رمان آهو و نیما پارت ۱۲۲

4.2
(118)

 

امید بازرگان که این را گفت چند لحظه سکوت کرد. کاش می توانستم بگویم که فکر و گمانش کاملا درست بوده است! من از شنیدن خبر ازدواج نیما کاملا جاخورده بودم! انگار که اصلا از او جدا نشده ام و او می خواهد با وجود اسم من در شناسنامه اش تجدید فراش کند!

– البته قصد جسارت نداشتم خانوم مهندس! معذرت می خوام!

با گیجی “خواهش می کنم”ی به زبان آوردم و امید بازرگان دوباره گفت: البته این موضوع بین خودمون بمونه!

درک نمی کردم چرا باید ازدواج نیما و شیوا بین خودمان بماند. بالاخره که همه می فهمیدند!

– چطور؟!

امید بازرگان دستی به چانه اش کشید.

– خب من کاملا اتفاقی متوجه این قضیه شدم!

– اتفاقی؟!

امید بازرگان این بار دست به موهایش کشید.

– امروز که رفته بودم نقشه ها رو تحویل بدم، گویا مادر آقای شایسته اونجا بودن… حرف هاشون رو اتفاقی شنیدم و از لابلاشون فهمیدم!

– مادرش؟! مادر نی…

با گرد شدن چشم های امید بازرگان به سرعت حرفم را اصلاح کردم.

– مادر آقای شایسته اونجا بودن؟! یعنی مطمئنید که خودشون بودن؟!

 

 

امید بازرگان کمی فکر کرد.

– آره… یعنی خود آقای شایسته معرفیشون کردن!

گوشه ی لبم را گزیدم.

– سر پا بود؟!

امید بازرگان که متوجه حرفم نشده بود، سؤالی نگاهم کرد.

– چی؟!

– مادر آقای شایسته سر پا و سر حال بودن؟!

امید بازرگان با گیجی جواب داد: آره!

ابروهایم بالا پرید… پس قضیه ی پرستار چه بود؟!

– آهان! مرسی!

امید بازرگان با همان حالت “خواهش می کنم” به زبان آورد و بالاخره رضایت داد از اتاق خارج شود.

به محض بسته شدن در به صندلی ام تکیه دادم و نقشه ها را رها کردم.

نیما واقعا داشت ازدواج می کرد؟!

***

دو هفته با فکر و خیال گذشت… دو هفته ای که هیچ چیز خاصی در رفتار نیما و شیوا ندیدم که احتمال دهم آن ها قصد ازدواج با هم را دارند، اما خب این دلیل نمیشد که حرف های آن روز امید بازرگان را فراموش کنم!

در یکی از روزهایی که کارم در دانشگاه طول کشیده بود و دیرتر از همیشه به شرکت رسیدم، اتفاقی افتاد که باعث شد مسیر زندگی ام به کل تغییر یابد.

 

 

اکثر کارمندان رفته بودند و تنها کسانی که در پروژه ی مشترک با شرکت نیما فعالیت می کردند در شرکت حضور داشتند.

مهندسین آنقدر مشغول حرف زدن با هم بودند که حتی متوجه ورود من به شرکت نشدند.

کارت هایی که در دستشان بود توجهم را به خودشان جلب کرد.

– سلام!

بقیه با شنیدن صدایم به سمتم چرخیدند و جوابم را دادند.

یکی از مهندسین کارتی رو که روی میز بود برداشت و به سمتم آمد.

– برای شماست!

– برای من؟!

مهندس سر تکان داد.

– بله… مراسم عروسی آقای شایسته ست!

کارت عروسی را گرفتم و برای آنکه جلوی دیگران تابلو جلوه نکنم، پاکت را باز کردم.

اسم عروس را زمزمه وار تکرار کردم و یکی دیگر از مهندسین با هیجان گفت: عروس خانوم مهندسه!

به سختی خودم را کنترل کردم تا چپ چپ نگاهش نکنم! به سختی “مبارکه”ای به زبان آوردم و یکی دیگر از مهندسین فلشی را به دستم داد.

– مهندس بازرگان گفتن نقشه های داخل فلش رو چک کنید.

با تشکر فلش را گرفتم و آن موقع بود که متوجه شدم امید بازرگان در شرکت نیست.

 

 

 

خستگی را بهانه ای کردم تا از شرکت خارج شوم، جمع کارمندان و مهندسین که مشغول بگو و بخند بودند برایم اصلا خوشایند نبود!

