رمان آناشید پارت ۴۰

4.1
(158)

 

 

صدای شیما از گوشش بیرون نمی‌رفت.

نه میل به خوردن ناهار داشت و نه شام. خانه باز هم در سکوت سنگین نیمه شب فرو رفته‌بود. امیرحافظ دو سه باری پیام داده‌بود و حالش را پرسیده بود و او با تک کلمه‌های «ممنونم»، «خوبم»، «بهترم» پاسخش را داده بود.

 

نمی‌خواست با او روبه‌رو شود. نمی‌خواست رد انگشتان شیما که روی گونه‌‌هایش خون مرده شده بود را ببیند.

 

دلش گرفته‌بود، بیش‌تر از این‌که شیما حق داشت و او به شیما حق می‌داد دلش گرفته‌بود. طی همان چندساعت بارها تصمیم گرفت برود و رک و راست همه‌چیز را برای شیما تعریف کند، اما ترسید، از خشم و ناراحتی شیما ترسید. از این‌که احساسات زنانه‌اش باعث شوند که حرف او را باور نکند، ترسید.

 

روی تشکش نشسته‌بود و زانوهایش را در بغل گرفته‌بود.

 

مثل تمام شب‌های گذشته در این خانه، باز هم محدثه و زهره خواب بودند و او میان تاریکی و سکوت اتاق به تنهایی در خودش جمع شده‌بود‌.

 

از مرور روزهای گذشته و بدتر از آن، از دائم فکر کردن به آینده خسته شده‌بود.

گرسنه شده‌، دستی به شکمش کشید و برای جنین کوچکش بغض کرد. خودش هیچ، باید به‌خاطر او هم که شده، چیزی می‌خورد.

 

شومیز مشکی‌اش را پوشید و شالش را هم دور گردنش انداخت.

 

با قدم‌هایی پاورچین و آهسته سمت در رفت و آن را به آرامی باز کرد.

 

بارداری آن‌قدر حساسش کرده‌بود که حتی از سایه‌های ایجاد شده‌ی اشیاء روی دیوارها هم می‌ترسید‌.

 

آرزو کرد کاش کسی بود که دستش را محکم در دست می‌گرفت و می‌گفت “نترس من این‌جاام، من هواتو دارم، من کنارتم” اما کسی نبود، یعنی بود، امیرحافظ بود، اما او نمی‌خواست که باشد، امیرحافظ حق او نبود‌ و آناشید جایی در زندگی‌شان نداشت.

 

با عذاب وجدان و بغض نگاه به در بسته‌ی اتاق امیرحافظ و شیما انداخت و به آرامی از پله‌ها سرازیر شد‌.

 

گرسنگی باعث شده‌بود سرش به دَوَران بیفتد.

دست به دیوار گرفت و سمت آشپزخانه رفت.

خجالت می‌کشید، احساس راحتی نمی‌کرد اما با این‌حال ناچار مقابل یخچال ایستاد و لبش را محکم گزید و درش را باز کرد.

 

همچنان احساس وحشت داشت، خصوصاً که انگار صدای قدم زدن می‌شنید و بزرگ بودن خانه رُعبش را بیش‌تر می‌کرد.

 

 

 

 

 

چشمش به قابلمه‌ی قورمه سبزی افتاد‌‌ و آن را از یخچال بیرون کشید. هوس خوردن قورمه سبزی، به جای برنج، با نان کرد!

 

چراغ هود را روشن کرد تا به دنبال ظرفی برای گرم کردنش بگردد و کمی از آن را بخورد بلکه جلوی ضعفش را بگیرد.

 

گرمش کرد و کمی از قورمه سبزی را میان نان گذاشت و اولین لقمه‌اش را جوید.

هنوز آن را قورت نداده‌بود که صدایی از جا پراندش.

 

– خونه‌زادی دیگه! قشنگ شب و نصفه شب برای خودت می‌گردی، می‌آی سر یخچال، هوم؟!

 

لقمه را به سختی بلعید و نگاهش در تاریک و روشن آشپزخانه به صورت شیما دوخته شد که سمت دیگر کانتر ایستاده‌بود.

 

اشتهایش را از دست داد.

 

خجالت زده گفت:

 

– ببخشید شیما خانوم، گرسنه بودم و…

 

شیما کانتر را دور زد و وارد آشپزخانه شد. کنارش ایستاد و به ظرف کوچک مقابلش اشاره کرد.

 

 

– بخور، زود باش بخور.

 

با صدایی که حتی به گوش خودش هم به سختی می‌رسید گفت:

 

– شیما خانوم من بهتون حق می‌دم که…

 

شیما لقمه‌ای بزرگ را فوراً در دهان آناشید چپاند و گفت:

 

– هوم؟! حق می‌دی که چی؟ بخور، نمی‌خوام حرف بزنی.

