نیشخند زدم.
– اینطور میگن!
– یعنی چی؟! کی میگه؟!
پدر شیوا این را که پرسید، مهری خانوم گفت: دروغ میگه! من می شناسمش! دروغ میگه! نیما…
حرفش را قطع کردم.
– چرا باید دروغ بگم؟! چه دلیلی داره که تو این وضعیت دروغ بگم؟!
مهری خانوم درمانده بود و نمی دانست چه باید بگوید!
و به همان اندازه پدر و مادر شیوا نگران بودند.
پدر شیوا پرسید: کی میگه نیما تو این موضوع دخالت داشته؟!
بدون هیچ مکثی جواب دادم: همون آدمی که شوهر من و دختر شما رو دزدیده!
بیرون آمدن پرستاری از بخش اورژانس و صدا زدنم مانع از آن شد که پدر شیوا بتواند سؤال دیگری بپرسد.
پرستار بدون آنکه اجازه دهد سؤالی بپرسم ازم خواست به پذیرش مراجعه کنم و کارهای لازم را انجام دهم، در همان حین پرستار دیگری پدر و مادر شیوا را صدا کرد.
***
“چند روز بعد”
امید همان روز با دریافت چند سرم به هوش آمد و با وجود آنکه تنها چند روز از کتک هایی که خورده بود می گذشت، وضعیتش زیاد وخیم نبود.