رمان آناشید پارت ۴۶

4.3
(142)

 

 

 

آناشید یکهویی سر بالا آورد و امیرحافظ برای جمع و جور کردن حرفش گفت:

 

– منظورم اینه تا مادر حالش خوب نباشه بچه هم خوب نیست.

 

– بله حاج آقا، متوجهم، شما هم حق دارید نگران سالم به دنیا اومدن بچه باشید به هرحال ما سر این بچه معامله کردیم!

 

تشر زد:

 

– این چه حرفیه؟!

 

شانه بالا انداخت و چانه‌اش لرزید‌.

 

– حقیقته دیگه، غیر از اینه؟!

 

به جای پاسخ به سؤالش گفت:

 

– حالا از چی انقدر ناراحتی؟!

 

تلخندی زد و اشاره به اطرافش کرد و گفت:

 

– شما هم اگر بدون‌ دونستن دلیل زندانی بشید توی یه چهار دیواری…

 

حرفش را خورد.

 

– هیچی نیست حاج آقا، من برم بخوابم، ممنون که جویای حالم بودید.

 

– غذا خوردی؟!

 

سوالش باعث شد مکث کند‌.

 

– خوردی یا نه آنا خانوم؟! رنگت خیلی پریده.

 

کمی مِن و مِن کرد.

 

– بله اشتها داشتم خداروشکر، غذامو خوردم ولی بعدش چیز شد…

 

امیرحافظ نچی کرد.

 

– بالا آوردی؟! حتماً فشارت پایینه دیگه.

 

– نه خوبم.

 

– برم از پایین یه چیزی بیارم؟

 

مظلومانه نگاهش کرد.

 

– به خدا خوبم حاج آقا.

 

دست در جیب شلوارش فرو کرد، دو کاکائو داشت. دست دراز کرد و هردو را سمتش گرفت.

 

– معمولاً توی جیبم شکلات یا کاکائو دارم که اگر فرصت نکردم غذا بخورم، جلوی ضعفم رو بگیره.

 

انگار تمام آن ناراحتیِ از صبح تا به حالش، لحظه‌ای دود شد و به هوا رفت. با لبخندی کوچک کاکائوها را از کف دست امیرحافظ برداشت و زمزمه کرد:

 

– مرسی.

 

– خواهش می‌کنم.

 

– راستی حاج آقا؟!

 

در دهانش آمد که بگوید «جانم؟» اما با به یاد آوردن این‌که شیما در اتاق منتظرش است، که او تنها به یک نفر تعهد دارد و آدمِ شکستن وفای عهدش نیست، لعنتی به زبانش فرستاد که به کلمه‌ی اشتباه نچرخد و لب زد:

 

– بله؟!

 

هنوزم نمی‌خواید بگید چرا کل روز رو مجبورم کردید توی اتاق بمونم؟!

 

یادآوری حسام باعث می‌شد شقیقه‌هایش تیر بکشد و حس کند گر گرفته.

 

تیز نگاهش کرد و خشک گفت:

 

– نه‌خیر، شب‌خوش.

 

متعجب و زیرلب زمزمه کرد:

 

– چه‌قدر عصبی‌اید حاج آقا.

 

عقب‌گرد کرد که سمت اتاقشان برود و آناشید لب زد:

 

– شب شما هم به‌خیر. ام چیزه، ببخشید…

 

سمتش چرخید.

 

– قضیه رو کی به خانوادتون می‌گید؟!

 

دستی به پیشانی‌اش کشید. آن شب نمی‌توانست، برای آن روز به حد کافی ماجرا داشت‌.

 

– می‌گم به زودی.

 

 

 

 

 

آنــــــاش‍ــــــــید

 

 

چند روزی گذشته‌بود اما سخت و طاقت‌فرسا. اوضاع در خانه مثل قبل بود. امیرحافظ برای گفتن جریانِ بچه دست دست می‌کرد و زمان برای آناشید کش‌دار می‌گذشت.

 

صبح سری به گالری زده‌بود و بعد با آسایشگاه هماهنگ کرده‌بود اما هنوز قصد نداشت به آناشید بگوید که وقت ملاقات با افشین را هم برایش گرفته‌.

