رمان آهو و نیما پارت 128

4.2
(127)

 

امید بازرگان از آنکه از او نخواسته بودم مادرش هم مثل روزهای سابق همراهمان باشد خیلی خوب متوجه شده بود که قصد دارم درباره ی خودمان حرف بزنم.
چشمانش باز هم می درخشیدند و من نمی دانستم آیا دوباره درخشش چشمانش را خواهم دید یا نه!
***
همیشه شروع مکالمه برایم سخت بود! مخصوصا اگر نتیجه اش هم برایم نامشخص بود!
آن روز هم یکی از سخت ترین روزها و موقعیت های زندگی من بود.
آنقدر حرف زدن برایم سخت بود که سفارش هایمان را دادیم، پیشخدمت سفارش هایمان را آورد…
قهوه ی من سرد شد و بستنی امید بازرگان هم آب، اما من همچنان نتوانستم سر حرف را باز کنم!
در نهایت امید بازرگان بود که به دادم رسید.
– حرف های امروزتون فکر می کنم درباره ی خواستگاری من باشه… درسته؟!
و همین سؤال ساده توانست قفل لبان مرا باز کند.
– بله…
– خب من سر تا پا گوشم و بی نهایت مشتاق شنیدن حرف هاتون هستم!
لبانم را با زبانم تر کردم.
– راستش… نمی دونم باید از کجا شروع کنم! من… یعنی شما… همه چیز رو درباره ی زندگی من نمی دونید؟!

 

#part603
لبخند روی لبان امید بازرگان ماسید.
– همه چیز؟! متوجه نمیشم!
با همین عکس العمل استرس بدی به جانم افتاد.
– خب… اینکه چرا از همسر سابقم جدا شدم و…
لبخند امید بازرگان باز هم مهمان لب هایش شد. حرفم را قطع کرد.
– دارید میگید همسر سابق! من کاری با گذشته ی شما و کلا اتفاقاتی که تاثیری روی آینده مون نداره، ندارم!
دستی به موهایم کشیدم.
– خب موضوع اینه که این مسئله تا زمانی که زنده باشم… تا آخرین روز از زندگی ام تو زندگی من تاثیر داره!
امید بازرگان با گیجی نگاهم کرد.
– متوجه نمیشم!
نگاهم را به چشمانش دوختم.
– من یکبار مادر شدم!
چشمانش گرد شد.
– مادر؟!
سرم را به نشانه ی مثبت تکان دادم و او با بهت پرسید: پس بچه کجاست؟! پیش پدرش؟! آقای شایسته؟!
از یادآوری آوا قلبم به تپش افتاد… دختر کوچکم که گناهی نداشت…
– نه… پیش هیچکس نیست! آوا زیر یه خروار خاکه!
امید بازرگان با ناراحتی گفت: متاسفم واقعا!
و با کنجکاوی ادامه داد: بخاطر همین جدا شدین؟!

 

#part604
و قبل از آنکه جوابی به سؤالش دهم، گفت: اما گفتین که این موضوع تو زندگیتون تاثیر داره… فکر نمی کنم این مسئله مربوط به جداییتون باشه!
سر تکان دادم و نگاهم را به بستنی آب شده دوختم.
– خب مسئله اینه که پدرِ… آقای شایسته پدر آوا نیست!
انعکاس نگاه امید بازرگان را بر روی میز می دیدم… آنقدر پر از سؤال بود که نمی دانستم چگونه باید بعد از این به چشمانش خیره شوم.
– ببخشید… من واقعا گیج شدم!
داشتم زیر نگاهش آب می شدم.
گیج شده بود… خب حق هم داشت، اما من روی این را نداشتم که حتی این جمله را به زبان بیاورم.
با همان نگاه سر به زیر شروع کردم به حرف زدن درباره ی گذشته ها.
از آشنایی ام با حامد گفتم تا شب پارتی…
از ازدواجم با نیما تا پیدا شدن سروکله ی دوباره ی حامد…
از مهری جان که حقیقت را فهمید و از نقشه های بعدش…
از جدایی ام با نیما و رفتنم به ساری…
از دروغ هایی که راجع به خانه ام گفته بودم و هر آنچه که لازم می دانستم امید بازرگان باید بداند.
صورت امید بازرگان از شنیدن حرف هایم گاه رنگ می گرفت و گاه به سفیدی گچ دیوار میزد… با این حال در نگاهش خبری از شماتت نبود!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 127

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان اسطوره

خلاصه رمان: شاداب ترم سه مهندسی عمران دانشگاه تهران درس می خونه ..با وضعیت مالی خانوادگی بسیار ضعیف…که برای کمک به مادرش در مخارج…
رمان کامل

دانلود رمان غثیان

  خلاصه: مدت‌ها بعد از غیبتت که اسمی از تو به میان آمد دنبال واژه‌ای گشتم تا حالم را توصیف کنم… هیچ کلمه‌ای نتوانست…
اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نازنین مقدم
1 ماه قبل

بالاخره آهو یه کار درست انجام داد ممنون قاصدک جان

خواننده رمان
1 ماه قبل

کار درستی کرد گذشتشو برای امید گفت ممنون قاصدک جان

شیوا
1 ماه قبل

تراپیستا میگن خودافشارگری افراطی نداشته باشید یعنی نیاز نبود اصلا این موضوع بچه و حامد رو مطرح کنه چون تو شناسنامه اش که اسم حامد نبود آوا هم فوت شده بود اتفاقا زندگی با آدم جدید بهتر از زندگی مجدد با مادرشوهر فولاد زره اش بود هرچند طبق روال همه رمان‌ها لابد به نیما میرسه

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x