رمان آهو نیما پارت ۱۱۳

4
(100)

 

#part526

با تقه ای که به در زدم، صدای “بفرمایید” گفتن رئیس به گوشم رسید.

وارد اتاق شدم و سلام کردم.

– با من کاری داشتین رئیس؟!

نگاهش به کیف در دستم کشیده شد…

تعجب را از نگاهش می خواندم.

– نه نه…

ابروهایم بالا پرید.

– نه؟!

رئیس تک خنده ای کرد.

– چرا…

با غیظ نگاهش کردم.

کاش می توانستم با صدای بلند بهش بگویم دست از مسخره بازی بردارد و حرفش را بگوید!

رئیس مرا به نشستن دعوت کرد و من دندان روی جگر گذاشتم تا او شروع کند به حرف زدن.

– راستش…

آنقدر خسته بودم که حتی توانایی این را نداشتم که سرم را بلند کنم و نگاهش کنم.

رئیس مکثی کرد و در نهایت پرسید: گوشتون با منه خانوم مهندس؟!

نفس عمیقی کشیدم تا با آرامش جوابش را بدهم.

نگاهم را به صورتش دوختم.

– بله… عرض می کردین…

 

 

#part527

رئیس سرفه ای مصلحتی کرد.

– خب راستش من دارم تو تهران شعبه ی جدید شرکت رو افتتاح می کنم.

از شنیدن “تهران” ته دلم یک جوری شد.

از حالت صورت رئیس می توانستم بفهمم حرفش تمام نشده است، اما با این حال گفتم: مبارکه!

تبریک گفتنم من صرفا به این دلیل بود که او حرفش را تمام کند، اما به جایش لبخندی گوشه ی لب او نقش بست.

– خیلی ممنون خانوم مهندس!

بدون هیچ لبخندی تنها برایش سر تکان دادم.

هیچ احساس خوبی نسبت به این رفتارهایش نداشتم!

کاش می توانستم تذکر دهم که دست از این کارها بردارد…

البته توانستن که می توانستم، اما بعدش نمی دانم چه میشد.

احتمالا می گفت من فکر و خیال بیخود کرده ام و بعد هم مرا از شرکت بیرون می کرد.

و من به همین هم راضی بودم، اما ترسم از این بود که عکس العمل دیگری از خود نشان دهد.

بالاخره رئیس به حرف آمد.

– خب من می خوام از شما دعوت به همکاری کنم!

در جایم تکانی خوردم.

از من می خواست به تهران بروم؟!

 

part528

یعنی هنوز نیما در تهران زندگی می کرد؟!

رئیس متوجه تغییر حالم شد که با لبخند پرسید: قبول می کنید؟!

– من…

لبم را محکم گزیدم.

می رفتم تهران که چه شود؟!

در ساری می گفتم کسی ندارم و تنها هستم…

در تهران که پدر و مادرم بودند، چگونه خودم را راضی می کردم که کسی را ندارم؟!

می رفتم تهران تا هر روز یاد خاطرات گذشته ام بیفتم و خودخوری کنم؟!

– نه جناب رئیس!

ابروهای رئیس از شنیدن “نه” قاطعم بالا پرید.

– خب دلیلتون چیه؟!

نفس در سینه ام حبس شد.

بدون شک او امروز با کارهایش کمر به قتل من بسته بود…

چه باید می گفتم تا دست از سر بیچاره ام بردارد؟!

– من امسال کنکور دادم. در جریان هستین که…

رئیس سرش را به نشانه ی مثبت تکان داد.

– بله بله…

احمقانه بود که فکر می کردم آدم پیله ای مثل او با این حرف و بهانه قانع می شود!

– خب من نمی تونم بیام تهران!

 

 

#part529

– سخت نگیرید خانوم مهندس… دوران ارشد کلاس ها اونقدر زیاد نیست…

تنها نگاهش کردم که تندتند گفت: البته قبول دارم معماری رشته ی ساده ای نیست… در کنار پایان نامه پروژه های دیگه هم هست که من حتما کمکتون می کنم… از این بابت نگران نباشید اصلا!

وقتش بود که بگویم بیخیال من شود، اما هرچقدر تلاش کردم نتوانستم چنین چیزی را انقدر واضح به زبان بیاورم!

بهانه ی دیگری آوردم.

– من نمی تونم مدام بین ساری و تهران در حال رفت و آمد باشم!

رئیس خندید.

– من هم!

دندان هایم را روی هم فشار دادم و سکوت کردم.

رئیس گفت: منظورم اینه که لازم نیست تو انتخاب رشته دانشگاه های ساری رو انتخاب کنید!

دستی به پیشانی ام کشیدم.

رئیس بدتر از من بود…

برای هرچیزی که می گفتم جوابی در آستینش داشت.

– خانوم مهندس مطمئن باشید که این موضوع به نفع شماست و صد البته برای شعبه ی جدید شرکت تو تهران و اعتبار من!

 

 

#part530

نفعش را برای خودم که متوجه نشدم، اما خب برای آنکه رئیس را دست به سر گفتم: چشم، من فکرهام رو بکنم، جواب میدم بهتون!

چشم های رئیس درخشید.

– ممنونم!

فرصت را مناسب دانستم تا درخواست مرخصی کنم. خوب می دانستم اگر در شرکت بمانم، تا پایان زمان کاری یا خودش به اتاقم می آید یا از من می خواهد به اتاقش روم.

طبق چیزی که تصورش می کردم خیلی راحت قبول کرد.

درحالیکه برگه را امضا می کرد، پرسید: فقط خدایی نکرده که مشکلی پیش نیومده خانوم مهندس؟!

– نه نه… فقط احساس می کنم یه کم نیاز به استراحت دارم.

از پشت میز بلند شد و کاغذ را با احترام و با دو دست تحویلم داد.

تشکر کردم و او با گفتن “خواهش می کنم”ی پرسید: مطمئن باشم که مشکلی پیش نیومده؟!

– بله بله…

از روی صندلی بلند شدم.

– با اجازه تون… خدا نگه دار!

– خدا نگه دار!

سنگینی نگاه رئیس را تا زمانی که از اتاق خارج شوم روی خودم احساس می کردم.

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 100

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان شاه_صنم

  ♥️خلاصه : شاه صنم دختری کنجکاو که به خاطر گذشته ی پردردسرش نسبت به مردها بی اهمیته تااینکه پسر مغرور دانشگاه جذبش میشه،شاه…
رمان کامل

دانلود رمان کاریزما

    خلاصه: همیشه که نباید پورشه یا فراری باشد؛ گاهی حتی یک تاکسی زنگ زده هم رخش آرزوهای دل دخترک می‌شود. داستانی که…
رمان کامل

دانلود رمان شاه_بی_دل

    ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ چکیده ای از رمان : ریما دختری که با هزار آرزو با ماهوری که دیوانه وار دوستش داره، ازدواج می کنه.…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
4 ماه قبل

فکر میکردم نیما تو اتاق رییس باشه

خواننده رمان
4 ماه قبل

قاصدک جان مفت بر نیست امشب؟

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x