سر و صداها بالا گرفته بود، مریضها یکی یکی اعتراض میکردند که دیرشان شده و این چه وضعیتیست که به راه افتاده.
صدای جیغ و فحاشی شیما قطع نمیشد، موهای آناشید را در دست داشت و طوری آنها را از ریشه گرفته بود و با تمام قدرتش میکشید که سر آناشید تکان میخورد.
آناشید جیغ خفه و در گلویی کشید.
– شیما خانوم، توروخدا، شیما خانوم خواهش میکنم ولم کنید.
امیرحافظ از طرفی و دکتر از سمت دیگر سعی داشتند دستهای شیما را از موهای او جدا کنند.
وقتی تلو تلو خوران عقب رفت، دستهای از موهای مشکی آناشید، کنده شده و میان انگشتهای شیما بود.
امیرحافظ نفس نفس میزد، شوکه شده از تمام اتفاقات پیش آمده و حیران از شنیدن خبر بارداری شیما شانههای او را گرفت، تکانش داد و گفت:
– چه غلطی داری میکنی؟ موهاش توی دستته شیما، چته هار شدی؟!
شیما زیر گریه زد.
– من زنتم، من… من زن رسمی و قانونیتم. به خاطر یه هرزهی خونه خراب کن داری باهام دعوا میکنی؟!
رو به زنهای بیرون از اتاق چرخید و با جیغ گفت:
– خانوما، این شوعر منو میبینید؟ تسبیح از دستش نمیافته، نماز شبش ترک نمیشه، نماز اول وقتش سر جاشه، قرآن خوندنش به کنار، هر حرفی بزنی برات ده تا حدیث و آیه ردیف میکنه، ادعا داشت نگاهش به نامحرم نمیافته ولی حالا من خبر ندارم این هرزه کوچولو محرمشه و زیرخوابش یا نه، فقط زیر خوابش بوده و نامحرم و حالا شکمش اومده بالا!
میبینید؟! میبینید میگن از آن نترس که های و هوی دارد، از آن بترس که سر به تو دارد. از این تسبیح به دستا بیشتر بترسید که منِ خاک بر سر بعد از ده سال فهمیدم شوهرم هیز و هرزه و لجنه!
چرخید و ناگهان سیلیای به صورت آناشید زد و داد کشید:
– آره… آره من دیر فهمیدم که شوهرم ج.ن.د.هی اختصاصی داره!
امیرحافظ ناگهان فک شیما را محکم میان انگشتهای مردانهاش گرفت و گفت:
– دهنتو ببند شیما، دهنتو ببند بی شرف، دِ آخه اگه الان نفهمیده بودم حاملهای که یه چپ و راست میخواندم زیر گوشِت و طوری میکوبیدم تو دهنت تا دندونات بره ته حلقت!
شیما یقهی پیراهن امیرحافظ را میان انگشتان ظریفش مچاله کرد و جیغ زد:
– تو از گل نازکتر به من نمیگفتی حافظ! حالا به خاطر این دختره بهم فحش میدی؟ تهدید به کتک زدن میکنی؟
امیرحافظ دستهای او را کنار زد و توپید:
– چون داری بهش تهمت میزنی، داری حرف مفت میزنی شیما، کتکش زدی احمق!
دکتر صدایش را بالا برد و گفت:
– آقای محترم دست زنهاتو بگیر و بردار ببرشون بیرون! من اینجا مریض دارم.
شیما جیغ زد:
– حافظ تو داری از این زنیکهی هرجایی طرفداری میکنی؟ بیچارهات میکنم! کافیه به بابام بگم، کافیه به عمه بگم و اونوقت…
دکتر که دید انگار گوش شیما بدهکار نیست رو به منشی که سراسیمه شاهد ماجرا بود گفت:
– خانم محمدی زنگ بزن پلیس صد و ده.
آناشید با یک دست کف سرش را ماساژ میداد و با دست دیگر محکم مقابل دهانش را گرفته بود که صدای هقهقهایش بالا نرود.
آرام ایستاد و کیفش را در دست گرفت و سمت در راه افتاد.
به زنانی که در راهروی مطب بودند تنه میزد و صدایشان مثل یک شمشیر زهرآلود به قلبش فرو میرفت.
– زن اولش حق داره بهخدا، خودمونو بذاریم جاش.
– آره این دختره کم سن و سالم هستا، خدایا توبه توبه دور باشه از زندگیامون!
– طفلی اینم گناه داره کم سنه انگار.
– چه گناهی داره؟ خراب خرابه دیگه. با همین خوشگلیشم دل از این مَرده برده لابد!
