چیزی رو که می دیدم باور نداشتم! نمی تونستم قبول کنم کسی که کنارته نیماست! بچه…
نیشخند زد.
– نمی تونستم قبول کنم انقدر راحت خاطراتمون رو فراموش کردی و با نیما ازدواج کردی!
فکش فشرده شد.
– ازش بچه دار شدی!
برای آرام کردن خودم تنها توانستم نفس عمیقی بکشم.
– اونقدر دنبالت راه افتادم که مطمئن بشم! نیما که از هفت دولت آزاد بود، اصلا متوجه من نشد! اما تو…
به چشمانم خیره شد و یکی از آن خنده های مسخره اش را تحویلم داد.
– از حرکاتت… از نگاهت… از چسبیدنت به نیما… از جدا نکردن بچه از خودت… از همه ی این ها می تونستم بفهمم که تو متوجه من شدی!
در آن شرایط فقط یادآوری آوا و روزهایی که با او داشتم، داغ دلم را تازه می کرد!
روزهایی که خیلی کوتاه بودند!
و حامد حتی یک ذره از این اتفاق ناراحت نبود!
خوب می دانستم که تمام این اتفاقات از چه چیزی آب می خورد.
خوب می دانستم از این ناراحت است که مرا کنار نیما دیده است.
خوب می دانستم که چقدر کینه ای است!
قاصدک گلی چه کرده همه رو دیونه کردی
امشب ترکوندیا
دستت طلا
میگم چرا دیگه رمان بعد رو نمیزنی 👏👏
حسمو اون نظر سنجی پروند😅😂
نگو والا اونجا قشنگ معلومه پول دادن رای خریدن چون از هر نظر افتضاح هست