رمان آناشید پارت ۳۸

4.3
(150)

 

 

 

آنــــــاش‍ــــــــید

 

هم می‌خواست از آن آغوش جدا شود هم نمی‌خواست! انگار پس از مدت‌ها شانه‌ای برای گریستن پیدا کرده‌بود و دوست نداشت پسش بزند. چیزی در مغزش می‌گفت تقلا کند و خودش را عقب بکشد و سمت خانه برود، اما دست‌هایش نافرمان بالا رفتند و پشت کمر پهن و مردانه‌ی امیرحافظ نشستند.

 

گردنش را کج کرد و سمت چپ صورتش روی شانه‌ی چپ امیرحافظ فیکس شد.

 

امیرحافظ یک ساعت قبل و هم آغوشی‌اش با شیما را به یاد آورد. قلبش لرزید و از خودش متنفر شد. از این‌که ساعتی قبل با همسرش معاشقه کرده و حالا تن دخترک بی پناهی را به آغوش گرفته‌بود، دلش از خودش و رفتارش در هم پیچ خورد.

 

باید عقب می‌کشید، باید فاصله می‌گرفت، آناشید راست می‌گفت، اگر شیما ماجرای محرمیت مصلحتی میانشان را می‌فهمید، غوغا می‌شد. اگر حتی شیما هم نمی‌فهمید، قرار بود چه‌طور با خودش کنار بیاید؟!

 

با وجود همه‌ی آشفتگی ذهنی‌اش، نتوانست او را عقب براند، صدای آرام گریه‌ها و نفس‌های آناشید قلبش را در هم مچاله کرده‌بود.

 

دست معلق مانده‌اش در هوا را، پشت گردن آناشید گذاشت و زمزمه کرد:

 

– هیش! هیش! آروم باش، بالاخره درست می‌شه. زندگی بالا و پایین داره آنا خانوم. از پسش برمی‌آی.

 

کمی دیگر همان‌جا ماند و وقتی دیگر نفس‌های لرزانش ریتمیک و آرام شد، خجالت زده از امیرحافظ فاصله گرفت و حالا دیگر روی نگاه کردن در چشم‌هایش را نداشت.

 

این‌بار به جای عذرخواهی زمزمه کرد:

 

– ممنونم.

 

امیرحافظ پرسید:

 

– آروم شدی؟!

 

سر بالا آورد. این مرد هنوز هم غریبه بود. عموی جنینش بود، اما… اما در چشم‌هایش، در تک تک اجزای صورتش، در نفس‌های آرامش، یک آرامش خاص بود.

 

سرش را تکان داد.

 

– بله.

 

امیرحافظ ایستاد و‌ گفت:

 

– خیلی سرده، بریم داخل؟

 

آناشید وقتی ایستاد تازه متوجه شد که انگار تنش خشک شده و سرما به استخوان‌‌هایش هم رسوخ کرده. لب زد:

 

– بریم حاج‌آقا تا کسی متوجه نشده.

 

غافل از این‌که تمام مدت شیما ایستاده کنار پنجره، نظاره‌گرشان بود!

 

 

 

 

 

آنــــــاش‍ــــــــید

 

دوشادوش امیرحافظ تا داخل خانه رفت. امیرحافظ پتو را از روی شانه‌هایش برداشت و گفت:

 

– این خیلی خیسه، می‌ندازمش توی ماشین لباسشویی، رفتی توی اتاق لباساتو عوض کن.

 

سرش را تکان داد.

 

– چشم، با اجازه، شبتون به‌خیر، البته دیگه صبحه.

 

آرام جواب داد:

 

– عاقبتت به‌خیر‌.

 

لحنش لحظه‌ای او را یاد پدرش انداخت و درحالی‌که لبخندی تلخ کنج لب‌هایش بود از پله‌ها بالا رفت.

***

صبح روز بعد، شیما امیرحافظ را صدا زد.

 

– حافظ جان؟ بیدار نمی‌شی؟!

 

امیرحافظ نمی‌توانست سر از روی بالش بردارد.

