خون زیادی از دست داده بود، اما خب وضعیتش خیلی بهتر از شیوا بود…
شیوایی که با گذشت چند روز همچنان در اغما به سر میبرد.
سطح هوشیاری اش پایین بود و پدر و مادرش ناامید و بی قرار.
در تمام آن چند روزی که امید در بیمارستان بستری بود، هیچگاه ندیدم که پدر و مادر شیوا حتی برای یک دقیقه بیمارستان را ترک کنند.
خبری از مهری خانوم نبود و بعدها از پچ پچ کارکنان بیمارستان متوجه شدم پدر شیوا خودش از بیمارستان بیرونش کرده است!
با وجود اعترافات حامد و اظهارات امید، نیما تحت تعقیب بود…
هم من و امید از نیما شکایت کرده بودیم و هم پدر و مادر شیوا شکایت کرده بودند.
نیما ممنوع الخروج شده بود و در نهایت سه روز بعد از آنکه تحت تعقیب پلیس قرار گرفته بود، در فرودگاه دستگیر شد.
گویا قصد داشت از ایران خارج شود که موفق نشد!
مادر امید از قضایا خبری نداشت و امید هم اجازه نداد حتی یک جمله بهش بگویم.
و من چقدر از این بابت ممنونش بودم!
امید عقاید خاص خودش را داشت…
عقایدی که هیچگاه قصد نداشت مرا محدود کند یا چیزی را بر من تحمیل کند…