آنقدر راه رفتم و راه رفتم که پاهایم خودشان از خستگی ایستادند…

به خودم که آمدم مقابل مجتمعی که خانه ی نیما در آن قرار داشت، بودم…

خانه ای که زندگی مشترکمان را در آن شروع کرده بودیم… مدت ها با هم زندگی کرده بودیم و حالا نمی دانستم نیما هنوز آنجا زندگی می کند یا نه!

با حماقت جلوتر رفتم و زمانی که دیدم در ساختمان باز است، وارد ساختمان شدم.

هنوز همانجا جلوی در ایستاده بودم که با خروج چند نفر از آسانسور به سرعت خودم را به پله ها رساندم. احتمال می دادم کسی مرا بشناسد و می ترسیدم خبر به گوش نیما برسد، اما باز هم حماقت کردم و ترس را کنار گذاشتم…

دیوانه وار و بی وقفه از پله ها بالا رفتم.

در آن گیرودار که بخاطر سرعتم نفس نفس می زدم گوشی ام زنگ خورد.

نه برای آنکه بخواهم جوابی دهم، فقط برای خاموش کردنش گوشی ام را از جیبم درآوردم. طبق انتظارم تماس از امید بازرگان بود!

اگر گوشی ام را خاموش می کردم، احتمالا به دم در خانه می رفت، پس آنقدر در دستم نگهش داشتم که خودش تماس را قطع کرد.

 

 

 

 

نگاهم که به ساعت گوشی ام افتاد آه از نهادم بلند شد. واقعا خبر ازدواج همسر سابقم آنقدر مرا به هم ریخته بود که در این ساعت از شب مرا به اینجا کشانده بود؟!

با تمام این ها این احساس هم مانع از آن نشد که پله های بالارفته را پایین بروم… با پاهای سست بالاتر رفتم و وقتی به طبقه ی مورد نظر رسیدم، با دیدن در واحد بغض به گلویم چنگ زد.

یاد روزی افتادم که مادرش نقشه کشید و نیما باور کرد و مرا بیرون کرد.

جاکفشی و گلدان رویش همانگونه بود و نشان می داد نیما هنوز در همین خانه ساکن است.

اصلا اگر نیما از من متنفر بود و حالا با زن دیگری می خواست ازدواج کند، پس چرا هنوز در خانه ای زندگی می کرد که مدت ها با هم زندگی کرده بودیم؟!

نفس عمیقی کشیدم. مرگ یکبار، شیون هم یکبار! دست لرزانم را روی زنگ در فشار دادم.

بعد از چند دقیقه زنگ زدن بی وقفه بالاخره هیکل نیما در چارچوب در ظاهر شد.

خواب آلود بود، اما با دیدن من در آن ساعت از شب و در آن جا خواب از چشمانش پرید.

– آهو… تو اینجا…

از آنکه اسم کوچکم را صدا کرده بود ابروهایم بالا پرید.

بلافاصله حرفش را اصلاح کرد.

– منظورم اینه که… اینجا چیکار می کنید خانوم تهرانی؟!

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 118

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان شب نشینی پنجره های عاشق

خلاصه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌: شب نشینی حکایت دختری به نام سایه ست که از دانشگاه اخراج شده و از اون جایی که سابقه بدش فرصت انجام خیلی…
رمان کامل

دانلود رمان گندم

    .خلاصه : داستان درباره ی یک خانواده ثروتمنده که بیشتر اعضای اون کنار هم زندگی میکنن . طی اتفاقاتی یکی از شخصیت…
رمان کامل

دانلود رمان نمک گیر

    خلاصه رمان : شاید رویا…رویایی که باید به واقعیت می پیوست.‌‌…دیگر هیچ از دنیا نمی خواست…همین…!همین که یک دستش توی حلقه ی…
رمان کامل

دانلود رمان نهلان

  خلاصه: نهلان روایت زندگی زنی به نام تابان میباشد که بعد از پشت سر گذاشتن دوره ای تاریک از زندگی خود ، در…
رمان کامل

دانلود رمان وان یکاد

خلاصه: الهه سادات دختری مذهبی از خانواده‌ای سختگیر که چهل روز بعد از مرگ نامزد صیغه‌ایش متوجه بارداری اش میشه… کسی باور نمیکنه که…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x