رمان آهو و نیما پارت ۱۱۹

4.1
(111)

 

تغییر حالت چهره ام زیادی تابلو بود… آنقدر که حتی امید بازرگان هم صورتش را به سمت عقب چرخاند تا ببیند به چه چیزی نگاه می کنم.

خوشبختانه نیما و آن زن از آنجا رد شده بودند و امید بازرگان آن ها را ندید.

خداخدا می کردم نیما هم متوجه ما یا حداقل نگاه من نشده باشد.

امید بازرگان بالاخره صورتش را چرخاند. از آنجایی که چیزی ندیده بود، با تعجب پرسید: چیزی شده؟!

سرم را به علامت نفی تکان دادم.

– نه. چه اتفاقی…

– هیچی. آخه یهو…

آمدن پیشخدمت باعث شد امید بازرگان حرفش را نیمه تمام بگذارد.

درحالیکه پیشخدمت غذاها را روی میز می چید، از گوشه ی چشم نگاهی به نیما و آن زن انداختم.

مشغول سفارش دادن غذا بودند.

کاش می دانستم نسبتشان با هم چیست!

تقریبا چند متر فاصله میان میز ما و میز نیما وجود داشت، اما خب خیلی خوب متوجه شدم که نیما به پیشخدمت گفت “هرچی خانوم میل می کنن!”.

همین هم باعث شد حسادت به سراغم بیاید!

حسادت به زنی که در کنار  همسر سابقم به رستوران آمده بود!

همین احساس باعث شد تا تمام تلاشم را کنم تا نیما مرا کنار امید بازرگان ببیند!

 

 

بدون آنکه چیزی از طعم غذا بدانم، قاشق را پر می کردم و قورت می دادم.

بدون آنکه چیزی از حرف های امید بازرگان بفهمم، می خندیدم… صدای خنده ام آنقدر بلند بود که توجه میزهای کناریمان به ما جلب شده بود.

زمانی که حالت نیما را دیدم با قاشق در دستش مانده بود و دختری که در کنارش بود با غیظ نگاهم می کرد، دلم می خواست قهقهه بزنم، اما حیف که نمی دانستم حرف امید بازرگان تا چه حد خنده دار بوده است!

نیما و دختر همراهش خیلی زودتر از ما رفتند… به گمانم حتی یک ربع هم از آوردن غذایشان نمی گذشت و بشقاب غذای نیما که تقریبا دست نخورده بود، اما بشقاب غذای دختر همراهش را ندیدم!

به قدری از آن اتفاق خوشحال بودم که بعد از رفتن نیما و همراهش، با خوشرویی با امید بازرگان حرف می زدم.

برای اولین بار بعد از ساعت دوازده با امید بازرگان در خیابان ها چرخیدم و در نهایت بعد از خوردن بستنی مرا به خانه رساند.

امید بازرگان برای من یک همکار و یک دوست بود، اما او بیخبر از آنچه در سر من می گذشت، از این رفت و آمدها طور دیگری برداشت می کرد!

***

صبح روز بعد با نیما کلاس داشتم، از عمد خودم را دیر به دانشگاه رساندم.

 

می خواستم ببینم عکس العملش چیست.

برخلاف تصورم که فکر می کردم باز هم مرا به کلاس راه نمی دهد، چیزی نگفت و حتی بعد از مدت ها نگاهم هم کرد!

آن هم نه یک نگاه معمولی!

نگاهی که در طول کل کلاس حتی یک دقیقه هم از رویم برداشته نشد!

رفتارش طوری بود که همه تقریبا متوجهش شدند! برای من هم این موضوع چندان مهم نبود! به هر حال درس من تمام میشد و شاید با همکلاسی هایم برخورد خاصی نمی کردم، اما خب حرف نیما به عنوان استاد دانشگاه یک کلاغ چهل کلاغ میشد و این دقیقا همان چیزی بود که من می خواستم!

در نهایت زمانی که کلاس تمام شد، قبل از آنکه من از کلاس خارج شوم، نیما ازم خواست چند دقیقه در کلاس بمانم.

چند نفر از دانشجویان که می خواستند از کلاس خارج شوند، منتظر ایستادند و نیما که ظاهرش آشفته بود، با لحن تندی گفت: با شماها نبودم! بیرون! بیرون لطفا!

همه که از کلاس خارج شدند، خیره به چشمان نیما که مشخص بود شب را نخوابیده است، گفتم: من اصلا حوصله ی حاشیه سازی ندارم استاد!

نگاهش که تا چند ثانیه پیش عجز داشت، با شنیدن حرفم سرد شد و انگار که یخ زد!

 

 

پوزخند صداداری زدم و با ابرو اشاره ای به دانشجویان که بیرون کلاس ایستاده بودند و همچنان از لای در نیمه باز چشمشان به ما بود، کردم.

– خودتون دارین می بینید که همه چشمشون به ماست! شما استاد دانشگاه این مملکتید! زشته این کارها!

با حرص چشمانش را بست و به سمت در رفت.

طوری در را بست که از جا پریدم!

