رمان آناشید پارت ۱۲

4.3
(143)

 

 

 

 

آناشید سرش‌ را تکان داد و دست‌های یخ زده‌اش را در هم قلاب کرد و پچ‌پچ‌وار گفت:

 

– چ…چشم.

 

امیرحافظ نفس عمیق دیگری کشید.

 

– من همسرم رو دوست دارم و نمی‌خوام از دستش بدم، این بچه شاید تنها شانس نگه داشتن زندگی مشترک من باشه.

 

مکثی کرد و ادامه داد:

 

– در ضمن ابداً دوست ندارم همسرم فعلاً درمورد این اتفاقات چیزی بدونه. تا یه مدت دیگه خودم آروم آروم جریان رو بهش می‌گم.

ولی نمی‌خوام هیچ‌کس از اعضای خانواده‌ام چیزی بفهمه.

 

آناشید باز هم مظلومانه و بی‌دفاع گفت:

 

– چشم حاج آقا.

 

– حالا باز وقتی که قرار شد به عنوان پرستار بیای بیش‌تر بهت توضیح می‌دم.

 

و انگار با خودش فکر می‌کرد که زیر لب، زمزمه کرد:

 

– گفتم پرستار، سبک و سنگین کردن وزن مادر هم خطرناکه که.

 

کلافه از این فکرهایی که به هیچ‌جا نمی‌رسید، مقابل نگاه متعجب آناشید سر تکان داد و لب زد:

 

– بازم توکل به خدا، یه طوری درستش می‌کنم.

 

سمت در رفت، دست در جیب داخلی پالتویش کرد و دو قدم رفته را برگشت. کیف پولش را از جیبش در آورده بود و یک دسته تراول پنجاه تومنی را سمت آناشید گرفت. آناشید ناخواسته قدمی عقب گذاشت و دستش را مقابل او گرفت.

 

– نه حاج آقا، ممنون… من… من نیازی بهش ندارم.

 

اما هم امیرحافظ و هم خودش خوب می‌دانستند که خیلی هم به آن پول نیاز دارد.

 

امیرحافظ لحنش را نرم‌تر کرد.

 

– احتیاج هم نداشته باشی من در قبال شما و اون‌ بچه مسئولم. دستم رو رد نکن.

 

آناشید باز هم دست جلو نیاورد و امیرحافظ دستش را تکان داد.

 

– خواهش می‌کنم بگیر.

 

با خجالتی که دوست داشت آب شود و به زمین برود، با هزار رنگ عوض کردن و سرخ و سفید شدن دست جلو‌ برد و پول را گرفت و گفت:

 

– ممنونم حاج آقا، بابتِ بابتِ امروز هم من واقعاً شرمنده و…

 

امیرحافظ اجازه نداد جمله‌اش را کامل کند و در حالی که در را باز می‌کرد گفت:

 

– استراحت کن برای باقی چیزا باهات هماهنگ می‌کنم. شب به خیر.

 

قبل از این‌که آناشید پاسخی دهد بیرون رفت‌ و در را بست و اجازه داد آناشید یک دل سیر کنار باغچه زیر نم‌نم باران زار بزند.

 

 

آن شب را هیچ کدامشان به خواب نرفتند، نه آناشید که دل نگران اوضاع مادرش و روزهای پیش رو بود و نه حاج امیرحافظ که برای صدمین‌ دفعه شماره‌ی شیما را می‌گرفت و حس کدر و سیاهِ خیانت قلبش را بر هم می‌فشرد.

 

نماز شبش را خواند، پر از افکار آزاردهنده روی سجاده نشست و‌ با خودش فکر کرد. صدای اذان صبح را که از گلدسته‌های مسجد سر خیابان شنید، دست روی زانو گذاشت و یاعلی گفت و قامت بست.

 

صبح قبل از این‌که عمو فضلی از خواب بیدار شود به نانوایی رفت و با دو نان سنگک برگشت‌.

 

با دیدن مادرش که با سر و وضعی خوابالود تکیه زده به عصایش روی مبل کنار در نشسته بود پر تعجب گفت:

 

– صبح به‌خیر، چرا این‌جایید مادر؟

 

دلش هُری پایین ریخت. فکر کرد نکند اتفاقی برای پدرش افتاده؟!

 

بزاق دهانش را بلعید و پرسید:

 

– بابا خوبه؟

 

مادرش هم بدتر از او، نفسش را لرزان رها کرد و گفت:

 

– شنیدم صدای پاتو که رفتی بیرون، دلم به شور افتاد که چی شده، منم فکر کردم زبونم لال از بیمارستان زنگ زدن و یه طوری شده که سر صبحی رفتی بیرون.

 

خیالش آسوده شد و گفت:

 

– نه فقط رفته بودم نون بگیرم. ببخشید گوشیمم جا گذاشتم خونه.

