– امید الان کجاست؟!
حامد خندید.
– عجله نکن! به اونجا هم می رسیم! اول باید تکلیف دخترمون، آوا…
هنوز حرف حامد کامل از دهانش خارج نشده بود که صدای آژیر ماشین پلیس و صدایی که می گفت خانه تحت محاصره است به گوش
رسید.
صورت حامد در یک لحظه سرخ شد و لحظه ای بعد رنگش پرید.
به اطراف نگاه کرد.
– تو چه غلطی کردی آهو؟!
این را با غیظ پرسید و چرخید تا داخل خانه رود که ماموری در همان لحظه دستبند به دستانش زد.
حامد که دیگر راه فراری نداشت، با حرص و صدای بلند داد زد: می کشمت آهو! می کشمت!
مامور که حامد را برد و سوار ماشینش کرد، به پاهایم جرات دادم تا حرکت کنم و داخل خانه شوم.
قبل از آنکه قدم داخل خانه بگذارم، سروان گفت: صبر کنید خانوم تهرانی!
نگاهش کردم و او شروع به توضیح دادن کرد.
– باید اول تمام جوانب سنجیده بشه! ممکنه کسی داخل باشه!
با آنکه دلم می خواست هرچه زودتر امید را ببینم و از حالش باخبر شوم، اما در جواب سروان سرم را به نشانه ی مثبت تکان دادم و به
این ترتیب قرار شد من بیرون منتظر بمانم و آن ها برای بررسی داخل خانه شوند.