شکمش منقبض شدهبود و بغض راه گلویش را بستهبود.
– داره مظلومنمایی میکنه به نظر منم حق با زن اوله هرچند یه کم وحشیه!
– ای بابا خواهر زن اولشم حتماً کم گذاشته دیگه، مگه نشنیدی گفت هفت ماه نبودم؟
– وا خانوم چرا زَنا رو مقصر میدونی؟ مرد اگه مرد باشه نه نر، وفادار میمونه، چه هفت ماه چه هفت سال!
– ول کن بابا غیبت نکن مردشور جفتشونم با اون شوهرشون ببرن نوبتم دیر شد!
وقتی از راهرو خارج شد نفسش بالا آمد. چهقدر راحت قضاوت شدهبود.
امیرحافظ بازوی شیما را گرفت و تلاش کرد تا او را دنبال خودش بکشاند. داد زد:
– دستتو به من نزن مرتیکهی آشغال نجس!
امیرحافظ داد زد:
– فقط بیا، نشنیدی به لطفت میخوان زنگ بزنن به پلیس؟
تقلا کرد تا دستش را رها کند.
– چه بهتر بذار پلیس بیاد.
شیما را دنبال خودش کشید.
– بیا بیآبرو.
به تندی از میان جمعیت عبور کرد. سمت پلهها رفت و آناشید را صدا زد:
– کجا میری؟ آنا خانوم وایسا.
اما او نایستاد و سرعت قدمهایش را بیشتر کرد، میخواست برود، و تا جایی که میتوانست دور شود.
شیما را دنبال خودش میکشید و کنار گوشش جیغ جیغ کرد.
– هوی حافظ، حاملهام ولم کن انگل! پام سر بخوره بچم چیزیش بشه چی؟
بیتوجه به او باز هم کشیدش و مجبورش کرد از پلهها پایین برود.
از پنجرهی میان راه پله داد زد تا صدایش به آناشید که وارد خیابان شدهبود برسد.
– وایسا دخترجان، سرتو انداختی پایین داری میری؟
صدایش از میان بوق ممتد ماشینی که آناشید با بیحواسی نزدیکش شد، به گوش او رسید اما بدون هیچ فکری پاهایی که تا همین چند دقیقهی قبل خشک شده بودند را وادار به دویدن کرد و بیتوجه به صدای داد امیرحافظ که میگفت:
– وایسا آنا خانوم.
عرض خیابان را رد کرد. برای اولین تاکسی دست تکان داد.
– دربست.
پژوی زرد رنگ مقابل پاهایش ترمز کرد.
سوار شد و سرش را چرخاند و دید که امیرحافظ به زور شیما را سوار ماشین کرد و خودش هم پشت فرمان نشست.
سرش را به شیشه تکیه داد و اشک ریخت.
مرد مسن از داخل آینه نگاهش کرد و پرسید:
– خانم حالت خوبه؟
حالش خوب نبود، در افتضاحترین وضعیت ممکنش قرار داشت. اصلاً به یاد نمیآورد آخرین بار کِی حالش خوب بوده؟!
حجم بزرگ غم روی قلبش آنقدر زیاد بود که حس مردن داشت.
تمام غرورش لگدمال شده بود و تنها واکنشش سکوت بود و سکوت.
بیپناهی و بیچارگی را بارها تجربه کرده بود. آن روزی که پدرش را از دست داده بود آن روزی که برادرش به زندان رفته بود، آن روزی که دیگر صدای مادرش را نشنیده بود، آن روزی که مجبور شده بود با رشتهاش خداحافظی کند، آن زمانی که برای اندک حقوقی مجبور شده بود استخدام شرکت خدماتی شود، آن روزی که تست مثبت بارداریاش را دید و خبری از امیرحسین نداشت.
همهی آن روزها برایش سخت بود اما امروز، حالا که اینطور مقابل چندین نفر مورد قضاوت قرار گرفته بود، اینطور خرد شده بود و شیما هرچه که خواسته را به او نسبت داده بود، قلبش مچاله شده بود.
دست به کف سرش کشید، به اندازه یک سکه از موهای جلوی سرش کم شده بود.
اشکهایش را پاک کرد اما قطرات دیگری بیاختیار او پایین چکیدند. راننده پرسید:
– کجا برم؟
سکوت کرد، جایی برای رفتن نداشت!
چقدر تلخ
شایدم شیما الکی بگه حامله ست که حافظ رو از آناشید دور کنه
سلام بچه ها سایت رمان دونی براتون باز میشه؟
نه از دیشب بالانمیاد
ممنون