رمان آهو و نیما پارت ۱۱۷

4
(127)

 

#part550

امید بازرگان گفت برای بازرسی می خواهد به تهران برود و از من پرسید آیا می توانم همراهش بروم یا نه…

من هم که می خواستم خودم را برای زندگی در تهران آماده کنم، بدون هیچ مکثی پیشنهادش را قبول کردم.

و امید بازرگان به محض شنیدن جواب مثبت از جانب من کارمندان شرکت را برای ناهار به رستوران نزدیک شرکت دعوت کرد!

آن شب وسایلم را جمع کردم و صبح روز بعد همراه امید بازرگان و با ماشین او به مقصد تهران راه افتادیم.

امید بازرگان تا رسیدن به تهران حتی لحظه ای هم سکوت نکرد!

حرف هایش در مورد خودش و خاطراتش بود و این درحالی بود که انتظار می رفت راجع به شرکت و کار حرف بزند، اما حتی یک جمله هم در مورد کار به زبان نیاورد!

و من درحالیکه فکرم درگیر این بود که چگونه و کجا در تهران قرار است زندگی کنم و چطور باید با نیما برخورد کنم، در جواب حرف های امید بازرگان سر تکان می دادم.

در نهایت با وجود پرحرفی های امید بازرگان و توقف هایش در طول مسیر شب بود که به تهران رسیدیم و به هتل رفتیم.

 

#part551

من هم که به اندازه ی کافی از شنیدن صدای امید بازرگان دچار سردرد شده بودم، به بهانه ی خواب آلودگی به اتاق پناه بردم و گفتم که اشتهایی برای شام ندارم.

***

صبح روز بعد زمانی که دیدم باز هم مجبورم کل روز را با امید بازرگان بگذرانم، لعنتی به خودم فرستادم که از اول پیشنهادهای مسخره اش را قبول کرده ام.

به شرکت که رفتیم وقتی دیدم همه جا آماده است و حتی مبلمان هم شده هست فهمیدم که حرف هایش راجع به آماده سازی شرکت دروغ محض بوده اند!

نه او در تهران فامیل و دوستی داشت و نه من با کسی در ارتباط بودم که باعث شود حداقل برای چند ساعت از یکدیگر دور باشیم.

و همین نزدیکی به هم باعث شد حرف های امید بازرگان از خودش به پرسش راجع به زندگی من در تهران و تصمیمم به محل زندگی برسد!

امید بازرگان که گمان می کرد خانه ای که در ساری در آن ساکن بودم از پدربزرگم به من ارث رسیده است می گفت بهتر است آنجا را نفروشم.

و من که اصلا قصد فروش آنجا را در نداشتم با گفتن “درسته”ای حرفش را تایید کردم!

اگر در تهران ماندگار می شدم، آنقدر پول داشتم که خانه ای بخرم.

 

 

 

#part552

با این حال این موضوع چیزی نبود که بخواهم بروزش دهم.

بعد از گذشت یک هفته که روزها در شرکت بودیم و شب ها هم در هتل سپری می کردیم، امید بازرگان هم کلید آپارتمانی را تحویلم داد.

با دیدن نگاه متعجبم نگاهش را دزدید و گفت از آنجایی که او باعث شد من به تهران بیایم و در شرکتش کار کنم، تهیه ی مسکن مناسب برای من بر عهده ی اوست!

بهانه اش زیادی مسخره بود. می گفت نباید اجاره ی خانه مشکلی برای تحصیل و کار من ایجاد کند. نباید نگرانی عقب افتادن اجاره ی خانه مرا مضطرب سازد، از طرفی فروش خانه ی در ساری که یادگار پدربزرگم است، اصلا کار درستی نیست!

در نهایت امید بازرگان آنقدر گفت و گفت که مجبور شدم کلید خانه را از او تحویل بگیرم.

زمانی که مرا به آن خانه برد تا نشانم دهد، دیدم که زیادی سنگ تمام گذاشته است!

خانه مبلمان شده بود و در بهترین نقطه ی تهران… حتی موقعیتش نسبت به خانه ی نیما هم بهتر بود!

