رمان آهو و نیما پارت 168

4
(75)

 

نگاهش مانند سابق دریده بود و انگار بودن در زندان برایش چندان اهمیتی نداشت!

درحالیکه با نگاهش تمام حرکاتم را از دور دنبال می کرد، به محض نزدیک شدنم خندید.

– انتظار نداشتم بیای!

به ناچار صندلی ای را که مقابلش بود عقب کشیدم و نشستم.

– ببخشید دیگه! الان تو شرایطی نیستم که بتونم به احترامت از جام بلند بشم!

نگاهش آنقدر رویم سنگینی می کرد که به ناچار نگاهم را از انگشتانم گرفتم و به صورتش دوختم.

با سر اشاره ای به پاها و دستانش کرد که با زنجیر و دستبند بسته بودند.

– خیلی رقت انگیز شدم؟!

با صدایش متوجه شدم مدت زیادی است که به پاهای اسیر در بندش چشم دوخته ام!

به چشمانش خیره شدم و قبل از آنکه بخواهم جوابی دهم، خودش با خنده گفت: چه سؤال هایی دارم می پرسم! معلومه که تو حتی دلت هم به حالم نمی سوزه!

ابروهایم بالا پرید.

– قبلا انقدر باهوش نبودی!

روی صندلی تکانی خورد که از برخورد زنجیر بسته شده به پاهایش با زمین صدایی بلند شد.

– باز هم نمی تونم خودم رو قانع کنم… اگه دلت به حالم نمی سوزه، چرا… پس چرا اومدی اینجا؟!

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 75

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان باوان

    🌸 خلاصه :   همتا دختری که بر اثر تصادف، بدلیل گذشته‌ای که داشته مغزش تصمیم به فراموشی انتخابی می‌گیره. حالا اون…
رمان کامل

دانلود رمان پاکدخت

    خلاصه: عزیزترین فرد زندگی آناهیتا چند میلیارد بدهی بالا آورده و او در صدد پرداخت بدهی‌هاست؛ تا جایی که مجبور به تن…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x