رمان آناشید پارت ۵۰

4.4
(152)

 

آنــــــاش‍ــــــــید

 

با حس بهتری از آسایگشاه خارج شد. نفسی راحت کشید و لب زد:

 

– کاش این مدت برای دیدن مامانم دست دست نمی‌کردم، حالا که دیدمش، می‌فهمم چه‌قدر سبک شدم.

 

اندک لبخندی به آناشید زد. آناشید آه کشید و ادامه داد:

 

– اگر می‌تونستم افشینم ببینم خیلی خوب می‌شد.

 

سر بالا گرفت تا باز اشکی پایین نریزد و بساط گریه‌اش را پهن نکند.

 

– حالا سوار شو، خدا بزرگه، شاید برادرتم دیدی.

 

سؤالی نگاهش کرد و امیرحافظ چیزی نگفت.

متوجه شده‌بود که مسیر خانه را نمی‌روند. دست روی قلبش گذاشت و گفت:

 

– داریم می‌ریم زندان؟

 

امیرحافظ خیره به روبه‌رو، سر شوق آمده از ذوق او، کوتاه گفت:

 

– آره.

 

چنان خوشحال شد که در یک لحظه بدون این‌که بداند چه‌کار می‌کند، دست روی دست امیرحافظ گذاشت و گفت:

 

– مرسی… مرسی… واقعاً ممنونم.

 

تضاد میان دمای بدنشان، سردی دست آناشید و گرمای پوست امیرحافظ باعث شد لحظه‌ای به خودش بلرزد. دستش را آرام از زیر دست او بیرون کشید و‌ روی فرمان گذاشت.

 

آناشید به خودش آمد و کنج لبش را گزید و امیرحافظ جواب داد:

 

– خواهش می‌کنم.

 

* * *

 

مقنعه‌ای که تحویلش داده بودند را سرش کرد. چادر را جلوتر کشید و نگاه به کف دست مهر خورده‌اش انداخت. سمت جایگاه ملاقات قدم برداشت. در شیشه نگاهی به صورت خودش انداخت و سعی کرد طرح لبخندی که به صورتش زده، عمیق باشد. آن‌قدر عمیق که افشین فکر نکند در مدت نبودنش آب در دل آناشید و مادرشان تکان خورده.

 

روی صندلی به انتظار آمدن افشین نشست. قلبش بی‌ تب و تاب می‌زد و وقتی قامت برادرش را دید، دلش هُری پایین ریخت.

افشین هم غافلگیر شده خیره‌ی آناشید‌ ماند.

 

روی صندلی مقابلش نشست. دستش را روی شیشه‌‌ای که مانع بینشان بود گذاشت، آناشید هم دستش را بالا برد و درست کف دست او قرار داد.

 

افشین گوشی را برداشت و به آناشید اشاره کرد که آن را بردارد.

صدایش در گوشش نشست و در آن لحظه که افشین نامش را خوانده و گفته بود:

 

– آناشید، داداش دورت بگرده.

 

انگار نه غمی بود و نه غصه‌ای و ناراحتی‌ای.

 

 

 

 

 

 

آنــــــاش‍ــــــــید

 

– خوبی عزیزدلم؟ چرا هیچ خبری ازت نبود؟ نمی‌گی نگران می‌شم؟ مامان خوبه؟

 

لبخندش را بر لب حفظ کرده‌بود اما اشک هم‌زمان از هردو چشمش آرام پایین چکید.

 

– خوبیم داداش، خداروشکر هم من خوبم هم‌ مامان. ببخش یه مدت انقدر کار داشتم نتونستم بیام ملاقاتت.

 

دلخور به نظر می‌رسید اما دوست نداشت تلخی کند. به آرامی خندید و گفت:

 

– بابا، دلت به حال من نسوخت آخه دورت بگردم؟ آخرین بار که دیدمت گفتی دو هفته‌ی دیگه می‌آم و رفتی حاجی حاجی مکه.

 

لبش را گزید و پیش از این‌که چیزی بگوید افشین خندید.

 

– فدای سرت، می‌دونم مسئولیت روی شونه‌هات زیاد شده. به امیدخدا بیام بیرون، جبران می‌کنم. دانشگاهتو می‌ری دیگه آره؟ چه‌خبر از اوضاع درس؟!

 

به ذهنش فشار آورد. مدت زیادی از آخرین دروغ‌های مصلحتی‌اش می‌گذشت! آن‌قدر زیاد که فراموش کرده‌بود چیزی درمورد انصراف دادنش از دانشگاه به افشین نگفته.

 

دستش از روی شیشه سر خورد و پایین رفت.

حس می‌کرد آن بغض لعنتی که زیر غده‌ی تیروئیدش مانده دارد نفسش را می‌گیرد.

 

غدد اشکی‌اش باز هم تمایل به منقبض شدند داشتند اما عضلات صورتش را وادار به کش آمدن کرد.

 

– همه چی خوبه افشین، همه چی که می‌گم البته اگر مرگ بابامون و نبود تو رو فاکتور بگیریم. من دانشگاه می‌رم، یه کار نیمه‌وقت توی دندونپزشکی هم پیدا کردم، بهت گفته بودم، نه؟!

