رمان آهو نیما پارت ۱۱۲

4
(114)

 

#part521

آن شب را با چند قرص آرام بخش به هر سختی ای که بود به صبح رساندم…

با وجود آن آرام بخش های قوی تمام شب را با کابوسی که تهش به نیما و تولدش ختم میشد از خواب پریده بودم و همین نشان می داد چقدر از آنکه فهمیده ام نیما بیخیال من دارد به زندگی اش ادامه می دهد و تفریحات و سرگرمی هایش را هم دارد، آشفته شده ام!

صبح هم که انگیزه ای برای دل کندن از تخت خواب نداشتم، قرص دیگری خوردم، با این تفاوت که قرص مسکن بود و توانست مرا به خواب بدون کابوس نیما دعوت کند.

عصر بود که از خواب بیدار شدم.

مثل روزهای گذشته لباس پوشیدم و بیرون رفتم، با این تفاوت که یک چیز در من فرق کرده بود و آن این بود که می خواستم زندگی ام را از نو بسازم، نه آنکه تمام تلاشم را برای بدتر شدنش به کار ببرم!

نیما باید برایم می مرد، همانطور که من برایش مرده بودم!

خانواده ام باید برایم تمام می شدند، همانطور که من برایشان تمام شده بودم!

کینه ی مهری جان را باید از دلم بیرون می کردم و جایش را به بی تفاوتی می دادم!

باید باور می کردم روزگار به وقتش حق مرا از مهری جان می گیرد!

 

 

***

“دو سال بعد”

با خستگی وارد خانه شدم و جعبه ی پیتزا را روی میز رها کردم.

بدون آنکه لباس هایم را عوض کنم یا حتی آبی به سر و صورتم بزنم، روی مبل نشستم.

از صبح سر پا بودم و فکر به آنکه روز بعد ساعت هشت باید در شرکت باشم، برایم سخت بود.

نگاهم به جعبه ی پیتزا که افتاد از جا بلند شدم تا آبی به دست و صورتم بزنم.

اگر سرد می شد، حوصله ی گرم کردنش را نداشتم و مطمئنا با شکم خالی به تخت خواب می رفتم.

هر کدام از لباس هایم را گوشه ای پرتاب کردم و با برداشتن نوشابه از یخچال پشت میز نشستم.

اولین برش پیتزا را که خوردم به این فکر کردم که در طول دو سال گذشته به تعداد انگشت شماری آشپزی کرده ام و غذای خانگی خورده ام.

هرچند که آن تعداد انگشت شمار هم غذای خاصی نبودند…

نیمرو بودند یا املت.

با آنکه دکتر نوشابه را برایم ممنوع کرده بود، اما بدون آن غذا از گلویم پایین نمی رفت و همیشه در یخچال موجود بود.

حتی در کابینت های آشپزخانه هم از هر طعمش حداقل یک بطری داشتم.

 

part523

پیتزایم را که تمام کردم، بدون آنکه زحمت جمع کردن میز را به خودم دهم به حمام پناه بردم.

زیر دوش آب گرم به زندگی تکراری ام فکر کردم…

زندگی ای که بدون هیچ اتفاق خاصی تنها سپری میشد و شاید روز به روز پیرتر می شدم!

تنها خوش شانسی ام این بود که به لطف مهریه ام پول کافی برای تهیه ی خانه داشتم.

با آنکه به خودم قول داده بودم به آن پول دست نزنم، اما وقتی عاقلانه فکر کردم به این نتیجه رسیدم که نمی توانم تا ابد در مسافرخانه بمانم.

از طرف دیگر حتی اگر می خواستم خانه ای را اجاره کنم، باز هم مجبور بودم از پولی که نیما یا مهری جان داده بود استفاده کنم.

من هم با یک حساب سرانگشتی به این نتیجه رسیدم که با وجود افزایش قیمت هر روزه ی ملک بهتر است خانه ای بخرم.

با این حال با خود عهد بسته بودم که حتما این پول را جمع کنم و همراه چک مهری جان یک روز به نیما برگردانم.

و حالا من کل ساعات روز را کار می کردم تا این پول را جمع کنم.

و چقدر هدفم مسخره بود!

یکی برای شادی خانواده اش سخت تلاش می کرد و من برای برگرداندن مهریه ام به همسر سابقم!

 

 

#part524

از حمام خارج شدم و با همان حوله روی تخت دراز کشیدم.

خسته بودم، اما خوابم نمی برد.

حتی توانایی این را نداشتم که از جا بلند شوم و قرصی پیدا کنم تا شاید با خوردنش خوابم ببرد.

حتی کسی را نداشتم که با او حرف بزنم…

گوشی ام روی میز بود، اما چقدر با بازی های تکراری اش خودم را سرگرم می کردم؟!

چقدر باید در صفحات مجازی می چرخیدم و با دیدن زندگی دیگران حسرت می خوردم؟!

تمام این ها تنهایی ام را بهم دهن کجی می کردند.

تنهایی ای که کار دیگر قادر نبود پرش کند.

با این حال حاضر نبودم این تنهایی را با هر کسی پر کنم…

تجربه های تلخ زندگی ام مرا سخت ترسانده بود!

در شرکتی مشغول به کار شده بودم و زمانی که او شخص معتمدی را خواسته بود که ضامن من شود به ناچار از زندگی ام بهش گفته بودم…

البته نه با جزئیات اسفناکش…

تنها گفته بودم طلاق گرفته ام و خانواده ام بخاطر این موضوع مرا طرد کرده اند!

مهندس امید بازرگان، رئیس شرکت هم قبول کرد بدون وجود ضامن مرا استخدام کند و من دیگر حاضر نشده بودم از زندگی ام به کسی بگویم.

 

 

#part525

حوصله ی دلسوزی هیچکس را نداشتم…

همین که نگاه های امید بازرگان را روی خودم تحمل می کردم کافی بود!

نگاه هایی که امیدوار بودم پشتش تنها دلسوزی باشد و تمام!

دلم هیچ حاشیه ای را نمی خواست…

هرچند که هربار امید بازرگان توجهی از خود به من نشان می داد پچ پچ تمام کارمندان به گوشم می رسید…

و من نمی دانستم به چه زبانی به او بگویم کاری به کار من نداشته باشد!

به این بهانه که بهتر است مدرک تحصیلی ام بالاتر باشد مرا وادار کرده بود در کنکور ارشد ثبت نام کنم و من با آنکه علاقه ای به درس نداشتم، اما او آنقدر اصرار کرده بود که به ناچار تسلیمش شده بودم.

آن شب را به هر سختی ای که بود به صبح رساندم.

آن شب تمام تلاشم را کردم تا به نیما و گذشته ها فکر نکنم، اما نمی دانستم که خیلی زود سرنوشت ما را مقابل هم قرار می دهد.

صبح روز بعد با سردرد شدیدی راهی شرکت شدم.

هنوز چند دقیقه از رسیدنم به شرکت نمی گذشت که منشی گفت به اتاق رئیس روم.

پچ پچ ها شروع شد و من با حرص کیفم را برداشتم تا اگر بتوانم مرخصی بگیرم.

با وجود سردردی که داشتم در مقابل پچ پچ دیگران حتما حرفی می زدم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 114

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان ارکان

خلاصه: همراه ما باشید در رمان فارسی ارکان: زهرا در کافه دوستش مشغول کار و زندگی است و در یک سفر به همراه دوستان…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
4 ماه قبل

خسته نباشی قاصدک جان
کاش اینو هرشب پارت میذاشتی

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x