۲ دیدگاه

رمان آناشید پارت ۴۸

4.4
(88)

 

 

وقتی به خودش آمد که گوشی‌اش زنگ خورد.

از آن روزها و آن زمان و از لبخند امیرحسین فاصله گرفت و به حال برگشت.

امیرحافظ پشت خط بود و او باید می‌رفت.

 

سعی کرد خودش را جمع و جور کند،‌ لبخندی کج و کوله روی لب‌هایش نشاند و‌ زمزمه کرد:

 

– امیدوارم حالش خوب باشه حانیه‌جان، غصه و ناراحتی که چیزی رو درست نمی‌کنه!

 

حانیه اشک‌هایش را پاک کرد و سرش را تکان داد.

 

– منم امیدوارم، جز همین امیدواری کار دیگه‌ای از دستم برنمی‌آد. ببخش آناشید مثل این‌‌که تو رو هم ناراحت کردم.

 

حجم بزرگ بغضش را نادیده گرفت و گفت:

 

– نه… نه. من… من باید جایی برم، کاری باهام نداری؟

 

– نه عزیزم برو به سلامت.

 

وقتی به باغ رسید حس کرد هوای تازه کمی، فقط کمی حالش را بهتر کرد. همین‌که حین پایین رفتنش با کسی از اهالی خانه روبه‌رو نشده‌‌بود جای شکر داشت.

 

سمت در پاتند کرد‌. بیرون رفت و تا سر کوچه تقریباً دوید. به خیالش می‌توانست افکارش را مهار کند اما گویا شدنی نبود.

هنوز به ماشین نرسیده‌بود که امیرحافظ با دیدنش ماشین را جلو برد و کنارش توقف کرد.

شیشه را پایین داد و با چشم‌هایی گشاد شده صدایش زد:

 

– آناخانوم؟

 

سر بالا گرفت و خیره‌ی صورت امیرحافظ شد.

 

– سلام حاج آقا.

 

به تندی گفت:

 

– علیک سلام. چرا انقدر تند راه می‌رفتی خانوم؟ مگه شما باردار نیستی؟

 

 

چانه‌اش لرزید، تصویر امیرحسین هنوز پیش چشم‌هایش بود و فکر و خیالش به هر سمت و سویی می‌رفت.

 

جوابی نداد و امیرحافظ خم‌ شد و در را برایش باز کرد.

 

– چرا سوار نمی‌شی؟

 

سوار شد و وقتی دید امیرحافظ همچنان منتظر نگاهش می‌کند، قطرات اشکش پایین چکید!

 

امیرحافظ دنده‌عقب گرفته‌بود تاز از کوچه خارج شود و در همان حال نیم‌نگاه ناباوری سمت آناشید انداخت.

 

– لااله‌الاالله! مگه من چی گفتم باز زدی زیر گریه؟! اصلاً ما به حرف زدن رسیدیم؟

 

جوابی نداد، خودش هم نمی‌دانست چرا به محض دیدن امیرحافظ بغضش تَرَک برداشت.

 

متعجب صدایش زد:

 

– چی شد؟! چون گفتم چرا تند راه اومدی گریه کردی؟

 

با خودش زمزمه کرد:

 

– بسم‌الله با زن حامله هم نمی‌شه حرف زد.

 

دستمالی از روی داشبورد برداشت، اشکش را پاک کرد و گفت:

 

– نه حاج آقا.

 

امیرحافظ نفسش را بیرون داد و گفت:

 

– پس چی شده؟! باز توی خونه صحبتی شده؟!

 

سر بالا انداخت.

 

– نه فقط… فقط…

 

می‌گفت فقط فکر من هم مثل حانیه درگیر امیرحسین شده؟! آن هم درحالی‌که امیرحافظ پیش‌تر اولتیماتوم داده‌بود که سؤالی نپرسد؟

 

– فقط چی؟!

 

شانه بالا انداخت.

 

– مهم نیست حاج آقا.

 

نگاهی به نیم‌رخ او انداخت و گفت:

 

– هرچیزی که ناراحتت کنه مهمه آناخانوم، مهمه که می‌پرسم.

 

 

 

 

 

 

سمتش چرخید و لب زد:

 

– ولی هیچ‌چیزِ من نباید براتون مهم‌ باشه، نه خوش‌حالی‌ام، نه ناراحتی‌ام نه دلیلِ حال خوب و بدم.

 

امیرحافظ دستش را دور فرمان فشار داد.‌ نمی‌دانست چرا تا این حد با جمله‌ی آناشید برآشفته و کلافه شد. اما حرصی پوزخندی زد و گفت:

 

– آناخانوم، اگر از حالِت می‌پرسم، خواهشاً فکر و خیالِ خام‌ نکن. می‌گم برام مهمه چون هر حسی که داشته باشی مستقیم روی بچه تأثیر داره. و اون بچه رو کی قراره بزرگ کنه؟!

 

با گوشه‌ی چشم نگاهی به آناشید انداخت و اخم‌هایش بیش‌تر در هم گره خورد و حرفش را ادامه داد.

 

– من! من می‌خوام بزرگش کنم و نمی‌خوام مسئولیت نوزادی روی دوشم باشه که تحت تأثیر حالات منفی مادرش ممکنه کلی مشکل داشته باشه!

