رمان آهو و نیما پارت ۱۲۱

4.2
(107)

 

من و امید بازرگان به سر زمین رفتیم.

طبق گفته ی صاحب زمین قرار بود چند شرکت دیگر هم به آنجا بیایند.

صاحب یکی از شرکت ها کسی نبود جز نیما!

و این شد اولین دیدار نیما و امید بازرگان با یکدیگر!

نگاه نیما به من که کنار امید بازرگان ایستاده بودم، بود و هیچ توجهی به حرف های مردی که کنارش ایستاده بود نداشت.

نگاه نیما آنقدر سنگین بود که امید بازرگان هم متوجهش شد.

نیم نگاهی به نیما انداخت و برای اولین بار دستم را گرفت! به سختی جلوی خودم را گرفتم تا چشمانم گرد نشوند.

– زمین اینجا یه جوریه… با این کفش ها راه رفتن حتما باید سخت باشه!

و با حرکت چشمانش اشاره ای به کفش هایم کرد.

نگاهم به امید بازرگان بود، اما از گوشه ی چشم حواسم به نیما بود که همچنان داشت نگاهمان می کرد. به همین دلیل هم با تکان دادن سرم به روی امید بازرگان لبخند زدم.

– همینطوره!

و او هم نامردی نکرد و در جوابم با زدن چشمکی گفت: باید حسابی مواظبت باشم!

این حرف را تقریبا با صدای بلندی گفت و همزمان شد با آمدن صاحب زمین که می گفت: خب کمی حرف بزنیم؟

و به دنبالش نیما بود که گفت: اگه دل و قلوه دادن یه سری تموم بشه، حتما به حرف زدن هم می رسیم!

 

 

هیچکس توجه خاصی به حرفی که نیما زد از خود نشان نداد.

امید بازرگان درحالیکه همچنان دست من در دستش بود، با پوزخند گوشه ی لبش سرش را به نشانه ی تاسف برای نیما تکان داد.

***

جلسه ی آن روز تمام شد و طبق خواسته ی صاحب زمین قرار بر این شد که تا هفته ی آینده هر شرکت ایده اش را ارائه دهد و او از بینشان انتخاب کند.

امید بازرگان سخت از این بابت خوشحال بود! تمام تلاشش را می کرد تا موفق شود!

در نهایت وقتی صاحب زمین ایده های ارائه شده ی همه را دید، از بینشان ایده ی شرکت ما و نیما را انتخاب کرد.

امید بازرگان چندان از این موضوع خوشش نیامد، اما نیما با خباثت خندید… مخصوصا که صاحب زمین از ما خواست با همکاری یکدیگر کار را شروع کنیم!

نیما و امید بازرگان به عنوان مسئولین اصلی شرکت شماره تماس یکدیگر را گرفتند تا هماهنگی های لازم را انجام دهند.

نگاه نیما و امید به یکدیگر بیشتر شبیه نگاه دو رقیب به یکدیگر بود تا نگاه دو همکار به یکدیگر!

در طول مسیر بازگشت به شرکت امید بازرگان مدام زیر لب غر میزد و من طبق همان نقشه ای که کشیده بودم در صندلی ماشین مچاله شده بودم.

 

 

 

 

دو روز از آن ماجرا می گذشت و هنوز هیچ کاری را شروع نکرده بودیم…

نه نیما با امید بازرگان تماس گرفته بود و نه او… با شناختی که از امید بازرگان داشتم می دانستم که نه می خواهد در مقابل نیما غرورش را بشکند و نه می خواهد پروژه لطمه ای ببیند.

به همین دلیل هم روز سوم شماره ی شرکت نیما را پیدا کرد و از منشی شرکت خواست تا با شرکت نیما تماس بگیرد و یک قرار بگذارد.

در نهایت هم قرار بر این شد نیما و امید بازرگان همان شب برای شام با یکدیگر بیرون روند.

با وجود آنکه اسم رستوران و مکان قرارشان را فهمیدم، اما جرات نکردم حتی به رفتن به آنجا فکر کنم!

نیما که به خونم تشنه بود و اگر امید بازرگان مرا آنجا می دید، مسلما چیزهای خوبی در انتظارم نبود! حتی امکان داشت قضیه ی همکاری دو شرکت با یکدیگر منتفی شود! پس دندان روی جگر گذاشتم تا خود امید بازرگان بگوید چه کار باید انجام دهیم.