 

افشین خوش‌حال شده سرش را تکان داد.

 

– نه داداش فدات بشه، نگفته بودی. چه خوب که یه کار مرتبط با رشته‌ات پیدا کردی خانوم دکترِ من.

 

لبخند که نه، تلخند هم نه حتی، زهرخند زد. تلخی و سوزشش را تا اعماق قلبش حس کرد و گفت:

 

– آره، حقوقش زیاد نیست ولی کفاف خرج من و مامان‌و می‌ده.

 

دست زیر چانه گذاشت و خیره‌ی صورت آناشید گفت:

 

– از مامان بگو، هنوز حرف نمی‌زنه؟

 

دمی گرفت و نهایت سعیش را کرد که آه نکشد، که افشین نفهمد هرچه می‌گوید دروغ محض است.

 

– نه حرف نمی‌زنه ولی خوبه، تو نگران ما نباش. من با چندتا از طلبکاراتم صحبت کردم.

 

اخمی میان ابروهایش نشست.

 

– مگه نگفتم‌ نرو سمتشون؟ تو همین که سرت توی درس و دانشگاهت باشه و مواظب مامان باشی کافیه. ناسلامتی من وکیل تسخیری دارم. این بنده‌ی خدا خودش پیگیری می‌کنه. تو خودتو اذیت نکن.

 

آخ! آخ که اگر می‌فهمید نه تنها خبری از درست و دانشگاه نیست، بلکه زندگی‌شان زیر و رو تر از آن‌چه افشین فکرش را می‌کرد شده، چه می‌شد؟! اگر می‌فهمید خواهر کوچکش باردار است، آن هم بدون داشتن همسر قانونی، غوغا به پا می‌شد. کمی دیگر حرف زدند و زمان ملاقات تمام شد.

 

 

 

 

 

مأمور ایستاده پشت سرش هشدار داد:

 

– خانوم، باید برید.

 

صدای افشین را دیگر نمی‌شنید اما دید که دست روی قلبش گذاشت و لب زد:

 

– جات این‌جاست عمر داداش‌.

 

ناچار «خداحافظ» را لب زد و بیرون رفت.

 

سرش را به پشتی صندلی ماشین تکیه داده‌بود.

امیرحافظ می‌خواست چیزی نپرسد، می‌خواست آن حد فاصله و حریمی که آناشید خواسته‌بود برایشان مشخص شود اما خودش با لمس دست او، زیر پا گذاشته‌بود را حفظ کند، اما طاقت نیاورد.

 

پرسید:

 

– از ملاقات مادر که برگشتی، خیلی خوب بودی، داداشت رو که دیدی اتفاق خاصی افتاد؟ چیزی‌ شده؟

 

سر سمت امیرحافظ نچرخاند و او خودش گفت:

 

– البته اگر دوست نداری چیزی درموردش بگی…

 

دوست داشت بگوید، دوست داشت با کسی حرف بزند. با حانیه صمیمی بود اما چیزی از خودش و زندگی‌اش به او نگفته‌بود، کمی با خودش فکر کرد و لب زد:

 

– فکر کنم تنها کسی که از همه‌ی زندگی من خبر داره شمایید حاج‌آقا.

 

ابروهایش بالا پرید.

 

– یعنی… در واقع من نمی‌دونم کِی شاید همین الان… همین الان به خودم اومدم و فهمیدم انقدری که شما از ریز و درشت و بالا و پایین زندگی من خبر دارید، هیچ‌کس، چیزی درموردش نمی‌دونه.

 

امیرحافظ بی‌ربط گفت:

 

– چیزی می‌خوری؟

 

بدش نمی‌آمد دیرتر به خانه بروند، چیزی در سرش می‌گفت “اشتباهه، این رابطه از اساس اشتباهه، از بنیاد غلطه، از بیخ ایراد داره، این مرد متأهله، تو نه چیزی و نه کسی توی زندگی‌اش نیستی” اما صدایی دیگر پاسخ می‌داد “این مرد فقط یه دوسته، یه دوست قابل اعتماد، همین”. به صدای دومی بیش‌تر اعتماد و اطمینان داشت‌. سرش را تکان داد.

 

– اگر زحمت نیست.

 

لبخندی زیرپوستی گوشه‌ی چشم‌های امیرحافظ را چین انداخت.

 

– سنتی یا فست‌فود؟!

 

آرام و با کمی خجالت گفت:

 

– نه، غذا نه.

 

– پس چی؟!

 

پوستش از خجالت گر گرفت.

 

– بستنی.

 

خنده‌ی مردانه‌ای در گلو کرد.

 

– به چشم.

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 152

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان چشم زخم

خلاصه:   نه دنیا بیمارستانه، نه آدم ها دکتر . کسی نمیخواد خودش رو درگیر مشکلات یه آدم بیمار کنه . آدم ها دنبال…
رمان کامل

دانلود رمان ماهی

خلاصه: یک شرط‌بندی ساده، باعث دوستی ماهی دانشجوی شیطون و پرانرژی با اتابک دانشجوی زرنگ و پولدار دانشگاه شیراز می‌شود. بعد از فارغ التحصیلی…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x