رمان آهو و نیما پارت 129

4
(101)

 

و قبل از آنکه جوابی به سؤالش دهم، گفت: اما گفتین که این موضوع تو زندگیتون تاثیر داره… فکر نمی کنم این مسئله مربوط به جداییتون باشه!

سر تکان دادم و نگاهم را به بستنی آب شده دوختم.

– خب مسئله اینه که پدرِ… آقای شایسته پدر آوا نیست!

انعکاس نگاه امید بازرگان را بر روی میز می دیدم… آنقدر پر از سؤال بود که نمی دانستم چگونه باید بعد از این به چشمانش خیره شوم.

– ببخشید… من واقعا گیج شدم!

داشتم زیر نگاهش آب می شدم.

گیج شده بود… خب حق هم داشت، اما من روی این را نداشتم که حتی این جمله را به زبان بیاورم.

با همان نگاه سر به زیر شروع کردم به حرف زدن درباره ی گذشته ها.

از آشنایی ام با حامد گفتم تا شب پارتی…

از ازدواجم با نیما تا پیدا شدن سروکله ی دوباره ی حامد…

از مهری جان که حقیقت را فهمید و از نقشه های بعدش…

از جدایی ام با نیما و رفتنم به ساری…

از دروغ هایی که راجع به خانه ام گفته بودم و هر آنچه که لازم می دانستم امید بازرگان باید بداند.

صورت امید بازرگان از شنیدن حرف هایم گاه رنگ می گرفت و گاه به سفیدی گچ دیوار میزد… با این حال در نگاهش خبری از شماتت نبود!

 

 

با تمام شدن حرف هایم امید بازرگان فنجان قهوه ی دست نخورده ی مرا برداشت و تمام محتویاتش را نوشید. از تلخی اش برای یک لحظه چهره اش درهم شد. لبخند عصبی ای زد و نگاهش را به من دوخت. من نیز به ناچار با وجود نگاه عصبی اش به چشمانش خیره شدم.

هرچند که چشم در چشم شدن با او تبدیل شده بود به سخت ترین کار در دنیا!

– ممنون که حقیقت رو بهم گفتید!

لحن امید بازرگان معمولی بود، اما خب با این حال قادر نبودم جمله ی بعدی اش را تشخیص دهم یا رفتارش را پیشبینی کنم!

در جواب جمله اش تنها توانستم سر تکان دهم.

– من همچنان معتقدم گذشته ی شما به خودتون مربوطه… نگرانیتون رو از بابت اون پسر درک می کنم… می دونم آدمی که ذاتش خراب باشه، هر کاری از دستش برمیاد!

تنها نگاهش کردم و او با نفس عمیقی ادامه داد: از اینکه من رو محرم خودتون دونستین و راز زندگیتون رو بهم گفتین تشکر می کنم…

با خجالت سرم را پایین انداختم.

چه رازی هم داشتم!

لعنت به زندگی ام و رازش!

– این موضوع هیچ تاثیری روی پیشنهاد من نداره و من همچنان منتظر جواب خواستگاریم از شما هستم!

 

 

 

با بهت سرم را بلند کردم. چیزی را که شنیده بودم باور نداشتم… هرچند اگر امید بازرگان حرف دیگری جز این میزد هم جای تعجب داشت… چراکه او مردی منطقی بود و همیشه و در مورد همه چیز تمام جوانب را می سنجید!

– من… من نمی دونم باید چی بگم!

امید بازرگان لبخند کمرنگی زد.

– من بهتون حق میدم بهم اعتماد نکنید یا حداقل اعتماد به من براتون سخت باشه…

با گیجی به دهانش چشم دوختم.

چرا باید به او اعتماد نمی کردم؟!

اگر اعتماد نداشتم، پس چطور این از گذشته ام به او گفته بودم؟

– باتوجه به تجربه ای که تو زندگیتون داشتید… مردهایی که باهاشون مواجه شدین… این حرف رو می زنم! صحبت یک عمر زندگیه!

تازه متوجه منظورش شدم. او داشت از اعتماد برای ازدواج حرف میزد.

امید بازرگان همانطور داشت از اعتماد و اطمینان حرف میزد و من نمی دانستم چگونه به او بگویم هنوز تکلیف من با زندگی خودم مشخص نیست! چه برسد به آنکه بخواهم شخص دیگری را هم وارد زندگی ام کنم!

نمی خواستم اشتباه گذشته را تکرار کنم و باز هم دردسرهای جدیدی برایم به وجود بیاید!

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 101

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان خط خورده

  خلاصه: کمند همراه مادر میان سالش زندگی میکنه و از یه نشکل ظاهری رنج میبره که گاهی اوقات باعث گوشه گیریش میشه. با…
رمان کامل

دانلود رمان طعم جنون

💚 خلاصه: نیاز با مدرک هتلداری در هتل بزرگی در تهران مشغول بکار میشود. او بصورت موقت تا زمانی که صاحب هتل که پسر…
رمان کامل

دانلود رمان شب نشینی پنجره های عاشق

خلاصه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌: شب نشینی حکایت دختری به نام سایه ست که از دانشگاه اخراج شده و از اون جایی که سابقه بدش فرصت انجام خیلی…
اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
یاس ابی
1 ماه قبل

نصفش که از پارت قبل بود بعد از چند روز

Fary
1 ماه قبل

ممنون که پارت جدید گذاشتید ولی کاش بین پارت گذاریا اینقدر زیاد فاصله نبود

نازنین مقدم
1 ماه قبل

ممنون فقط گل گازانیا رو نمیذارید؟

خواننده رمان
1 ماه قبل

ممنون قاصدک جان
خیلی کم بود لطفا زودتر پارت بذار

دسته‌ها

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x