روز بعد امید بازرگان خبر داد نیما به همراه دستیار و چند نفر از کارمندانش قرار است به شرکت بیایند و از من خواست در جلسه حضور پیدا کنم.

من هم طبق نقشه ام با استرس قبول کردم!

زمانی که نیما آمد، دختری همراهش بود که بی نهایت آشنا به نظر می رسید. وقتی معرفی اش کرد تازه شناختمش… شیوا، دختر خاله اش بود!

 

 

شیوا را چند بار بیشتر ندیده بودم. هرچند که در آن روزها آنقدر نگران ماجرای حامد بودم که به یاد ندارم نگاهش آن روزها هم خصمانه بود یا نه، اما حالا که مقابلم ایستاده بود نگاهش اصلا دوستانه نبود! خوب می دانستم که این نگاهش بخاطر نیماست! چراکه او هنوز در جریان کار نبود، هرچند که در آن پروژه قرار بود ما همکار یکدیگر باشیم، نه رقیب و این فکر کاملا غیر منطقی بود!

با آنکه خون خونم را می خورد، اما با وجود امید بازرگان نمی توانستم خم به ابرو بیاورم!

باید خودم را نسبت به نیما و هر آنچه مربوط به او بود، بی تفاوت نشان می دادم تا امید بازرگان آنگونه که من می خواهم همراهی ام کند!

در جلسه ی آن روز نیما و شیوا چندین و چند بار دست یکدیگر را گرفتند… بی بهانه و با بهانه! حتی یکبار که از خامه ی شیرینی کنار لب نیما باقی مانده بود، شیوا با انگشتش آن را تمیز کرد و بعد هم آن خامه را خورد!

نیما هم بدون هیچ اعتراضی تنها خندید!

و این نشان می داد چقدر از آنکه امید بازرگان دست مرا گرفته بود عصبانی است! شاید هم این فقط تصور من بود، اما هرچه که بود من با دیدن رفتارهایشان کم مانده بود هرچه را که در معده ام بود بالا بیاورم!

امید بازرگان هم هیچ عکس العمل خاصی نشان نمی داد.

 

 

من هم انتظار نداشتم او در مقابل رفتارهای نیما و شیوا مقابله به مثل کند… چراکه امید بازرگان مقیدتر از این حرف ها بود!

اگر آن روز هم دستم را گرفته بود یا واقعا بخاطر وضعیت زمین بود یا هم اتفاقی و بدون هیچ فکری این کار را انجام داده بود!

حرف های نیما اوایل جلسه بیشتر شبیه کنایه بود، اما زمانی که دید امید بازرگان با جدیت با او حرف می زند و در کار شوخی ندارد، رفته رفته او هم از رفتارش دست برداشت.

پشت چشم نازک کردن های شیوا آزارم می داد و کم مانده بود صندلی ام را بچرخانم و پشت به او بنشینم!

نتیجه ی جلسه این شد که هر شرکت روی بخشی از پروژه کار کند و در طول هفته چندبار برای کارهای انجام شده جلسه تشکیل شود. جلسات یک بار در شرکت امید بازرگان برگزار میشد و یکبار در شرکت نیما…

هرچند که من دلم می خواست یکجا کار کنیم، اما خب همین فرصت پیش آمده هم غنیمت بود!

***

اولین باری که پایم را در شرکت نیما گذاشتم، خاطرات گذشته مقابل چشمانم زنده شد.

دفعه ی پیش با وجود عصبانیتم و تمایلم به دیدن مهری جان نتوانسته بودم به چیز دیگری فکر کنم… اما حالا… گذشته ها داشت در سرم تکرار میشد!

 

8

گذشته ای که روزهایش دیگر هیچگاه تکرار نمی شدند… آنقدر در فکر بودم که حواسم نبود دقیقا به چشمان نیما خیره شده ام!

شیوا که متوجه نگاه ما به یکدیگر شده بود، با کمی حرص دستش را دور بازوی نیما انداخت و باعث شد او نگاهش را از من بگیرد.

من هم قبل از آنکه نگاه امید بازرگان متوجه ما شود، خودم را با نگاه کردن به نقشه ها سرگرم کردم.

