رمان آهو و نیما پارت ۱۱

4
(42)

 

 

استاد شایسته بعد از خشک کردن موهایم، تکه ای کیک که انگار از قبل به اتاق آورده بود و من ندیده بودمش داخل دهانم گذاشت و خود مشغول بافتن موهایم شد.

از برخورد دست هایش با موهایم که انگار نوازششان می کرد احساس رخوتی که داشتم بیشتر از قبل شده بود.

پلک هایم کم کم داشت سنگین میشد که کار استاد شایسته با موهایم تمام شد.

گیس بافته شده ام را روی شانه ام رها کرد و از آینه به چشم هایم خیره شد.

– بهت میاد!

و با حرکت ابرو اشاره ای به موهایم کرد.

زیر لب تشکر کردم و استاد شایسته این بار لیوانی که روی میز بود به دستم داد.

رنگ نارنجی محتویات درونش نشان می داد که آب پرتقال است.

جرعه ای از آن نوشیدم و صحنه ای که بخاطر آن کلکل مسخره کل محتویات جام شراب را نوشیدم مقابل چشمانم زنده شد و همین هم باعث شد دیگر آب پرتقال سرد از نظرم خوب جلوه نکند.

لیوان را از دهانم فاصله دادم که استاد شایسته دستم را گرفت و قرصی را کف دستم گذاشت.

– مسکنه…

این را همان لحظه ای که قرص را از جلدش بیرون کشیده بود، فهمیده بودم.

– بهتره بخوریش تا امشب رو راحت بتونی بخوابی… هم ممکنه درد داشته باشی، هم اینکه…

با بیرون فرستادن نفسش جمله اش را کامل کرد.

– هم اینکه کمتر فکر و خیال کنی.

 

بدون آنکه متوجه حرف های استاد شایسته شده باشم سرم را تکان دادم و قرص را با چند جرعه از آب پرتقال قورت دادم.

این کار را کردم تا استاد شایسته سکوت کند.

عجیب بود هر چیزی که به زبان می آورد برای من یادآور کلاس های دانشگاه و شیطنت هایم با حامد سر کلاس ها، مخصوصا کلاس های استاد شایسته بود.

نمی دانستم حامد را لعنت کنم یا به خدا واگذارش کنم!

با افکاری درهم از روی صندلی بلند شدم و روی تخت دو نفره دراز کشیدم…

چشم هایم را بسته بودم تا با دیدن تخت داغ دلم تازه نشود که بعد از لحظاتی با احساس تکان خوردن تخت چشم هایم را باز کردم.

استاد شایسته ملافه را کنار زده و جای خالی تخت نشسته بود.

چشم هایم گرد شد و استاد شایسته قبل از آنکه اعتراضی کنم، گفت: من کاریت ندارم آهو. فقط امشب اینجا می خوابم که اگه کابوسی دیدی یا کمک لازم داشتی، بتونم کمکت کنم.

دراز کشید.

– مدیونی اگه یه درصد فکر کنی بخاطر دل خودم می خوام پیشت بخوابم!

به دنبال حرفش ملافه را روی خودش مرتب کرد و شب بخیر بلند و بالایی گفت که از جانب من بی جواب ماند.

کاش راه فراری داشتم یا حداقل پشت و پناهی تا مجبور نمی شدم آن شرایط و لحظات سخت را تحمل کنم.

@

 

 

چیزی رویم کشیده نشده بود و با آن پیراهن مردانه که از قضا نازک هم بود کم کم داشت لرزم می گرفت… از طرف دیگر با فاصله ی کمی که بین من و استاد شایسته وجود داشت گرمای تنش را احساس می کردم.

اتفاقی که چند ساعت پیش در روی تخت دو نفره افتاده بود حتی جرات این را که تکانی بخورم از من سلب می کرد.

تخت خواب انگار برایم حکم تابوت مرگ را داشت و رفته رفته تشک نرمی که رویش دراز کشیده بودم برایم تبدیل به سنگ میشد!

نمی دانم استاد شایسته چگونه، اما متوجه سرمای بدنم شد. به سمتم چرخید و روی پهلویش دراز کشید. یک دستش را زیر سرش گذاشت و من کمی به بدنم تکان دادم تا فاصله بگیرم.

استاد شایسته لبخند زد.

– این دوری کردن هات رو دوست ندارم آهو! حسابش بمونه بعد وقتی که عقد کردیم!

نفس در سینه ام حبس شد. به کجاها دقیقا فکر کرده بود؟!

با حرکت انگشت اشاره ی استاد شایسته روی دستم که به لطف بالا رفتن آستین آن پیراهن نمایان شده بود، از ترس هینی کشیدم.

در تاریکی اتاق به لطف نور مهتاب لبخند استاد شایسته را می دیدم که انگار قصد پاک شدن از لب هایش را هم نداشت.

– سردته آهو… حتی یک درصد هم شک ندارم که موهای تنت سیخ شدن!

از اینکه آنقدر بی پروا حرف میزد و هرچیزی را که می فهمید یا به ذهنش می رسید، به زبان می آورد احساس کردم گونه هایم رنگ گرفت.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 42

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان شاه_مقصود

خلاصه : صدرا مَلِک پسر خلف و سر به راه حاج رضا ملک صاحب بزرگترین جواهرفروشی شهر عاشق و دلباخته‌ی شیدا می‌شه… زنی فوق‌العاده…
رمان کامل

دانلود رمان مهکام

خلاصه : مهران جم سرگرد خشنی که به دلیل به قتل رسیدن نامزدش لیا؛ در پی گرفتن انتقام و رسیدن به قاتل پا به…
رمان کامل

دانلود رمان گلارین

    🤍خلاصه : حامله بودم ! اونم درست زمانی که شوهر_صیغه ایم با زن دیگه ازدواج کرد کسی که عاشقش بودم و عاشقم…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x