 

مادرش به تلفن در دستش اشاره کرد و با کمی عصبانیت گفت:

 

– بله زنگ زدم متوجه شدم.

 

از پنجره دید که عموفضلی در باغ است و سمت در می‌رود. فوراً بیرون رفت.

 

– عمو سلام، نون گرفتم برای شما هم می‌آرم.

 

عموفضلی با مهربانی لبخندی زد.

 

– آی زنده باد حاجی دستت درد نکنه.

 

مادرش با لحن مچ‌گیرانه‌ای پرسید:

 

– حاجی چرا از دیروز تا حالا انقدر آشفته‌ای؟ چشمات چه‌قدر قرمزه، نخوابیدی؟!

 

چشم از مادرش گرفت و برای این‌که مادرش چیزی متوجه نشود، گفت:

 

– از دیروز؟! من چندماهه که آشفته‌ام مادر.

 

وسایل صبحانه را از یخچال بیرون می‌آورد و گفت:

 

– راستی اون پرستاری که گفتم از امروز می‌آد این‌جا، فقط…

 

کاملاً بی‌احتیاط ادامه داد:

 

– فقط نذارید خیلی کارهای سنگین بکنه!

 

مادرش متعجب گفت:

 

– وا! چرا ا‌ون‌وقت؟!

 

 

 

کمی دستپاچه شد اما سعی کرد چیزی بروز ندهد و گفت:

 

– گناه داره بنده‌ی خدا، مثل این‌که مشکل کمر داره و…

 

مادرش حرفش را برید و درحالی‌که یک تای ابرویش را بالا داده‌بود گفت:

 

– خُبه خُبه، نمی‌خواد دلت به حال یه زن غریبه بسوزه، دلسوز زنت باشی بسه.

 

سعی کرد محترمانه بگوید:

 

– مادر باید چی‌کار بکنم برای شیما که نکردم؟

 

مادرش باز هم از همان حرف‌های هرروزه و تکراری‌اش زد و در آخر گفت:

 

– برش گردون حاجی، شیما رو برگردون خونه.

 

نفسش را سنگین بیرون داد و زمرمه کرد:

 

– چشم، انشاالله.

 

*

تماس گرفته و اطلاع داده‌بود که احتمالاً تا ظهر به پاساژ نمی‌رود. بعد هم سمت خانه‌ی آناشید به راه افتاده‌بود. ماشین را همان جایی که شب گذشته پارک کرده‌بود، گذاشت و باقی مسیر تا خانه را پیاده رفت.

 

پشت در که ایستاد، پیش از این که زنگ را بفشارد، صدای عق زدن‌های آرامی را شنید.

کمی مکث کرد، نمی‌دانست باید چه کند اما وقتی بیش‌تر گوش تیز کرد و صدای آناشید را شنید که انگار با گریه می‌نالید:

 

– وای خدایا مردم دیگه!

 

به جای زنگ زدن، چند ضربه با انگشترش به در زد.‌ چندثانیه‌ای طول کشید و بعد آناشید را که با رنگ و رویی به شدت پریده و چشم‌هایی که دو دو می‌زد، درحالی که یک چادر رنگی گل‌دار را به طرز نابلدی روی سرش انداخته و مشخص بود که بلد نیست آن را نگه دارد، دید.

 

چشم‌های آناشید سیاهی می‌رفت. به سختی لب زد:

 

– س…سلام حاج آقا، بفرمایید.

 

قدمی عقب گذاشت و انگار زمین زیر پایش خالی شد و همه‌چیز دور سرش چرخید.

پیش از این‌که با کمر به زمین برخورد کند انگار به تنی سفت خورده‌بود و صدای گنگی شنید که می‌گفت:

 

– یا فاطمه‌ی زهرا!

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 143

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان جرزن

خلاصه : جدال بین مردی مستبد و مغرور و دختری شیطون … آریو یک استاد دانشگاه با عقاید خاصه که توجه همه ی دخترا…
رمان کامل

دانلود رمان عروس خان

  خلاصه:   رمان در مورد دختری که شوهرش میمیره و پدر شوهرش اونو به پسر دیگش فرهاد میده دختره باکره بوده…شب اول.. سختی…
رمان کامل

دانلود رمان موج نهم

خلاصه: گیسو و دوستانش که دندونپزشک های تازه کاری هستن، توی کلینیک دانشگاه مشغول به کارند.. گیسو که به تازگی پدرش رو از دست…
رمان کامل

دانلود رمان طعم جنون

💚 خلاصه: نیاز با مدرک هتلداری در هتل بزرگی در تهران مشغول بکار میشود. او بصورت موقت تا زمانی که صاحب هتل که پسر…
اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x