چشم‌هایش سنگین بود و استخوان‌هایش درد می‌کرد. شیما پوزخند زد اما خم شد و لب‌هایش را کنار گوش امیرحافظ کشید.

 

– حافظ، تو که سحرخیز بودی، پاشو دیگه. ساعت هشته‌.

 

بینی‌‌اش گرفته‌بود و گلویش می‌سوخت.

چشم‌هایش را به سختی باز کرد و خمار و گیج از خواب نگاه تارش را به صورت شیما دوخت و گفت:

 

– فکر کنم سرما خوردم.

 

شیما پتو را روی تن او کشید و گفت:

 

– باشه، پس استراحت کن.

 

به یاد آورد که به آناشید قول داده بود به دیدن مادرش ببردش. سعی کرد بنشیند اما تنش درد می‌کرد، تب داشت اما لرز به جانش نشست.

 

شیما مجبورش کرد دوباره روی تخت بخوابد‌.

استهزا در لحنش هویدا بود وقتی که پرسید:

 

– کار خاصی داری؟ نگران چیزی هستی یا شاید هم شخص خاصی، هوم؟!

 

امیرحافظ بی‌حال‌تر از آن بود که بتواند کنایه‌ی او را متوجه شود. گفت:

 

– باید سر پا شم، باید برم دکتر، کلی کار دارم.

 

شیما شانه بالا انداخت و سمت در اتاق رفت.

 

– هرطور مایلی‌.

***

وارد سرویس بهداشتی اتاق شد، سرش گیج می‌رفت، چند مشت آب ولرم به صورتش پاشید اما لرزشش بیش‌تر شد. لباس عوض کرد و ماسک زد.

با صداهایی که از طبقه‌ی پایین شنید، متوجه شد که مثل همیشه کسی جز حانیه و آناشید در طبقه‌ی بالا حضور ندارد.

 

پشت در اتاق مشترک آناشید و زهره و محدثه رفت. چند تقه به آن زد و کمی طول کشید تا آناشید درحالی‌که شال روی سرش انداخته و رنگ و رویش پریده بود مقابل در رفت.

 

با دیدن صورت ماسک زده‌ی امیرحافظ لب گزید.

 

– سلام صبح‌به‌خیر، چی شده حاج آقا؟!

 

امیرحافظ دست به پیشانی دردناکش کشید و پرسید:

 

– سرما خوردم، صدات چرا گرفته؟!

 

خودش را مسبب مریض شدن امیرحافظ می‌دانست و خجالت‌زده گفت:

 

– منم سرما خوردم.

 

کلافه‌ و بی‌حال بود و حالا کلافه‌تر هم شده‌بود و عصبی غر زد:

 

– مراقب نیستی دیگه. دارو می‌تونی بخوری؟

 

– نمی‌دونم حاج آقا.

 

با اخم نگاهش کرد و گفت:

 

– زنگ می‌زنم به دکترت ازش می‌پرسم، اگرم لازم بود می‌آم دنبالت بریم مطبش، فعلاً هم می‌گم برات شلغم و لیموشیرین بیارن، می‌خوری‌ها!

 

چنان تحکم کرده‌بود که نتوانست نه بگوید.

 

– چشم.

 

داشت از اتاق دور می‌شد که نگران صدایش زد:

 

– حاج آقا؟!

 

بی حرف سمتش چرخید و نگاه بی‌حالش را به او دوخت.

 

– حالتون خیلی بده؟! ببخشید به‌خاطر من…

 

حرفش را قطع کرد.

 

– عیبی نداره، دارم می‌رم دکتر، خداحافظ.

 

 

 

 

 

 

پیش از این‌که از خانه بیرون برود، وارد آشپزخانه شد. زهره و محدثه مشغول آماده کردن صبحانه و تمیزکاری بودند.

 

سلام و صبح به‌خیرشان را پاسخ داد و با صدایی گرفته گفت:

 

– می‌شه لطف کنید برای آنا خانوم لیموشیرین و آب پرتقال ببرید؟ شلغم هم بذارید بپزه.

 

محدثه سر تکان داد.

 

– چشم حاج آقا.

