نبود.

 

– به هرحال جلسه‌ی آخرو سر ساعت بیا لطفاً. داییتم توی رودروایسی قرار نده، شیما تصمیمشو گرفته.

 

دندان‌هایش را بر هم فشرد و گفت:

 

– ولی من زندگیمو دوست دارم، زنمو دوست دارم و طلاقش نمی‌دم!

 

سعیده تلفن را رویش قطع کرد.

 

عصبی شده بود، فشار خونش بالا رفته بود و سرش نبض میزد. نگاهی به ساعت انداخت.

باید آماده میشد و به خانه‌ی دختری که ناگهان سر راهش سبز شده بود می‌رفت.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 131

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x