 

سعی داشت لقمه را پس بزند. تکه‌ی نان از دهانش بزرگ‌تر بود و دست شیما مقابل دهانش!

 

شیما فشار دستش را بیش‌تر کرد.

 

– بخور، قورتش بده.

 

اشک از چشم‌هایش ریخت و سعی کرد هوا را با بینی‌اش ببلعد اما دست شیما و لقمه‌ی بزرگ داشت اذیتش می‌کرد.

 

شیما خم‌ شد و کنار گوشش گفت:

 

– می‌دونی چه‌قدر ازت متنفرم؟! نه فقط از توها! از همه‌ی شما بوگندوها! از همه‌ی شماهایی که توی سطح ما نیستید اما اتاقتون ردیف اتاقمونه، که از غذای ما می‌خورید، در یخچالمونو باز می‌کنید و…

 

مکثی کرد و خندید.

 

 

– مخ شوهرمو می‌زنی هرزه، آره؟! کاش فقط از غذامون کوفت می‌کردی، قصد داری شوهرمم صاحب شی پتیاره؟!

 

 

با پشت دست ضربه‌ای محکم به دهان آناشید کوبید.

 

– لقمه رو قورت بده نکبت، قورتش بده.

 

اما آناشید نتوانست، همان یک لقمه‌ای هم که پایین داده بود داشت بالا می‌جهید.

 

دست شیما هنوز مقابل دهانش بود و او عق زد!

 

 

 

 

قبل از این‌که شیما فرصت کند دستش را عقب بکشد، محتوی معده و دهانش و اسید معده‌اش بیرون پاشیده‌بود!

 

شیما شوکه شده به دستش نگاه کرد و با همان دست محکم به سر آناشید کوبید و غرید:

 

– حیوون کثافت!

 

آناشید راه نفسش را باز شده دید و عقی دیگر زد. این‌بار فقط اسید معده‌اش بود که روی میز و لباسش ریخت.

 

عقی دیگر… هیچ چیز برای بیرون آمدن نبود و حالا می‌توانست باز هم اشک بریزد.

 

شیما کف دست کثیفش را به بازوی آناشید کشید و درحالی‌که تنش از عصبانیت می‌لرزید گفت:

 

– آشغالِ عنتر، مردشور اون ریختتو ببرن، چه مرگته؟! دیدی چه گوهی زدی؟!

 

حتی دیگر نمی‌توانست یک کلام حرف بزند.

 

مشت دیگری به فرق سرش کوبیده شد!

 

– پاشو کثافتی که زدی رو تمیز کن.

 

گیج و منگ نگاه به شیما کرد. چشم‌هایش سیاهی رفت و جان کند تا زبان بجنباند.

 

– چ… چشم من… من خودم تمیز… می‌کنم.‌

 

 

سمت سینک رفت و آب را باز کرد و آرام لب زد:

 

بب… ببخشید که… یهویی

 

با کشیده شدن موهایش از ریشه حرف در دهانش ماسید و جایش را به آهی خفه در گلویش داد. دستش در دفاع از خودش روی دست شیما نشست و سعی کرد پسش بزند و با آهسته‌ترین صدایی که می‌توانست نالید:

 

– شیما خانوم… آ…آی…آی…توروخدا…

 

دنباله‌ی بلند و پریشان موهایش را بیش‌تر کشید. طوری‌که سرش به عقب مایل شد و توپید:

 

– این‌جا؟ دست کثیفتو توی سینک می‌شوری حرومی؟!

 

توان داشت از پاهایش می‌رفت. به او حق داده بود که ناراحت باشد، هرچه که بود، شیما در خیالش او را رقیب و خطر برای زندگی‌اش می‌دانست اما تحقیر شدن تا این حد را برنمی‌تابید! این دیگر از توان تحمل قلب و روحش که هزار بار شکسته و به هم پیوندشان زده‌، خارج بود!

 

موهایش را به ضرب رها کرد و سرش را طوری هول داد که پیشانی‌اش به در کابینتِ آب چِکان خورد.

 

نفس در سینه‌اش گره خورده‌بود و شیما در یکی از کابینت‌ها را باز کرد.

 

اشاره به مواد شوینده کرد و گفت:

 

– تا این‌جا رو تمیز نکردی و برق ننداختی حق بیرون رفتن از آشپزخونه رو نداری، فهمیدی؟!

 

 

آناشید خیره نگاهش کرد و چانه‌اش لرزید.

 

گفت:

 

– حالیت‌ شد یا نه؟!

 

تلخند زد.

