۳ دیدگاه

رمان آهو و نیما پارت 130

4.3
(116)

 

دقیق به یاد ندارم امید بازرگان داشت حرف میزد یا سکوت کرده بود… تنها چیزی که یادم هست این بود که چه کلماتی را به زبان آوردم.

– ببینید آقای بازرگان شما مرد کاملا محترم و مطمئنی هستید… اگر غیر از این بود من هیچوقت از گذشته م که تمایلی به یادآوریش ندارم، به شما نمی گفتم… اگه این حرف ها رو زدم، بخاطر این بود که بدونید از چه کسی خواستگاری کردین… از گذشته م حرف زدم تا اگه وصلتی صورت گرفت، بدون مخفی کاری باشه!

لب هایم را با زبانم تر کردم و ادامه دادم: گفتم تا بعدها اتفاقات گذشته تکرار نشه… نمیگم زندگی آروم و بی دردسری کنار آقای شایسته داشتم، نمیگم ازدواجمون عاشقانه بود… اما خب پیدا شدن سروکله ی حامد هم بی تاثیر نبود… من حتی نمی دونم حامد چیکار می کنه و در چه وضعیتیه… فقط می دونم بعید نیست اطرافم کمین کرده باشه و هر لحظه پیداش بشه!

مسئله ی دیگر نگرانی ام از تکرار ماجرای مهری جان بود. با نفس عمیقی این موضوع را هم عنوان کردم.

– مادر شما خانوم بسیار محترمی هستن… به هر حال ایشون مادر هستن و نگرانی های خاص خودشون رو دارن… حق هم دارن که عروسشون یه دختر، بدون هیچ گذشته ی خاصی باشه…

 

 

امید بازرگان اجازه نداد بیشتر ادامه دهم و جمله ام را اینطور قطع کرد.

– نه خانوم تهرانی… ابدا در مورد مادر من نگران نباشید! چیزی که برای مادر من مهمه، خوشبختی تنها بچه شه… که خب…

نگاه خاصی به من انداخت.

– در کنار شما حتما محقق میشه!

با خجالت سرم را پایین انداختم.

– از طرفی کسی نمی تونه شما رو قضاوت کنه… هیچکس تو شرایط شما نبوده و حتی خود شما نباید خودتون رو سرزنش کنید! مطمئن باشید هر تصمیمی که گرفتید تو زمان مربوط به خودش بهترین تصمیم ممکن بوده!

ضربان قلبم بالا رفت!

از اولین روز عمرم هیچکس این چنین با من حرف نزده بود!

هیچکس نگفته بود بهترین تصمیم را گرفته ام!

همه تنها سرزنشم کرده بودند!

هرچند شاید تصمیماتم درست هم نبودند… اما خب سرزنش هایشان باعث میشد من هم هر لحظه و در هر شرایطی خودم را سرزنش کنم.

آنقدر که اعتماد به نفسی برایم باقی نماند و حتی از سایه ی خودم هم بترسم!

– من از بابت مادرم می تونم تعهد کتبی بهتون بدم که هیچ کاری با زندگی من و شما نخواهند داشت!

 

 

امید بازرگان مدام از آینده حرف میزد. آن هم با لحنی مطمئن و قاطع و این درحالی بود که من حتی از فردای خودم هم مطمئن نبودم… فردا که هیچ، حتی برای یک ساعت بعدم هم هیچ برنامه ی خاصی نداشتم!

امید بازرگان که انگار متوجه شده بود میان چه تردیدی دست و پا می زنم، درحالیکه سعی داشت شوخ باشد این چنین به حرف هایش خاتمه داد.

– فکر کنم بهتره کم کم بریم… آخه می ترسم کم کم صاحب کافی شاپ شاکی بشه از دستمون!

به صورتش خیره شدم و او ادامه داد: میاد میگه صندلی ها رو که اجاره نکردین!

به زور به رویش لبخند زدم و سرم را به نشانه ی تایید حرف هایش تکان دادم.

همراه امید بازرگان از کافی شاپ خارج شدیم.

مشخص بود که امید بازرگان همچنان تمایل دارد از آینده حرف بزند، اما خب انگار می خواست مراعات مرا کند.

افکارم به هم ریخته بود… نمی دانستم چه چیزی درست است و چه چیزی غلط!

اما آنقدرها هم تحت تاثیر امید بازرگان قرار نگرفته بودم که انتقامم از نیما و مهری جان را فراموش کنم!

هیچکس از سروسامان گرفتن زندگی اش و خوشبختی بدش نمی آمد… من هم از این قاعده مستثنی نبودم، اما با این حال ترجیح می دادم اگر در آینده بخواهم با امید بازرگان رابطه ای جز رابطه ی کاری داشته باشم، خبرش را همان موقع به دیگران دهم.

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 116

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان چشم زخم

خلاصه:   نه دنیا بیمارستانه، نه آدم ها دکتر . کسی نمیخواد خودش رو درگیر مشکلات یه آدم بیمار کنه . آدم ها دنبال…
رمان کامل

دانلود رمان طعم جنون

💚 خلاصه: نیاز با مدرک هتلداری در هتل بزرگی در تهران مشغول بکار میشود. او بصورت موقت تا زمانی که صاحب هتل که پسر…
اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
28 روز قبل

نمیشه لااقل دو روز یبار پارت بذاری قاصدکی😑

خواننده رمان
28 روز قبل

نکنه امشب دیگه پارت نباشه

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x