رمان آهو و نیما پارت ۱۴

4.3
(41)

 

استاد شایسته بی توجه به حال و روز من، به رویاپردازی هایش ادامه داد: این میشه اولین خرید مشترک من و تو!

نگاهش رو به چشمانم دوخت.

– قشنگ نیست آهو؟!

با خستگی پلک هایم را روی هم گذاشتم.

چقدر میان من و او فاصله وجود داشت!

– چی شد آهو؟ از پیشنهادم خوشت نیومد؟!

با خود فکر کردم او که پیشنهادی نداده است… حرفش و لحنش بیش تر حالت دستوری داشت.

نفس عمیقی کشیدم و جوابش را دادم. چرا که اگر سکوت می کردم، تا خود شب با آهو گفتن هایش بیچاره ام می کرد. سؤالاتش هم که جای خود داشت!

– استاد من لباس مناسبی ندارم.

کمی اخم کرد؛ از همان اخم هایی که یک دانشگاه عاشقش بودند و برایش حاضر بودند جانشان را فدا کنند!

– چطوری بگم که دیگه هیچوقت، مخصوصا تو خونه استاد صدام نکنی؟! بابا… ناسلامتی ما دیگه قراره زن و شوهر بشیم!

به زبانم آمد بگویم هنوز که نشده ایم و نسبتی هم که با هم نداریم، اما به جایش جمله ی قبلی ام را که گویا از جانب استاد شایسته نشنیده گرفته شده بود، ادامه دادم: لباس هام که خونه مونه. لباس هایی هم که دیشب پوشیده بودم، تو پارتی گم و گور شدن دیگه حتما.

– خونه ی تو اینجائه آهو!

کم کم داشتم عصبانی می شدم و کنترلم را از دست می دادم. بی توجه به چیزی که گفت دنباله ی حرف خودم را گرفتم.

 

– من نمی تونم بیام خرید.

استاد شایسته کمی خیره نگاهم کرد و در آخر با لحنی که مطمئن بودم سعی داشت آرام نگهش دارد، گفت: به سلیقه ی خودم امروز برات لباس می خرم، اما بعدش با هم میریم.

برای آنکه دست از سر بیچاره و بدبختم بردارد، سرم را به نشانه ی موافقت تکان دادم.

“خوبه”ای به زبان آورد و لیوان آب پرتقال را به دستم داد.

– باید تقویت شی. ما خیلی با هم کار داریم!

من چه کاری می توانستم با او داشته باشم؟! با آن مرد غریبه که نزده برای خودش می رقصید؟! همین حرف های دوپهلویش ترس و دلهره به جانم مینداخت. درد خودم مگر کم بود که او هم اینگونه آزارم می داد؟!

انگار او هم از سکوت من خسته شده بود که از پشت میز بلند شد و به سمت اتاق خواب رفت.

از ترس شنیدن حرف های تکراری اش کل محتویات لیوان آب پرتقال را نوشیدم.

لحظاتی بعد استاد شایسته درحالیکه لباس بیرون به تن کرده بود، مقابلم ظاهر شد.

– میرم لباس بخرم.

سرم را تکان دادم.

– زود بر می گردم… تو هم تو این فاصله یه جوری خودت رو سرگرم کن تا برگردم… خونه رو ببین… فیلم و کتاب هم زیاد پیدا میشه تو این خونه… اگه هم خسته بودی یا دردی داشتی، استراحت کن. دست به میز هم نزن که بعدا یه کاریش می کنم.

باز هم سرم را تکان دادم که چشمکی زد.

– درباره ی لباس هم نگران نباش… هم سلیقه م خوبه، هم اندازه هات دستمه!

 

احساس کردم گونه هایم سرخ شد.

نگاهم را دزدیدم و صدای قهقهه هایش بود که بلند شد.

آرزو داشتم من هم یکبار دیگر بتوانم بدون هیچ فکر و خیالی بخندم! قهقهه که جای خود داشت!

قبل از آنکه بفهمم چه اتفاقی در حال افتادن است استاد شایسته جلو آمد و پیشانی ام را بوسید. بوسه اش آنقدر طول کشید که بعد از جدا شدنش از خودم احساس می کردم پوستم دارد از جایش کنده می شود!

استاد شایسته لبخندزنان نگاهم کرد.