 

– ب… بله خانوم… ت… تمیز می‌کنم.

 

 

 

 

 

 

 

– خبرت بیاد، برم یه دوش بگیرم، می‌آم این‌جا رو چک می‌کنم، تمیز شده باشه.

 

شیما که رفت، دست‌های لرزانش را در همان سینک شست و مشت مشت آب سرد به صورتش پاشید. آستین و جلوی شومیزش کثیف بود اما برایش اهمیت نداشت‌. باید آن‌جا را تمیز می‌کرد و بعد به اتاق می‌رفت. تمام قد می‌لرزید و نمی‌توانست به لرزشش تسلط داشته باشد.

 

دردانه‌ی پدر و مادر و برادرش، حالا در چه وضعیتی بود؟! دخترک درس‌خوان خانواده، عزیز کرده‌شان، او که از موقعیت اجتماعی بالایی برخوردار بود، چه‌ شد که ناگهان به آن‌جا رسیده‌بود؟! چه کسی را مقصر می‌دانست؟! ورشکست شدن پدرش را؟! مرگش را؟! زندان رفتن برادرش را؟! بیمار شدن مادرش را؟! یا نه، بیش‌تر از همه خودش مقصر بود؟! خودش که فریب امیرحسین را خورده‌بود! خودش که بکارت و دخترانگی‌اش را تقدیم او کرده‌بود؟!

یا شاید هم امیرحافظ؟!

 

سرش را تکان داد. هیچ‌چیز نمی‌دانست، حالش از این سؤال‌های تکراری مغزش به هم می‌خورد. تهوع باز با تمام قوا به تنش می‌تاخت و او سعی داشت نادیده‌اش بگیرد.

 

قورمه‌سبزی را در سطل زباله خالی کرد. اول با دستکال کاغذی کثیفی‌ها را پاک کرد و بعد با اسپری چند منظوره به جان همه‌جا افتاد.

بویش تند بود و اذیتش می‌کرد.

 

حالا ضعف جسمانی‌اش بیش‌تر از نیم ساعت قبل بود و روحش هم در نابودترین حالت ممکنش قرار داشت!

روی میز و صندلی را با نهایت قدرتش دستمال می‌کشید و تند نفس نفس می‌زد.

 

لب‌هایش که ضرب انگشتان شیما رویشان نشسته‌بود می‌سوخت. کف سرش و ریشه‌ی موهایش هم همین‌طور. جای مشتی که به ملاجش کوبیده شده‌بود درد می‌کرد. پیشانی‌اش بر اثر برخورد با کابینت کمی ورم مرده‌بود.

دست روی شکمش گذاشت. زمزمه کرد:

 

– منو ببخش که مامان بدی‌ام اما… اما کاش نگهت نداشته بودم کوچولو.

 

دیگر نمی‌توانست بایستد، هم ضعف داشت و هم بوی استفراغ نشسته بر لباس‌هایش داشت حالش را بدتر می‌کرد.

 

وسایل را سر جایشان گذاشت و چشمش به ظرف شکلات افتاد. خوردن یکی دو تا از آن‌ها قند خونش را بالا می‌آورد اما دست مشت کرد مبادا یک دانه بردارد.

از آشپزخانه بیرون و پاورچین‌ سمت پله‌ها رفت.

 

با خودش گفت”می‌گذره، می‌گذره عیبب نداره، امشب که صبح بشه، یعنی بازم زنده موندم و پوست کلفت‌تر شدم، می‌گذره عیبب نداره”

 

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 158

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان دژکوب

خلاصه: بهراد ، مرد زخم دیده ایست که فقط به حرمت یک قسم آتش انتقام را روز به روز در سینه بیشتر و فروزان…
رمان کامل

دانلود رمان پاکدخت

    خلاصه: عزیزترین فرد زندگی آناهیتا چند میلیارد بدهی بالا آورده و او در صدد پرداخت بدهی‌هاست؛ تا جایی که مجبور به تن…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
3 روز قبل

کاش اناشید از اول میرفت پیش مادر حافظ بهش میگفت که از پسر کوچکش حاملست وضعیتش بدتر از الانش نمیشد
قاصدک جان پارت روز تعطیل همین یه دونه بود😑

نازنین مقدم
3 روز قبل

آخخخخخخ آناشید بیچاره 😭 😭 😭 😭

Mahsa
2 روز قبل

چقد وحشیه این شیما😐خب میخوای دعوا کنی عین ادم دعوا کن
این کارا چیه اخه؟؟ساواکی ای مگه؟؟

یاس ابی
2 روز قبل

از دیروز تا حالا هیچ خبری از رمان نیست چرا

دسته‌ها

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x