آنــــــاشــــــید. مریم عباسقلی:
#part36
آنــــــاشــ❤🔥ــــــید
سولماز خانم دو دل بود. نمیدانست باید چه کار کند؟ البته چندان هم قدرت تصمیم گیری نداشت.
یک جگر گوشهاش کنج زندان بود و دخترش از درس و دانشگاه فاصله گرفتهبود و در خانههای مردم کارِ نظافت میکرد.
حالا هم ماهها بود که در آن آلونک پایین شهر اکثر اوقات را تنها بود و بیشترِ روز را در حالتی بین خواب و بیداری به سر میبرد. برای آنها بالاتر از سیاهی که رنگی نبود.
چه در خانه بود و چه در آسایشگاه، فرقی نداشت. حداقل اینطور ممکن بود به آزادی پسرش کمک کند.
دلش برای آناشید که داشت باز هم خودش را قربانی میکرد، سوخت. اما پلکهایش را به معنی موافقت روی هم گذاشت و آناشید رو به حاج امیرحافظ گفت:
– مامان موافقن حاج آقا.
امیرحافظ سر بالا گرفت و کوتاه نگاهی به سولماز خانم انداخت و گفت:
– قول میدم شرمندتون نشم.
دوباره سر پایین انداخت و گفت:
– رو سیاهم که نمیتونم با خودمون ببرمتون خانوم. ولی ترتیب موندن چندماهه توی یه آسایشگاه خوب رو براتون میدم. انشاالله تا چندماه دیگه هم آقا پسرتون آزاد میشن و مشکلاتتون رفع میشه.
آناشید با خجالت گفت:
– ممنونم ازتون، خیلی لطف میکنید.
حاج امیرحافظ دانههای تسبیح را از زیر انگشتهایش رد میکرد و گفت:
– خواهش میکنم. فردا هم میام دنبال شما که بریم برای آزمایش و با اجازهی مادرتون، بعدش هم عقد.
آناشید سرگیجه گرفتهبود.
باور اینکه همهچیز داشت اینطور سریع پیش میرفت عجیب بود.
حاج امیرحافظ رو به سولماز خانم گفت:
– فقط میمونه یک مسئلهایه، و اون هم اینه که تا رفتن به آزمایش و گرفتن وقت محضر و یه کم راست و ریس کردن کارها، شاید یک هفتهای طول بکشه، اگر شما اجازه بفرمایید، صیغهی موقتی با دختر خانمتون بخونیم؟! چون درست نیست توی رفت و آمد باشیم و… حقیقتش چهطور بگم؟ بنده معذبم، محرمیت باشه، بهتره.
پیش از اینکه آناشید چیزی بگوید مادرش سرش را به معنای موافقت تکان داد.
#part37
آنــــــاشــ❤🔥ــــــید
نگاهش را کوتاه و گذرا به آناشید انداخت.
نظرش را میخواست؟ دختر بیچاره چارهای جز پذیرش تمام و کمال همه چیز داشت؟!
آناشید آرام زمزمه کرد:
– بفرمایید بخونید حاج آقا.
انگشت اشارهاش را روی مژههای خیسش کشید و لبخندی رو به مادرش زد تا مثلاً او را دلگرم کند.
اما چشمهای مادرش هم دو کاسه خون بود.
حاج امیرحافظ آرام گفت:
– بسم الله الرحمن الرحیم. زَوَّجتُ مُوَکِّلَتِی
مکث کرد و نگاه به دختر انداخت. آناشید متوجه منظورش شد و گفت:
– اسمم آناشیده!
عجیبتر از این امکان نداشت. او به عقد موقت کسی در میآمد که هیچچیز از همدیگر نمیدانستند.
حالا دل سولماز خانم هم بیشتر به شور افتاده بود.
حاج امیرحافظ از اول خواند:
– «زَوَّجتُ مُوَکِّلَتِی (آناشید) نَفسِی، فِی المُدَّۀِ المَعلُومَۀِ، عَلَی المَهر المَعلُوم»
و خودش گفت:
– «قَبِلتُ التَّزویج»
چیزی در قلب آناشید فرو ریخت. ترسید! از اینکه انگار تنها راه چارهاش همین بوده از خودش و از دنیایش متنفر شد.
