تا صبح به امید آنکه خبری از امید شود نتوانستم چشم روی هم بگذارم.
و صبح زود با همین امید به شرکت رفتم و در آنجا همانند ماتم زدگان
چشم به در ماندم، اما باز هم خبری از امید نشد!
***
“یک هفته بعد”
در تمام روزهای نبودن امید خواب و خوراک نداشتم. چند روزی بود که
پلیس جستوجو را شروع کرده بود، اما به سر نخ خاصی نرسیده بود.
تنها نتیجه ای که گرفته بود این بود که ماجرای دزدیده شدن شیوا با این قضیه بی ربط نیست! موضوعی که من از اول حدسش را می زدم، اما
افسوس که هیچ تاثیری در پیدا کردن امید نداشت!
دوربین های مداربسته در آن ساعت از روز چیزی را ضبط نکرده بودند و
این یعنی دوربین ها دستکاری شده بودند… یعنی این قضیه از پیش
برنامه ریزی شده بود… اما چگونه و به دست چه کسی مشخص نبود!
مادر امید هنوز از دزدیده شدن پسرش مطلع نبود و من دومین روز
نبودن امید، با تماس با او فهمیده بودم امید پیش او نیست…
در دهمین روزی که از دزدیده شدن امید می گذشت، شماره ای ناشناس
که از باجه ی تلفن بود، با من تماس گرفت.
وقتی صدای پشت خط را شنیدم کم مانده بود سکته کنم!
صدا متعلق به حامد بود…
حامدی که خیلی وقت بود حتی یک درصد هم به او فکر نمی کردم!
باورش سخت بود، اما حامد امید را دزدیده بود!
حامدی که مرا در آن وضعیت رها کرده بود می گفت مقصر مرگ آوا من
هستم…
آوایی که خیلی دیر از وجودش باخبر شده بود و اسمش را فهمیده بود!
مرا متهم به این می کرد که نیما که دلم را زده است، طلاق گرفته ام و به
سراغ مرد دیگری رفته ام!
می گفت امید لقمه ی بزرگی برای من بوده است و به همین دلیل او را
دزدیده است!
می گفت اگر تصور من غیر این است یا ادعا دارم حقیقت چیز دیگری
است، برای پس گرفتن امید به جایی که می گوید بروم!
آنقدر از شنیدن صدایش شوکه شده بودم که قادر نبودم کلمه ای را به
زبان بیاورم!
حامد هم که با وجود دوستی چند ساله مان خیلی خوب مرا می شناخت،
متوجه این قضیه شد که گفت روز بعد زنگ میزند تا نظرم را بپرسد و اگر نظرم به رفتن باشد، آدرس را می گوید.
و بعد صدای ممتد بوق بود که خبر از قطع کردن تماس می داد.
وقتی به خودم آمدم که دو ساعت از تماس حامد می گذشت…
حرف آخرش در سرم تکرار میشد…
اگر نظرم به رفتن باشد…
اینم حماقت میکنه تنهایی میره سر قرار
ممنون قاصدک جان🌹