 

سمت خانه حرکت کرد و شماره‌اش را گرفت.

کوتاه احوال‌پرسی کردند، صدایش مثل تمام این مدت اخیر بی‌حال و گرفته‌بود.

 

– حالت به هم خورده باز آنا خانوم؟!

 

نفسش را خسته در گوشی رها کرد.

 

– نه، فقط یه کم کسلم، همین.

 

– ببخشید این مدت خواستم ازت مواظبت کنم ولی مثل این‌که توی این‌کار موفق نبودم.

 

آرام جواب داد:

 

– این چه حرفیه حاج آقا؟ من که شرایط عادی ندارم، همین‌‌جوری‌اش هم اسباب زحمت شدم و آسایش شما رو گرفتم، نمی‌تونم انتظار گشت و گذار و تفریح داشته باشم.

 

بغض کرد، انگار سر درد و دلش باز شده‌بود. می‌خواست خودش را شماتت کند و نیاز به دو گوش شنوا داشت‌.

 

– مقصر این اوضاع فقط و فقط خودمم.

 

برای چندمین بار بود که امیرحافظ به این موضوع پی می‌برد که برخورد با یک زن باردار که هورمون‌هایش شدیداً روی اعصابش تأثیر می‌گذارد، زیادی سخت است.

 

نمی‌دانست جواب درست چه می‌تواند باشد. لب باز کرد:

 

– نمی‌شه که گفت شما مقصری، هزار و یک اتفاق افتاده و حالا توی چنین موقعیتی هستی‌. با مقصر دونستن خودت، چیزی درست نمی‌شه‌.

 

لحظاتی سکوت کرد و بعد با صدایی لرزان جواب داد:

 

– ممنون که سعی می‌کنید بهم دلداری بدید ولی… ولی خودم می‌دونم گند زدم و…

 

ترسید کمی دیگر سکوت کند و آناشید بیش‌تر از این مأیوس و ناامید شود که فوراً میان حرفش پرید.

 

– نزدیک خونه‌ام، لطفا‌ً آماده شو و بیا تا سر کوچه.

 

– جایی قراره بریم؟!

 

– می‌ریم ملاقات مادرت.

 

لحظه‌ای ذوق و هیجان و اضطراب زیر پوستش دوید.

 

تمام آن مدت را ترسیده‌بود برود و دلتنگ‌تر برگردد.‌ اما حالا، انگار بیش‌تر از هر وقت دیگری دلتنگ مادرش بود و دیگر نمی‌خواست صبر کند.

 

– چشم الان آماده می‌شم.

 

– باشه، منتظرم، فعلاً.

 

تماس را که قطع کرد فوراً آماده شد، پس از مدت‌ها رژی کم‌رنگ روی لب‌هایش مالید و اندکی هم ریمل و رژگونه زد. حس کرد صورتش از آن حالت افسرده و بی رنگ و رو خارج شده. شالش را روی سرش انداخت.

از اتاق بیرون رفت، پشت در اتاق حانیه رسیده‌بود و پاهایش با شنیدن صدای هق‌هق گریه‌های او به زمین چسبید.

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 142

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان عروس خان

  خلاصه:   رمان در مورد دختری که شوهرش میمیره و پدر شوهرش اونو به پسر دیگش فرهاد میده دختره باکره بوده…شب اول.. سختی…
رمان کامل

دانلود رمان پاکدخت

    خلاصه: عزیزترین فرد زندگی آناهیتا چند میلیارد بدهی بالا آورده و او در صدد پرداخت بدهی‌هاست؛ تا جایی که مجبور به تن…
رمان کامل

دانلود رمان زیتون

خلاصه : داستان باده من از شروع در نقطه پایانی آغاز میشه از همون جایی که باده برای زن بودن ، نفس کشیدن ،…
رمان کامل

دانلود رمان سراب را گفت

خلاصه : حاج محمدهمایون امیران، مردی بسیار معتقد و با ایمان، تاجر معروف و سرشناس تهران، مسبب تصادف دختری جوان به نام یاس ایزدپناه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
1 روز قبل

از کفر من نبود

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x