 

اما زهره متعجب گفت:

 

– جسارته حاج آقا ولی شما خودتون آناشیدو از قبل می‌شناختید؟!

 

تا ابروهای بالا پریده‌ی امیرحافظ را دید فوراً گفت:

 

– حالا به من ربطی نداره واقعاً، ببخشید این‌طوری می‌گم ولی آخه خیلی مرموزه، اصلاً این چه کلیه درد و مریضی‌ایه که آناشید بیش‌تر از فخرالملوک خانوم به خودش استراحت می‌ده؟!

 

بی‌حال بود و حوصله‌ی این بحث‌ها را نداشت.

نگران حال آناشید بود و با لحنی جدی و خشک گفت:

 

– اگر کسی رو نمی‌شناختم نمی‌آوردمش توی این خونه.

 

چانه‌ی زهره تازه گرم شده بود.

 

– منم گفتم که حاج آقا، قصد جسارت ندارم ولی آخه اومد دو روز به عنوان پرستار کار کرد، بعد یه گوشه افتاده ما داریم بهش می‌رسیم!

نکنه زبونم لال داره از محبت و آقایی شما سوءاستفاده می‌کنه؟!

 

امیرحافظ نفس داغش را درون ماسک رها کرد. دستی پشت سرش کشید و با جدیت گفت:

 

– زهره خانوم، واقعاً از حوصله‌ی من خارجه که بخوام وایسم و به غیبت کردن و حرف‌های خاله زنکی شما گوش کنم!

 

زهره پشت دستش کوبید و لبش را گزید.

 

– وای خاک بر سرم حاج آقا اگه ناراحتتون کردم ببخشید، به‌خدا که نمی‌خواستم غیبت کنم فقط گفتم این دختر یه کم زیادی مشکوکه و…

 

امیرحافظ حرفش را برید و نگاه به پرتقال‌هایی که محدثه از وسط نصف می‌کرد، انداخت و گفت:

 

– بهتره به محدثه خانوم کمک کنی، یه کم شلغم بذار بپزه، دستگاه بخور هم ببر توی اتاقتون روشن کن.

 

دلخور جواب داد:

 

– چشم حاج آقا.

 

داشت از آشپزخانه خارج می‌شد که زهره گفت:

 

– راستی، خدا بد نده حاج آقا، خودتونم سرما خوردید؟!

 

– بله.

 

– پس وایسید یه لیوان آب پرتقال بخورید بعد برید.

 

– خیلی ممنونم نیازی نیست. خداحافظ‌.

 

شیما را دید که کنار مادرش نشسته.

از فاصله‌ی دور گفت:

 

– سلام صبحتون به‌خیر.

 

شیما که مشغول صحبت با فخرالموک بود، دست از حرف زدن برداشت.

 

– سلام حاج امیرحافظ چی شده؟!

 

به جای او شیما پاسخ داد:

 

– حافظ سرما خورده عمه‌جون.

 

– چیز مهمی نیست، فقط، شما حواستون به آنا خانوم هست؟ اون بنده‌ی خدا هم یه کم حال ندار شده.

 

فخرالملوک اخم کرد و گفت:

 

– اون که همه‌‌اش مریضه، این دیگه یه چیز عادیه.

 

شیما با لبخندی معنادار گفت:

 

– آره من حواسم هست، برو به سلامت.

 

 

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 150

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان درد_شیرین

    ♥️خلاصه: درد شیرین داستان فاصله‌هاست. دوریها و دلتنگیها. داستان عشق و اسارت ، در سنتهاست. از فاصله‌ها و چشیدن شیرینی درد. درد شیرین داستان فاصله. دوری ها…
رمان کامل

دانلود رمان جرزن

خلاصه : جدال بین مردی مستبد و مغرور و دختری شیطون … آریو یک استاد دانشگاه با عقاید خاصه که توجه همه ی دخترا…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mahsa
3 ماه قبل

چنان پاره پاره ای کنه اناشید و ک بیا و ببین

خواننده رمان
3 ماه قبل

خدا به داد آنا خانمش برسه

Mahan M
3 ماه قبل

آخ خدامیدونه چه نقشه ای داره

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x