 

آناشید‌ لب‌هایش را روی هم فشرد و بعد تلخندی زد. نتوانست بیش‌تر از این سکوت کند که گفت:

 

– بله، حق دارید. خیالتون راحت، من نه با حرف‌های شما خیالاتی می‌شم و نه هوا برم می‌داره. من جایگاهم رو می‌دونم حاج آقا.

روزی که بچه به‌دنیا بیاد، تحویل شما داده می‌شه و همه‌چیز تموم می‌شه، من… من حد و حدود خودم رو رعایت می‌کنم. کِی پا فراتر از گلیم خودم گذاشتم که باعث شد بهم این‌طور بگید؟!

 

با انگشت اشاره به قفسه‌ی سینه‌ی خودش زد.

 

– من؟! من خیالاتی شدم حاج آقا؟ چی باعث شد که همچین حرفی بهم بزنید؟

 

– آناخانوم…

 

اجازه نداد امیرحافظ حرفی بزند و گفت:

 

– لطفاً قضیه‌ی بچه رو هم زودتر با همسرتون درمیون بذارید حاج آقا. من اگر…

 

نتوانست، نگه داشتن بغضش بیش‌تر از این در توانش نبود.

 

زیر گریه زد و گفت:

 

– من اگر برای شما و زندگیتون دندون تیز کرده‌بودم، اگر قرار بود با هر حرف و کلام شما خیال خام برم‌داره، اصرار نمی‌کردم که از اون خونه برم. من اگر چنین آدمی بودم که نمی‌گفتم زیاد روبه‌رو شدنمون با همدیگه درست نیست. اصلاً شما کجا و منِ بیچاره کجا؟!

 

درک آناشید گاهی آن‌قدر سخت می‌شد که حس می‌کرد مقابل این دختر عاجز ترین آدم دنیاست.

جداً باید با او چه کار می‌کرد؟ با او و این نسبت عجیب و غریب میانشان؟!

 

 

 

 

 

فکر کرد بالاخره یک بار برای همیشه باید این موضوع را حل کند. راهنما زد، ماشین را کناری برد و ترمز دستی را بالا کشید.

 

کامل سمت او چرخید و گفت:

 

– آنا خانوم اولاً لطفاً گریه نکن، دوماً این چه وضعیتیه که ما توش قرار داریم؟ من تا هر حرفی به شما می‌زنم دچار سوء برداشت می‌شی! ابراز نگرانی می‌کنم گریه می‌کنی!

گاهی ابراز نگرانی می‌کنم می‌گی چرا برای من دل می‌سوزونی! می‌خوام بهت سر بزنم، می‌گی دیدنمون درست نیست! وقتی بهت می‌گم خیال برت نداره، اتفاقی بین ما قرار نیست بیفته، یه طور دیگه بهت بر می‌خوره!

 

اشاره به خودش کرد و تلاش کرد حرصش را فرو بخورد.

 

– من دقیقاً باید با شما چی‌کار کنم؟!

 

آناشید با چشم‌های درشت و مظلومش نگاه به او کرد.

پلک زد و مژه های خیس بر هم چسبیده اش، لحظه‌ای پیش چشم‌های امیرحافظ، زیادی زیبا به نظر رسید!

 

گفت:

 

– من… من خودم از این‌که مزاحم زندگی شما هستم به خوبی آگاهی دارم.

 

امیرحافظ اخمی کرد و گفت:

 

– ای بابا! ای بابا! ای بابا! دوباره این حرف رو زدی؟! البته دوباره که چه عرض کنم؟! فکر می‌کنم توی این مدت برای هزارمین باره که این حرف رو می‌زنی!

 

دوزخندی عصبی زد و گفت:

 

– یعنی ما هر طرفی که بچرخیم، سر حرف و موضوع و بحثی که بریم، باز می‌رسیم به نقطه سر خط! باز می‌رسیم به همین حرف‌هایی که الان چندماهه داره تکرار می‌شه! آخه این چه وضعیتیه که ما توش گیر افتادیم؟ چه چرخه‌ی کریه و معیوبیه؟!

 

آناشید سکوت کرد و امیرحافظ چشم‌هایش را باریک کرد، خیره و موشکافانه به آناشید نگاه کرد و گفت:

 

– اصلاً وقتی من به شما زنگ زدم و گفتم قراره بریم ملاقات مادرت که حالت خیلی خوب بود! یعنی خوبم که نه، یه‌کم ناراحتی داشتی با هم صحبت کردیم، من فکر می‌کردم حل شده، حالا این‌که ده دقیقه‌ی بعدش می‌آی پایین و دوباره می‌بینمت‌ که آشفته‌ای و…

 

حرفش را قطع کرد و گفت:

 

– شما درست می‌گید حاج آقا، مقصر همه چیز منم مقصر همه چیز هورمون‌های منه. اگر من این‌قدر خاطرتون رو مکدر می‌کنم و اعصابتون رو خرد… جداً کاری جز معذرت خواهی ازم برنمی‌آد. ببخشید!

 

چرا نمی‌فهمید این‌طور مظلوم شدن و کوتاه آمدنش مغز و قلب امیرحافظ را به چالش می‌کشد؟!

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 88

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
2 ساعت قبل

کاش امیرحسین برگرده

نازنین مقدم
1 ساعت قبل

بگید فقط من نیستم که واسه بی کسی آناشید بغض کردم🥺🥺؟چقدم مظلومه بمیرم براش…ممنون🙏

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x