رمان آهو و نیما پارت ۹

4.3
(44)

 

 

جمالی پشت رل نشست و پدر استاد شایسته کنارش.

استاد شایسته در عقب را باز کرد و من بدون هیچ اعتراضی سوار شدم. حتی نای آن را هم نداشتم که بهش بگویم روکش ماشین صندلی که از قضا کرمی هم بود کثیف می شود.

ساعت ماشین دو و چهل پنج دقیقه ی بامداد را نشان می داد و این نشان می داد من با حامد چقدر درگیر آن کار لعنتی و چندش بوده ام!

خوشبختانه در طول مسیر کسی هیچ حرفی نمیزد و من فرصت داشتم به بدبختی ام که انگار تازه داشت شروع میشد فکر کنم.

در نهایت استاد شایسته گفت: ما رو ببرید آپارتمان خودم.

و جمالی هم در جوابش تنها سر تکان داد.

لحظاتی بعد جمالی جلوی مجتمع مسکونی ای ماشین را نگه داشت و استاد شایسته با تشکر ازش و خداحافظی از پدرش از ماشین پیاده شد.

خودم را روی صندلی کنار کشیدم و با دیدن لکه ی قرمز نفسم بند آمد.

با جان کندن تشکر کردم و از ماشین پیاده شدم.

پدر استاد شایسته برایمان سر تکان داد و ماشین دور شد.

استاد شایسته دستش را پشت کمرم گذاشت و با هم وارد مجتمع شدیم.

خداخدا می کردم حرفی نزد که باز هم من را خجل سازد.

تا رسیدن به ساختمان شاید بیش از ده دقیقه طول کشید. خوشبختانه جز نگهبان مجتمع کسی ما را ندید.

زمانی که سوار آسانسور شدیم نفس آسوده ای کشیدم.

 

استاد شایسته دکمه ی هجده را فشار داد و من با نگاه کردن به شماره ها سعی کردم خودم را سرگرم کنم تا کمتر به این فکر کنم که قرار است با مردی نامحرم زیر یک سقف بمانم.

آرزو می کردم آسانسور هیچ گاه متوقف نشود، اما آن هم یکی دیگر از آرزوهای محال من بود!

همراه استاد شایسته اتاقک آسانسور را ترک کردیم.

استاد شایسته بدون گفتن حرفی دست در جیب کتش که بر تن من بود، انداخت و کلید را بیرون کشید.

در را باز کرد و با گذاشتن دستش روی کمرم من را به داخل هدایت کرد.

اگر قبلا بود، حداقل به واسطه ی رشته ی تحصیلی ام یا از سر ذوق به خانه و دکوراسیونش توجه می کردم، اما آن شب بی هیچ میلی بدون آنکه اراده ای از خودم داشته باشم، طبق اشارات استاد شایسته جلوتر می رفتم.

آنقدر جلوتر رفتیم که به اتاق خواب رسیدیم.

از دیدن تخت خواب دو نفره به خود لرزیدم که از چشم استاد شایسته دور نماند.

استاد شایسته در حمام را باز کرد.

– یه دوش آب گرم حتما آرومت می کنه. شاید تا چند درد و لکه بینی داشته باشی، اما بعید می دونم خونریزیت زیاد باشه.

صورتم سرخ شد و سرم را پایین انداختم. قهقهه ی استاد شایسته به هوا رفت.

– حتما الآن داری با خودت میگی نیما دکترای معماری داره یا متخصص زنان زایمانه؟!

بی هیچ حرفی انگشت های یخ زده ی پاهایم را به زمین فشار دادم.

نیما؟

چه اسم غریبه ای!

منی که حتی در ناخودآگاه هم او را که کنارم قرار داشت استاد شایسته یاد می کردم چگونه می توانستم به چشم دیگر به او نگاه کنم؟!

 

استاد شایسته دستش را زیر چانه ام گذاشت و با فشاری که به آن وارد کرد، من را مجبور کرد به چشمانش خیره شوم.

– انقدر از من خجالت نکش آهو… نه من دیگه استاد دانشگاهتم، نه تو دانشجوی من! ما قراره با هم ازدواج کنیم…

باز هم به خود لرزیدم.

حامد اولین دوست پسر من بود.

هرچند که می دانستم حامد به ازدواج فکر نمی کرد، اما من همیشه او را مرد رویاهای خود می دیدم. چند ماه دیگر دوستی مان چهار ساله میشد و حالا استاد شایسته این حرف ها را که انتظار داشتم روزی از حامد بشنوم به من می زد…

من که جسم لعنتی ام را هم تقدیم حامد کرده بودم، دیگر چه مانده بود دقیقا؟!

استاد شایسته انگار لرزیدنم را باز هم به چیز دیگری نسبت داده بود که من را به داخل حمام هدایت کرد.

– اینطوری نگاهم نکن که دوباره وسوسه میشم!

وسوسه میشد که چه شود؟!

در حمام را خودش بست و صدایش به گوشم رسید.

– این اتفاق درسته تو زمان مناسبی نیفتاده، اما… خب… ناراحت نباش! جوری خوشبختت می کنم که تلخی اتفاقات امشب هم برات شیرین بشن.

کاش حامد این حرف ها را میزد!

نه استاد شایسته ای که هیچ کاری نکرده بود و از هر چند جمله اش یکی اش به تضمین آینده ختم میشد.

بعد از دقایقی که در حمام بلاتکلیف ایستاده بودم در نهایت شیر آب گرم را باز کردم و تا پر شدنش کت استاد شایسته را از تنم خارج کردم و گره ملافه ای که دور پایین تنه ام بسته شده بود، باز کردم.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 44

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان تکرار_آغوش

خلاصه: عسل دختر زیبایی که بخاطر هزینه‌ی درمان مادرش مجبور میشه رحمش رو به زن و شوهر جوونی که تو همسایگیشون هستن اجاره بده،…
رمان کامل

دانلود رمان قلب سوخته

      خلاصه: کاوه پسر سرد و مغروری که توی حادثه‌ی آتیش سوزی، دختر عموش رو که چهارده‌سال از خودش کوچیکتره نجات میده،…
رمان کامل

دانلود رمان بومرنگ

خلاصه: سبا بعد از فوت پدر و مادرش هم‌خانه خانواده برادرش می‌شود اما چند سال بعد، به دنبال راه چاره‌ای برای مشکلات زندگی‌اش؛ تصمیم…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x