شیما در آغوشش به خواب رفتهبود اما چشمهای او برای ثانیهای بسته نشدهبود.
دستی به موهای ابریشمی خوش رنگش کشید و کمر برهنهاش را نوازش کرد. صورتش را بیشتر به قفسهی سینهی امیرحافظ کشید و لبخندی روی لبهای او نشاند.
صدای اذان از گوشیاش بلند شد و فوراً برای بد خواب نشدن شیما آن را قطع کرد.
میخواست آرام دستش را از زیر سر شیما بیرون بکشد که او یک پایش را روی پاهای امیرحافظ انداخت و خوابالود گفت:
– نرو، بغلم کن.
بوسهای روی موهای همسرش نشاند.
– اذانه شیما جان، میخوام برم حموم غسل کن، نماز بخونم، بذار بلند شم.
شیما نچی کرد، غلت زد و پشت به او خوابید و امیرحافظ سمت حمام رفت.
***
به ساعت روی صفحهی گوشی قدیمیاش نگاه کرد. خیلی وقت بود که پتویی دور تنش پیچیده و کنار حوض نشستهبود.
مثل هرشب تنهایی عذابش دادهبود، دلتنگی برای خانوادهاش داشت به جنون میکشاندش. آنقدر گریه کردهبود که چشمهایش تار میدید.
دلش برای عطر تن مادرش تنگ شده بود. برای افشین، برای پدرش.
باران نمنم میبارید و او قصدی برای بالا رفتن نداشت. این ساکن بودن دائمی اذیتش میکرد.
سرخورده شدهبود، ورق زندگی دختری که عزیز کردهی خانوادهاش بود و در ناز و نعمت بزرگ شده، یکهویی برگشتهبود. کسی که دانشجوی ترم سوم دندانپزشکی بود و هزار و یک رویا و آرزو در سرش داشت تبدیل به چه شدهبود؟!
با گریه جواب سؤال ذهنیاش را زمزمه کرد:
– تبدیل شدم به یه زن حاملهی بیشوهرِ بدبختِ بیکس و کار. به کسی که غریبهترین آدم توی این دنیا بهش پناه داده. ای خدا! من دارم هرروز بیشتر این بچه رو حس میکنم، منِ لعنتی که حاضر شدم نگهش دارم و در ازاش پول بگیرم. خدایا کمکم کن، مهرشو هیچوقت به دلم ننداز.
آنــــــاشــــــــید
صدای اذان صبح از مسجد سر خیابان به گوشش رسید، اشکهایش با شدت بیشتری پایین چکید.
امیرحافظ سلام نمازش را داد، اتاق کمی سرد شدهبود، نگاه به شیما انداخت که پتو را از روی تنش کنار زدهبود. گوشهی پنجره باز بود و ترسید شیما سرما بخورد که ایستاد و پشت پنجره رفت.
به چشمهایش شک کرد. در هشتمین روز بهمن ماه، ساعت پنج و پنجاه و پنج دقیقهی صبح، در آن هوای سرد، کسی میان باغ، کنار حوض بزرگ نشستهبود!
شک نداشت که آناشید است، جز او کسی آن موقع بیرون نمیرفت.
عصبی دستی به صورتش کشید. شلوار و سویشرت گرمکن مشکیاش را به تن کرد و پتو را تا زیر گلوی شیما بالا کشید و به آرامی از اتاق خارج شد. پلهها را فوراً پایین رفت و دائم با خودش فکر میکرد که میرود و به او میتوپد که چرا مراقب خودش نیست؟ چرا به فکر خودش نیست.
صندل به پا کرد و لحظهای از سرمای هوا و رطوبت اندکی که بعد از حمام هنوز روی موهایش بود به خودش لرزید.
سمتش قدم برداشت. جلوتر که رفت متوجه لرزش شانههایش شد.
انگار آنقدر غرق در فکر و حال و هوای خودش بود که متوجه حضور امیرحافظ هم نشدهبود.
عصبانیتش را فراموش کرد و هنوز چند قدم با او فاصله داشت که آرام صدایش زد:
– آنا خانوم؟
آناشید از جا پرید، سر بالا گرفت و دست زوی قلبش گذاشت.
– وای… وای حاجآقا ترسیدم… شما کِی اومدید؟
جلوتر رفت و درست مقابلش ایستاد.
