خانه ای که بیشتر شبیه خرابه بود!
در فاصله ای که مامورین درحال جستجوی داخل خانه بودند، فرصت پیدا کردم به حرف های حامد فکر کنم.
نیما ترسناک تر از چیزی بود که فکرش را می کردم!
نمی دانستم باید از تمام شدن زندگی مشترکمان خوشحال باشم یا ناراحت!
خوشحال از نبودن چنین آدمی در زندگی ام یا ناراحت از اتفاقاتی که افتاده بود!
با صدای یکی از مامورین که می گفت آمبولانس خبر کنند، از جا پریدم.
دلم گواهی اتفاقات خوبی را نمی داد…
طاقت نیاوردم و قدم در داخل خانه گذاشتم.
به سمتی که چند مامور آنجا ایستاده بودند رفتم.
درحال حرف زدن با یکدیگر بودند و متوجه حضور من نشدند.
به یک قدمیشان که رسیدم نگاهم به جسم غرق در خونی که روی زمین افتاده بود کشیده شد.
تمام اجزای صورتش را خون گرفته بود، اما نه آنقدر که نتوانم صورت امید را تشخیص دهم!
تمام لباس هایش پاره و کثیف بودند، اما نه آنقدر که نتوانم تشخیص دهم همان لباس هایی هست که آخرین باری که امید را دیدم به تن داشت!
گناه من اعتماد بیجا به حامد بود، اما گناه امید چه بود که آن دو جانور به این حال و روز انداخته بودنش؟!
دستت درد نکنه قاصدک جونم.این یکی و شیطان یاغی و شاهرگ رو دارم از همه اونایی که می خوندم😞🥺میشه از نویسنده خواهش کنم یا pdfشون رو بزاره که بخرم،یا اینکه لطف کنهو زود بهزود پارت بده😔
هر وقت فایل بشن اولین فرصت میزارمشون 🥺
ممنونم🙏🏼😘