امید بازرگان بی خبر از همه جا از هیچ محبتی به من دریغ نمی کرد، زمانی که من در مقابلش سکوت می کردم گمان می کرد مهربانی هایش روی من تاثیر گذاشته اند، اما نمی دانست که چه چیزی در سر من می گذرد!

 

 

#part553

اگر به امید بازرگان بود که می خواست در حین ثبت نام دانشگاه هم همراه من باشد، اما از آنجایی که من احتمال می دادم نیما هم در دانشگاه باشد دست به سرش کردم. هرچند که روز ثبت نام هم اصلا با نیما رودررو نشدم.

چند واحد از درس هایم با نیما بود و از خوشحالی دلم می خواست مسئول آموزش را به آغوش بکشم!

بعد از ثبت نام همراه امید بازرگان به ساری رفتم تا وسایل شخصی ام را جمع آوری کنم.

***

بالاخره اولین روزی که با نیما کلاس داشتم فرارسید.

از هیجان سر از پا نمی شناختم.

به امید بازرگان گفته بودم که به شرکت نمی روم و او گمان می کرد بخاطر دانشگاه است، اما در حقیقت دلیل اصلی من این بود که نمی دانستم بعد از دیدار با نیما چه اتفاقاتی قرار است بیفتد! حالم چگونه خواهد بود… آیا توانایی رودرویی با امید بازرگان و انجام کاری را خواهم داشت یا نه…

آن روز را خوب به یاد دارم. وارد کلاس شدم و در ردیف اول جا گرفتم و این درحالی بود که دانشجویان دیگر از ردیف سوم به بعد نشسته بودن. نه من تمایلی به دوستی و آشنایی با کسی داشتم و نه کسی انگار از من خوشش آمده بود… انگار تصورشان از من شاگرد درسخوان کلاس بود؛ همان شاگردی که از واو به واو نوشته های استاد یادداشت برداری می کند!

 

 

#part554

صدای حرف زدن دانشجویان با یکدیگر کم کم داشت عصبانی ام می کرد! به حالشان حسادت می کردم… برخلاف من که هیچ ذوقی نداشتم، آن ها مانند دانشجویان کارشناسی ای بودند که اولین روز است که پایشان را در دانشگاه گذاشته اند!

بعد از دقایقی همهمه ی دانشجویان با ورود استاد به کلاس خاموش شد.

سرم را پایین انداخته بودم، اما از گوشه ی چشم نیما را می پاییدم.

با اینکه خبری از لباس های اسپورت و جوان پسند سال ها پیشش نبود، اما در آن کت و شلوار رسمی همچنان جذاب به نظر می رسید.

و من هرچند که در دوران کارشناسی هیچ علاقه ای به علاقه مند کردن او به خود نداشتم، اما حالا دقیقا به همین قصد پا به دانشگاه گذاشته بودم!

نیما به عادت همیشگی اش مشغول حضور و غیاب بود… عادتی که در گذشته از نظرم مسخره بنظر می رسید، اما حالا برای جلو بردن نقشه ام خیلی هم خوب بود!

نمی دانم چقدر گذشت که با شنیدن اسمم از زبانش از جا پریدم و خودم را متعجب نشان دادم.

“جانم” ی که از عمد گفتم باعث خنده ی دانشجویان و شروع پچ پچ هایشان شد.

قبل تر ها، زمانی که هنوز همسرش بودم، جواب جانم گفتن هایم بوسه ای عاشقانه بود، اما حالا سرم را که بلند کردم، در کمال ناباوری دیدم که حتی نگاهم هم نمی کند.

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 127

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان التیام

  خلاصه: رعنا دختری که در روز ختم مادرش چشمانش به گلنار، زن پدر جدیدش افتاد که دوشادوش پدرش ایستاده بود. بلافاصله پس از…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
3 ماه قبل

احمق جان امید و بچسپ, حال نیما رو بگیر😈

خواننده رمان
3 ماه قبل

خسته نباشی قاصدک جان لطفا اینو یه سب در میون بذار

خواننده رمان
پاسخ به  خواننده رمان
3 ماه قبل

شب😂

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x