دلش در هم پیچ و تاب خورد، جنینش بدقلقی میکرد و او سخت با خودش میجنگید که عق نزند.
حالا حاج امیرحافظ کمتر معذب بود.
نگاهش را بدون احساس شدید گناه تا روی صورت رنگ پریدهی آناشید بالا کشید.
دخترک بی صدا اشک میریخت!
اخمی کوتاه کرد و شیرینیاش را از بشقاب برداشت و خطاب به سولماز خانم گفت:
– دهنتون رو شیرین نمیکنید؟!
سولماز خانم هم آهی جگرسوز کشید و بی میل و رغبت تکهای از شیرینی را خورد.
حاج امیرحافظ متوجه بود که هوش و حواس آناشید هرجا هست، در آن خانهی کوچک نیست.
خودش کمی از شیرینیاش را خورد و بعد ایستاد و ظرف شیرینی را برداشت و مقابل آناشید خم شد.
آناشید به خودش آمد و با خجالت لب زد:
– ممنون برمیداشتم خودم.
حاج امیرحافظ خیره نگاهش کرد و چیزی نگفت و باعث شد آناشید ناخودآگاه نگاه بدزدد و لحظهای بعد انگار داشت تلخترین شیرینی دنیا را در دهانش مزه میکرد.
حاج امیرحافظ ننشست و گفت:
– با اجازه رفع زحمت کنم. هماهنگ میکنم برای بستری شدن مادر.
آناشید ایستاد.
– تشریف داشتید حاج آقا.
زبانش را گاز گرفت و لعنتی به تعارف مسخرهاش فرستاد.
حاج امیرحافظ تشکر کرد.
– ممنونم. فقط اگر میشه شما بیا توی حیاط عرضی داشتم.
#part38
آنــــــاشــ❤🔥ــــــید
آناشید نگاهی به مادرش انداخت به معنای اجازه گرفتن و سولماز خانم سری به نشانهی موافقت تکان داد و بازدم بغضش را همزمان رها کرد و روسریاش را جلوی چشمهایش گرفت تا دخترش و مرد غریبهای که حالا به چشم ناجی میدیدش، بیش از این اشکهایش را نبینند.
امیرحافظ محترمانه کنار در ایستاد تا اول آناشید بیرون برود. آرام «ببخشید» گفت و وارد حیاط شد و پشت سرش هم او رفت.
آناشید با سری به زیر افتاده و درحالیکه دو سه قدمی از او دورتر ایستاده بود گفت:
– بفرمایید حاج آقا.
امیرحافظ بدون اینکه علاقهای داشته باشد تا اجزای صورت دخترک را بررسی کند، نگاهش را به باغچهی کوچک کنج حیاط دوخت و گفت:
– شما امروز اونجا، سر خیابون از ماشین پیاده شدی و تا خونه هم پیاده برگشتی. راه زیادی نیست برای یه زن باردار؟!
چانهاش با شنیدن دو کلمهی «زن باردار» بیشتر به قفسهی سینهاش چسبید. گویا کنار آمدن با این حقیقت حالا حالاها برایش میسر نمیشد. امیرحافظ بدون اینکه به او مهلت جواب دادن بدهد، خودش پاسخ خودش را داد:
– راه زیادیه خانوم. من ازت یه خواهشی دارم
آناشید همانطور خجالتزده گفت:
– بفرمایید؟
امیرحافظ آهی کشید و موهای پرپشتش را با فرو کردن انگشتهایش میان آنها عقب راند و با نگاه به آسمان ابری گفت:
– ازت میخوام حالا که چنین شرایطی پیش اومده، حالا که من روی زندگیام قمار کردم، بیشتر مراقب باشی.
آناشید ناگهان سر بالا آورد و امیرحافظ محض اینکه او خیال خام نکند، جملهاش را اصلاح کرد و با اخمی که ناخواسته میان ابروهایش جا خوش کرده بود گفت:
– منظورم اینه مراقب بچه باشی، میخوام سالم به دنیا بیاریاش و بذاریاش توی بغلم تا منم همهی چکهای برادرت رو پاس کنم.