متعجب به او و پتویی که دور خودش پیچیده و حتی روی سرش هم انداختهبود نگاه کرد.
– ببخشید نمیخواستم بترسونمت. آخه توی این هوای سرد، دم صبح، وسط زمستون، زن حاملهای که دکتر بهش استراحت داده!
نفسی گرفت و حرصی زمزمه کرد:
– چرا اومدی اینجا نشستی؟
دست به لبهی پتو گرفت و غر زد:
– ببین این پتو خیسِ خیس شده.
آناشید خیره خیره نگاهش کرد و لب زد:
– ببخشید حاج آقا!
– ای بابا! چرا از من معذرتخواهی میکنی؟! بهخاطر خودت میگم.
نگاهی دقیقتر به صورتش انداخت. سرخی چشمهایش آنقدر واضح بود که جای سؤالی نباشد اما با اینحال پرسید:
– گریه کردی؟
نگاه زیر انداخت.
– نه، مهم نیست حاجآقا.
قدمی جلوتر رفت و آرامتر لب زد:
– چرا… مهمه.
– پرسیدم گریه کردی؟!
مردمکهای لرزانش را به صورت مرد پیش رویش دوخت.
– دلم برای… مامانم و برادرم تنگ شده.
– هماهنگ میکنم بری ببینیشون، خوبه؟
سرش را تکان داد.
– برم دیدنشون… حالم بدتر میشه… دلتنگتر میشم.
با بلاتکلیفی گفت:
– اگر هم نرم، چندوقت دیگه ظاهرم تغییر میکنه و…
عاجز به او نگاه کرد.
– یعنی شما میگید برم ملاقات افشین؟
لبخندی کمرنگ زد.
– آره، چرا نری؟
شانههایش با شدت بیشتری لرزید و دست مقابل دهانش گذاشت تا صدای هقهقش بالا نرود.
امیرحافظ پرتعجب نگاهش کرد و قدمی دیگر جلو رفت.
– آنا خانوم!
جوابی نداد و طوری از ته دل زار میزد که امیرحافظ طاقت نیاورد، بیتوجه به خیس شدن شلوارش کنار او نشست.
نفسش را بیرون داد. برخورد با یک زن باردار و حساس، سختتر از چیزی بود که فکرش را میکرد.
– میخوای صحبت کنیم؟ شاید آروم شدی، هوم؟!
سر بالا آورد و چشمهای خیس از اشکش را به امیرحافظ دوخت.
– یک سال هم نشده حاج آقا، یازده ماه قبل… بابام زنده بود، مامانم سالم بود و افشین… زندان نبود.
انگشتهایش را در هم تنید و با گریه گفت:
– یازده ماه قبل من هنوز دانشجو بودم، یهویی در عرض یک هفته، زندگیمون وارونه شد.
مظلوم نگاه به صورت او کرد.
– بابا نیست، بابا دیگه نیست… تکلیف افشین مشخص نیست… حال مامان بده و من…
دست روی شکمش گذاشت.
– من توی این خونهام و مزاحم شما و خانوادتون. من محرم شما شدم و اگر شیما خانوم این رو بفهمن…
بغضش بار دیگر با صدای بلند ترکید.
– موندن من اینجا به صلاح هیچکس نیست حاج آقا.
خسته شدهبود از این بحث تکراری، تا خواست چیزی بگوید آناشید گفت:
– من هربار که به صورت شیما خانوم نگاه میکنم میخوام از خجالت بمیرم.
در خودش مچاله شدهبود، بیپناه و تنها بود و شاید حق داشت که انقدر این بحث را پیش بکشد و از ماندنش معذب باشد.
حس ترحم در قلب امیرحافظ شعله کشید. نمیدانست چرا اما در یک لحظه فکر کرد تنها کسیست که میتواند آناشید را آرام کند.
به خودش جرأت داد و دست دور شانههای آناشید انداخت و تنش را به آغوش کشید و آناشید لحظهای نفس کشیدن را هم از یاد برد!
خوبه شیما از پنجره نگاهشون کنه
اوخ اصلا به حاج آقا نمیاومدازاینکارا
الان شیما خانوم از پنجره می بینه پدر آنا خانومت رو درمیاره حاجی
امشب پارت نداری؟؟