***

روزها از پی هم می گذشتند و من روز به روز با دیدن نیما و شیوای نزدیک به هم و بی توجهی امید بازرگان مغموم تر می شدم!

البته که رفتار امید بازرگان مثل سابق بود و حتی زمانی که با یکدیگر تنها بودیم، بیش از پیش به من محبت می کرد… درواقع او تنها نسبت به کارهای نیما و شیوا توجهی نداشت! درحالیکه من انتظار داشتم او با دیدن صمیمیتشان در مقابل آن ها به من نزدیک شود!

امید بازرگان مدام علت ناراحتی ام را می پرسید و من با بهانه کردن سنگینی درس هایم او را دست به سر می کردم!

او هم با شنیدن این دروغ قول می داد که هرچقدر بتواند کمکم می کند!

من هم به اجبار به رویش لبخند می زدم، درحالیکه خداخدا می کردم او در مقابل نیما هم هوایم را داشته باشد!

 

 

***

– فکر می کنم پروژه ی جدید بدون حضور شرکت آقای شایسته باشه!

امید بازرگان این را گفت و من با حواسپرتی پرسیدم: کدوم پروژه؟!

– ما یه کار مشترک بیشتر با شرکت آقای شایسته نداریم… ساختمون جدید تو همین زمین منظورمه!

قسمت اول جمله ی امید بازرگان نشان می داد که بیصبرانه منتظر است پروژه تمام شود تا دیگر چشمش در چشم نیما نیفتد.

سر تکان دادم.

– درسته… حالا مگه چه اتفاقی افتاده؟!

امید بازرگان ابرویی بالا انداخت.

– گویا قراره آقای شایسته قاطی مرغ ها بشن!

با شنیدن این جمله دست و پایم در عرض چند ثانیه سست و بی جان شد.

خداخدا می کردم رنگم نپرد و مرا مقابل امید بازرگان رسوا نکند.

معنی جمله ای که امید بازرگان گفته بود کاملا روشن بود… نیما داشت ازدواج می کرد… اما هضمش برای من سخت بود!

– چطور؟!

این را به جان کندن پرسیدم.

– انگار قراره با خانوم موحد ازدواج کنن!

به “قراره”ای که امید بازرگان فکر می کردم و به خودم می گفتم همه چیز دروغ است یا به خانوم موحدی که درواقع همان شیوا بود؟!

 

 

حتی زبانم نچرخید که بگویم مبارک است!

سعی کردم بحث را عوض کنم، چراکه با شناختی که از خود داشتم می دانستم اگر امید بازرگان چند دقیقه ی دیگر هم راجع به نیما و ازدواجش حرف بزند یا گریه می کنم یا هوار می کشم!

– خب پس مطمئنا پروژه ی جدید موفق تر باشه!

انتظار داشتم امید بازرگان بپرسد “چرا” یا “چطور” اما گفت: نظرتون راجع به این موضوع چیه؟!

می دانستم منظورش ازدواج نیما و شیواست، اما با این حال پرسیدم: در مورد چی؟!

امید بازرگان سر تکان داد.

– ازدواج آقای شایسته و خانوم موحد!

نفسم را سخت بیرون فرستادم.

– مگه باید نظر خاصی داشته باشم؟!

امید بازرگان چند لحظه خیره نگاهم کرد. انگار که انتظار شنیدن چنین چیزی از جانب مرا نداشت. با این حال از رو نرفت.

– خب… گفتم شاید…

مکث کرد و به چشمانم خیره شد.

– می تونم روراست باشم خانوم تهرانی؟!

با اینکه جوابم به سؤالش منفی بود، اما سرم را به نشانه ی مثبت تکان دادم.

– البته!

– خب شما و آقای شایسته قبلا با هم زن و شوهر بودین… با خودم فکر کردم شاید این خبر باعث بشه ناراحت بشید… یا حداقل شوکه!

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 107

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان قلب سوخته

      خلاصه: کاوه پسر سرد و مغروری که توی حادثه‌ی آتیش سوزی، دختر عموش رو که چهارده‌سال از خودش کوچیکتره نجات میده،…
رمان کامل

دانلود رمان یاسمن

خلاصه: این رمان حکایت دختری است که بعد از کشف حقیقت زندگی اش به ایران باز می گردد و در خانه ی عمه اش…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x