وارفته نگاهش کردم.
می خواست روی صورتم اسید بپاشد؟!
به خودم که نمی توانستم دروغ بگویم…
ترسیدم.
بعید نبود که حامد حالا بخواهد اسید روی صورتم بپاشد.
مرا به بیرون شهر بکشاند و جانم را بخواهد بگیرد!
از فکرهایی که به سرم هجوم می آورد، ترسیده قدمی به عقب برداشتم
و دستی به صورتم کشیدم.
حامد با وقاحت خندید!
– نترس…
دستان خالی اش را نشانم داد.
– الان که چیزی دستم نیست!
نمی دانستم با چه زبانی از او بخواهم بگوید امید کجاست، پس سکوت
کردم تا خودش شروع به حرف زدن کند.
– نیما بدتر از من از دستت شاکی بود! نمی دونم خودش چه نقشه ای تو
سرش داشت… یعنی هیچوقت نگفت، اما هر چی که بود، اون هم اطراف
شرکت و خونه ت می پلکید! نیما وقتی حرف های من رو شنید، گفت
بهتره دست رو نقطه ضعفت بذاریم! قرار شد امید رو بدزدیم، اما خب…
شیوا، دخترخاله ی نیما بدجور موی دماغ شده بود!
خندید.
خنده ای که به شدت چندش آور بود.
– هرچند که نیما از شیوا چندان خوشش نمیومد، اما خب من بدم نمیومد یه فیضی ازش ببرم!