رمان آهو نیما پارت ۱۱۴

4.1
(93)

 

هنوز لحظه ای از شکرگزاری ام از خدا از بابت آنکه توانسته ام از امید مرخصی بگیرم نگذشته بود که در اتاقش باز شد و صدایش به گوشم رسید.

– صبر کنید خانوم مهندس!

متوجه نگاه خاص منشی شدم.

به سمت رئیس چرخیدم.

– بله؟!

کمی نگاهم کرد.

– مطمئنید که حالتون خوبه؟! یعنی… نیاز به دکتر و بیمارستان ندارین؟!

همه ی آدم ها دوست دارند در زندگیشان کسی نگرانشان باشد…

کسی باشد که همیشه حواسش به آن ها باشد…

من هم از این قاعده مستثنی نبودم، اما خب امید بازرگان آن کسی نبود که دلم بخواهد نگرانم باشد و توجه خرجم کند!

و چقدر غمگین بود که هیچگاه هیچ چیز آنطور که من می خواستم پیش نمی رفت!

نتوانستم جلوی آهی را که می خواستم بکشم بگیرم.

– نه جناب رئیس، ممنون!

و بدون آنکه منتظر حرفی از جانبش بمانم چرخیدم تا از شرکت خارج شوم.

صدای آرامش را که گفت “مواظب خودت باش” به گوشم رسید.

 

 

در تمام طول مسیر بازگشت به خانه به حرف های امید بازرگان فکر کردم.

اگر پیشنهادش را قبول نمی کردم، احتمالش را می دادم به کارش در ساری ادامه دهد و اگر پیشنهادش را قبول می کردم، چگونه باید در تهران زندگی می کردم؟!

در ساری آشنایی نداشتم و با خیال راحت در خیابان ها ظاهر می شدم…

تهران هم شهر کوچکی نبود…

اما خب با شانسی که داشتم همین که پایم را به تهران می گذاشتم تمام آشنایانم را می دیدم.

حرف های امید بازرگان آنقدر فکرم را به خودش مشغول کرده بود که نتوانستم بخوابم.

بدون هیچ فکر خاصی برای مشغول کردن خودم مشغول وب گردی شدم.

هدف خاصی هم نداشتم…

از دستور آشپزی که در زندگی ام کاربردی نداشت نگاه می کردم و می خواندم تا ترفندهای اتوکد که سروکارم با آن بود.

در این بین ناگهان نگاهم به آگهی استخدام پرستار افتاد.

آگهی ای که به اسم شایسته بود و شماره اش هم شماره ی نیما.

نمی دانم چرا ضربان قلبم بالا رفت.

بی فکر گوشی ام را برداشتم و شماره ی امید بازرگان را گرفتم.

 

 

 

 

 

درحالیکه هنوز نگاهم به صفحه ی لپتاپ بود صدای مضطرب امید بازرگان به گوشم رسید.

– اتفاقی افتاده آهو، خانوم؟!

آنقدر از دیدن آگهی استخدام شوکه شده بودم که توجهی به مکث بین “آهو” و “خانوم” گفتن امید بازرگان نکنم.

حتی نتوانستم اعتراضی از خود نسبت به آنکه با اسم کوچک خطابم کرده است نشان دهم.

بدون هیچ مقدمه ای گفتم: من پیشنهادتون رو قبول می کنم؟!

– پیش… پیشنهادم؟!

نگاهم را از لپ تاپ و آگهی استخدام گرفتم تا روی آنچه که به زبان می آورم تمرکز داشته باشم.

– بله… راجع به شعبه ی تهران!

امید بازرگان خندید.

– آهان…

من حرفی نداشتم بزنم و او انگار نمی دانست چه باید بگوید.

بالاخره بعد از لحظات طولانی ای سکوتش را شکست.

– خب اینکه عالیه!

و من به ناچار ادای خندیدن از خودم درآوردم.

– بله!

– حضور شما باعث افتخاره خانوم مهندس! مطمئنم که با وجود شما کارهای شرکت خیلی زود دیده میشه!

 

 

باز هم خنده ی مسخره ام را تکرار کردم و گفتم: لطف دارید…

– لطف نیست حقیقته!

احساس می کردم می خواهد چیزی بگوید و من برای فرار گفتم: مزاحمتون نمیشم جناب مهندس… فعلا!

“فعلا” بی میلی که گفت به گوشم رسید و تماس را قطع کردم.

گوشی را کنار گذاشتم و به لپتاپ چشم دوختم.

باید مطمئن می شدم آگهی را خود نیما داده است.

با فکری که به سرم رسید از جا بلند و آماده ی رفتن به بیرون شدم.

خودم را نزدیک ترین تلفن عمومی رساندم.

تردید داشتم برای زنگ زدن به نیما…

از طرفی اگر صدایم را می شناخت، چه باید می کردم؟!

هنوز بلاتکلیف آنجا ایستاده بودم که خانومی هم آمد.

– خانوم؟ ببخشید میشه من هم با کارت شما زنگ بزنم.

سرم را به نشانه ی موافقت تکان دادم و کنار ایستادم.

تشکر کرد و مشغول زنگ زدن شد.

مکالمه %D

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 93

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان دیازپام

خلاصه:   ارسلان افشار مرد جدی و مغروری که به اجبار راضی به ازواج با آتوسا میشه و آتوسا هخامنش دختر ۲۰ ساله ای…
رمان کامل

دانلود رمان بومرنگ

خلاصه: سبا بعد از فوت پدر و مادرش هم‌خانه خانواده برادرش می‌شود اما چند سال بعد، به دنبال راه چاره‌ای برای مشکلات زندگی‌اش؛ تصمیم…

آخرین دیدگاه‌ها

دسته‌ها