رمان آناشید پارت ۵۲

4.4
(141)

 

 

ترسید سکوت میانشان بیش‌تر کش پیدا کند و فکرهای در سرش جولان بیش‌تری بدهند که پرسید:

 

– چی انقدر برآشفته‌ات کرده بود؟!

 

نگاه به قیف بستنی‌اش انداخت و تلخندی زد.

 

– این‌که افشین حتی هنوز نمی‌دونه من از دانشگاه انصراف دادم.

 

کمی خیره‌ی آناشید ماند، می‌خواست شماتتش کند که چرا دروغ گفته و او را دلخوش کرده اما دستی به صورتش کشید و لب زد:

 

– چی بگم والا، اون‌ بنده‌ی خدا هم توی زندونه، دستش به جایی بند نیست. حقیقت رو بفهمه جز غصه خوردن کاری ازش برنمی‌آد.

 

سر بالا گرفت و چشم‌‌های پر از اشکش را به امیرحافظ دوخت.

 

– یعنی شما می‌گید کار خوبی کردم؟!

 

بستنی آب شده شُره کرد و روی دستش ریخت. خیره به آن لب زد:

 

– به عنوان کسی که چندماهه داره با کلی دروغ زندگی می‌کنه و بار مخفی‌کاری روی شونه‌هاش سنگینی می‌کنه نمی‌تونم بگم کارِت غلطه ولی خب…

 

حرفش را با کشیدن نفسی عمیق قطع کرد و گفت:

 

– بریم؟

 

آناشید هم ایستاد.

 

– ممنونم ازتون، بله بریم.

 

نزدیک خانه بودند، پیش از این‌که وارد کوچه شوند، آناشید گفت:

 

– می‌شه‌ من تنها برم داخل؟

 

امیرحافظ با اخمی کم‌رنگ گفت:

 

– که کل باغ رو بدویی؟!

 

به یاد آورد که چرا آن‌طور نفس زنان از خانه بیرون زده‌بود. تصویر امیرحسین… مرور خاطرات امیرحسین…

 

– نه نمی‌شه.

 

با جمله‌ی دو کلمه‌ای امیرحافظ نگاهش کرد و لب زد:

 

– آخه… آخه نمی‌خوام باز با شما دیده بشم و…

 

امیرحافظ شانه بالا انداخت.

 

– بالاخره که باید این قضیه رو به خانواده‌ام بگم آنا خانوم. در ضمن، حواست باشه‌ها، همین روزا وقت دکتر داری.

 

آناشید‌ گفت:

 

– پس یعنی… یعنی تا روزی که نوبت دکتر دارم به خانوادتون می‌گید؟!

 

سر پایین انداخت و مشغول کندن پوسته‌ی کنار ناخن‌هایش شد.

 

– هرچند که می‌دونم مادرتون بیش‌تر ازم متنفر می‌شن، بچه‌ی پسر کوچیکشون توی شکممه و محرم پسر بزرگشون شدم. شیما خانوم هم که هرچی بگن حق دارن.

 

امیرحافظ پوفی کلافه کشید و لب زد:

 

– مشکل همین‌جاست، اگر برای گفتن دست دست می‌کنم، دلیلش اینه که نمی‌دونم بگم پدر بچه منم یا امیرحسین!

 

 

 

 

 

آناشید متعجب چنان سمتش چرخید که صدای تق تق رگ‌های گردنش به گوش امیرحافظ هم رسید!

 

– حاج آقا!

 

امیرحافظ فوراً گفت:

 

– نه… نه! برای مثال عرض کردم! من اگر بگم پدر بچه‌ام که باید بسوزم به پای گناه نکرده! یا به قول معروف همون آش نخورده و دهن سوخته! از طرفی مسئله‌س بچه‌دار نشدن من و شیما هم مطرحه! اگر بگم بچه برای امیرحسینه خانواده ممکنه بهتر با پذیرفتنش کنار بیان و این‌که شیما از این قضیه استقبال کنه که ما بچه رو نگه داریم. اما باز این بدبینی نسبت به شما تا زمان زایمان که قراره توی این خونه بمونی وجود داره.

 

آناشید با دلهره و اضطراب نگاهش کرد و پرسید:

 

– خب قراره چی بهشون بگید؟

 

– چیزی در مورد پدر بچه نمی‌گیم تا وقتی که زایمان کردی و بچه رو به ما تحویل دادی من اون موقع مسئله رو با مادر در میون می‌ذارم. چون نمی‌خوام تا وقتی که این‌جا هستی دیدشون نسبت بهت بد بشه. همین‌طوری هم همه از امیرحسین دلخور هستن، بابت کاری که کرده و خب مسبب سکته‌ی بابا شد. حالا اگر بفهمن که یک صیغه‌ی مخفیانه هم داشته…

 

 

نفسی گرفت و ادامه داد:

 

– دیگه وا مصیبتا!

 

پیش از وارد شدن به باغ، آناشید گفت:

 

– می‌شه من همین جا پیاده بشم؟

 

امیر حافظ نفسی عمیق کشید، سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت:

 

– من که هرچی بگم باز حرف خودتو می‌زنی. باشه، برو، پیاده شو.

 

آناشید دست‌گیره‌ی در ماشین را گرفت و قبل از این‌که در را باز کند، امیر حافظ صدایش زد و گفت:

 

– راستی آنا خانم این سری که بریم سونوگرافی جنسیت بچه مشخص می‌شه، درسته؟

 

آناشید لبخندی کمرنگ زد و گفت:

 

– بله فکر می‌کنم.

 

لبخند امیر حافظ اما برخلاف او عمق بیش‌تری گرفته بود و گفت:

 

– البته که فرقی نداره ولی ایشالا هرچی که هست سالم باشه.

 

آناشید سر پایین انداخت. چه‌قدر دوست داشت در شرایط نرمالی تمام این احساسات را با کسی که دوستش دارد، با کسی که پدر فرزندش است، تقسیم کند! حرف تا سر زبانش آمد تا بپرسد آیا خبری از امیر حسین دارد یا نه اما پشیمان شده لب بست و از ماشین پایین رفت.

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 141

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان چشم زخم

خلاصه:   نه دنیا بیمارستانه، نه آدم ها دکتر . کسی نمیخواد خودش رو درگیر مشکلات یه آدم بیمار کنه . آدم ها دنبال…
رمان کامل

دانلود رمان غثیان

  خلاصه: مدت‌ها بعد از غیبتت که اسمی از تو به میان آمد دنبال واژه‌ای گشتم تا حالم را توصیف کنم… هیچ کلمه‌ای نتوانست…
رمان کامل

دانلود رمان تکرار_آغوش

خلاصه: عسل دختر زیبایی که بخاطر هزینه‌ی درمان مادرش مجبور میشه رحمش رو به زن و شوهر جوونی که تو همسایگیشون هستن اجاره بده،…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نازنین مقدم
4 روز قبل

بیچاره آناشید

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x