با این حال قبل از آنکه به سمتم بچرخد، خودم را جمع و جور کردم.

– کلاس من نظم خاص خودش رو داره آه… خانوم تهرانی!

دلم می خواست با صدای بلند بخندم. مشخص بود چقدر از بابت اتفاق دیشب عصبانی شده است که می خواست از روی حواسپرتی اسم کوچکم را صدا کند. با ابروهای بالارفته بهش نگاه کردم.

– حتما همینطوره نی… استاد شایسته!

دستانش از شنیدن جمله ام مشت شد.

جا داشت برای خودم دست بزنم!

خوب نشانش داده بودم که متوجه کارهایش هستم.

– به جای این کارها بهتره سر وقت سر کلاس حاضر بشید!

– ببخشید کدوم کارها؟!

نیما دستپاچه شد.

– همین… همین تاخیر و دیر کردن ها!

– من فقط دو بار تاخیر داشتم!

 

 

 

 

– تعداد جلسات طول ترم هم صد تا نیست!

با بی تفاوتی شانه بالا انداختم.

– صد تا یا هر چند تا… اصلا برام اهمیتی نداره متاسفانه! من حتی می تونم طبق قوانین دانشگاه سه جلسه هم غیبت کنم!

و در دل زمزمه کردم: محاله فرصت چزوندن تو رو از دست بدم!

نیما کم آورده بود و نمی دانست چه باید بگوید.

– درسته، اما گفتم که… کلاس های من قوانین خاص خودشون رو دارن!

– من فقط دو بار تو دو کلاس متفاوت از هم تاخیر داشتم و اصلا فکر نمی کنم لازم باشه این همه حرف بشنوم!

– من فقط خواستم باهاتون اتمام حجت کنم!

سر تا پایش را نگاه کردم.

– جلوی بقیه هم می تونستید اتمام حجت کنید استاد! نه اینکه با آبروی من در مقابل بقیه بازی کنید! بعدش هم من اگه تاخیر داشتم، حتما براش دلیل قابل قبولی دارم!

نیما که انگار منتظر همین حرف بود، پرسید: چه دلیلی؟!

خودم را دستپاچه نشان دادم.

– خصوصیه!

صورت نیما سرخ شد.

– وقتی تا نصفه شب بیرون قرار می ذارین، مشخصه که…

 

 

سرم را بلند کردم که نیما جمله اش را ناتمام رها کرد.

هیچ مخالفتی با حرفش نکردم و حق به جانب پرسیدم: شما من رو تعقیب می کنید؟!

و چه اهمیتی داشت که من با امید بازرگان تا نیمه شب بیرون نبودم!

زمزمه ی نیما را که می گفت “پس حقیقت داره!” شنیدم.

– تعقیب نکردم… اتفاقی دیدم!

– اتفاقی یا عمدی، زندگی شخصی من کاملا به خودم مربوطه!

به سمت میز رفت.

– همینطوره… فقط…

– فقط؟!

انگار دنبال جمله ای می گشت تا عصبانیتش را طوری خالی کند یا به عبارتی زهرش را بریزد.

– فقط نمی خواستم اتفاق چند سال پیش دوباره تکرار بشه!

جمله اش زیادی مبهم بود.

– اتفاق چند سال پیش؟! چه اتفاقی؟!

نیما که انگار موفق شده بود و قرار بود مدال افتخار به گردنش بیندازند، نیشخندزنان گفت: آشنایی با یه آدم اشتباه! پارتی و اتفاقات بعدش!

بدون شک اگر یک وسیله ی نوک تیز یا حتی کارد کره خوری هم دم دستم بود، نیما را می کشتم! خونش حلال حلال بود!

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 111

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان اسطوره

خلاصه رمان: شاداب ترم سه مهندسی عمران دانشگاه تهران درس می خونه ..با وضعیت مالی خانوادگی بسیار ضعیف…که برای کمک به مادرش در مخارج…
رمان کامل

دانلود رمان التیام

  خلاصه: رعنا دختری که در روز ختم مادرش چشمانش به گلنار، زن پدر جدیدش افتاد که دوشادوش پدرش ایستاده بود. بلافاصله پس از…
رمان کامل

دانلود رمان پشتم باش

  خلاصه: داستان دختری بنام نهال که خانواده اش به طرز مشکوکی به قتل میرسند. تنها فردی که میتواند به این دختر کمک کند،…
رمان کامل

دانلود رمان دیازپام

خلاصه:   ارسلان افشار مرد جدی و مغروری که به اجبار راضی به ازواج با آتوسا میشه و آتوسا هخامنش دختر ۲۰ ساله ای…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نازنین مقدم
3 ماه قبل

خوبه والا گند زده میخواد نیما روهم بکشه …نمیدونم چرا از اول داستان از آهو خوشم نیومد باوجود اینکه نیما اینقد براش ازخود گذشتگی کرد بازم این به چشمش نیومد

خواننده رمان
3 ماه قبل

برای چزوندن نیما از امید بازرگان بیچاره سوءاستفاده میکنه

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x