– بوسه های دیگه رو بیش تر دوست دارم، اما… بمونه به وقتش!

و اشاره ای به لب هایش کرد.

داشتن چنین علاقه ای از او بعید به نظر نمی رسید، اما چرا در آن شرایط به من می گفت؟!

وقتی خداحافظی اش انقدر طول می کشید و من را تا مرز به جنون رساندن می کشید، چگونه می توانستم بر اعصابم مسلط شوم؟!

به هر زحمتی که بود بعد از چند دقیقهی دیگر بالآخره استاد شایسته رفت و من تنها شدم.

تنها شدم و فرصتی برای سر و سامان دادن به افکارم پیدا کردم.

نگاهم که به گوشی تلفن افتاد، با شتاب از روی صندلی بلند شدم که باعث شد درد بدی در شکمم بپیچد، اما توجهی نکردم. با به دندان گرفتن لبم خودم را کنترل کردم و خود را به کنار میز تلفن رساندم.

گوشی را برداشتم و بدون هیچ فکری شماره ی حامد را که از بر بودم گرفتم.

 

جمله ی “مشترک مورد نظر خاموش می باشد…” مثل پتک روی سرم کوبیده شد.

مطمئن بودم که گوشی حامد در پارتی جا نمانده است.

هنوز هم آن صحنه ی مزخرف و مسخره که حامد داشت لباس هایش را به تن می کرد مقابل چشمانم بود. هرچقدر فکر می کردم هیچ جوره امکان نداشت گوشی اش را با خودش نبرده باشد.

باید باور می کردم که گوشی اش را از عمد خاموش کرده است؟!

پوزخندی به سؤال مسخره ام زدم. مگر میشد از عمد نباشد؟!

حامد را خوب می شناختم و می دانستم که تحت هیچ شرایطی گوشی اش را خاموش نمی کند، مگر در مواقعی که می خواستیم برای تفریح جایی رویم و او بخاطر تماس های مادرش که می گفت جوابی برایش ندارد گوشی اش را خاموش می کرد.

حالا هم به جای مادرش، جوابی برای من نداشت!

وقتی به سارا گفت خودم خواستم، یعنی خودم خواستم و او هیچ مسئولیتی را قبول نمی کند. وقتی من را در پارتی ای که می دانست لو رفته و پلیس ها هر لحظه ممکن است دستگیرم کنند تنها گذاشت، فهمیدم همه چیز را باخته ام!

تنها من، حامد و سارا از آن رابطه ی جنسی خبر داشتیم… حامد که جان خودش را برداشته بود و فرار کرده بود. از سارا هم که به عنوان صاحب خانه و کسی که پارتی را برگزار کرده بود هیچ خبر خاصی نداشتم، اما امیدوار بودم حداقل دستگیر شده باشد تا بتوانم از طریق او ثابت کنم با حامد رابطه داشته ام.

گوشی را سر جایش گذاشتم. جرات این را نداشتم که با خانه ی خودمان تماس بگیرم!

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 41

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان وان یکاد

خلاصه: الهه سادات دختری مذهبی از خانواده‌ای سختگیر که چهل روز بعد از مرگ نامزد صیغه‌ایش متوجه بارداری اش میشه… کسی باور نمیکنه که…
رمان کامل

دانلود رمان سونامی

خلاصه : رضا رستگار کارخانه داری به نام، با اتهام تولید داروهای تقلبی به شکل عجیبی از بازی حذف می شود. پس از مرگش…
رمان کامل

دانلود رمان چشم زخم

خلاصه:   نه دنیا بیمارستانه، نه آدم ها دکتر . کسی نمیخواد خودش رو درگیر مشکلات یه آدم بیمار کنه . آدم ها دنبال…
رمان کامل

دانلود رمان شاه_مقصود

خلاصه : صدرا مَلِک پسر خلف و سر به راه حاج رضا ملک صاحب بزرگترین جواهرفروشی شهر عاشق و دلباخته‌ی شیدا می‌شه… زنی فوق‌العاده…
رمان کامل

دانلود رمان بهار خزان

  خلاصه : امیرارسلان به خاطر کینه از خانواده ای، دختر خانواده رو اسیر خودش میکنه تا انتقام بگیره ولی متوجه میشه بهار دختر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x