رمان آهو و نیما پارت۱۰

4.1
(40)

 

 

داخل وان آب گرم که نشستم، آب خون آلود شد و یاد آن لحظات نحس در خاطرم زنده شد.

با دست صورتم را پوشاندم و با صدای آب گریه کردم.

آب وان را چند بار خالی و پر کردم، آنقدر که خبری از آب خون آلود نبود، اما من هنوز هم احساس نجاست می کردم.

شاید کل محتویات دو شامپو را روی سر و بدنم خالی کردم، اما هنوز هم آن احساس بد همراهم بود.

به هر سختی ای که بود روی پاهایم ایستادم.

مقابل آینه چشمم که به کبودی های روی تنم افتاد لب گزیدم و دوباره اشک هایم شروع به باریدن کردند.

هنوز در همان حال بودم که صدای استاد شایسته به گوشم رسید.

– کارت تموم نشد آهو؟!

دماغم را بالا کشیدم و سعی کردم جوابش را بدهم.

– بله.

صدایم آنقدر گرفته بود که به گوش استاد نرسید و دوباره پرسید: چی؟ صدات چرا اینطوریه؟!

جوابی ندادم و استاد شایسته این بار دستگیره را بالا و پایین کرد.

– باز کن این در رو ببینم آهو… چیکار داری می کنی اون تو؟

نگرانی در صدایش مشهود بود. همین مانده بود که من را در آن وضعیت اسفناک ببیند.

به سختی صدایم را صاف کردم و به جای دادن جوابی به سؤالش گفتم: من لباس ندارم…

استاد شایسته نفس آسوده ای کشید.

– دو ساعته داری به این فکر می کنی؟!

با خنده ادامه داد: اتفاقا برات لباس آوردم… اونم چه لباس هایی! در رو باز کن بهت بدمشون.

 

 

می دانستم شمار دوست دخترهای استاد شایسته از تعداد انگشت های دست هم بیش تر هست. در نتیجه این که لباس های دخترانه و زنانه در خانه اش که از قضا مجردی هم بود باشد، بعید نبود. مخصوصا که لحن پر شیطنتش نشان می داد لباس خاصی برایم آورده است.

با “آهو” گفتن دوباره ی استاد افکار مزخرف و بی سر و تهم را پس زدم.

– بذاریدشون پشت در. خودم برشون می دارم.

“باشه” گفتنش به گوشم رسید و بعد از لحظه ای مکث پرسید: خونریزی که نداری؟!

به سختی زمزمه کردم: نه.

و برای آخرین بار زیر دوش ایستادم.

آرام و بی سر و صدا در حمام را باز کردم و وقتی از نبود استاد شایسته در اتاق مطمئن شدم، به سختی خم شدم و حوله ی بزرگ و کوچکی که پشت در روی زمین بود برداشتم.

برای اطمینان، دوباره در حمام را بستم و با حوله مشغول خشک کردن بدنم شدم. در آخر حوله ی کوچک را دور موهایم پیچیدم و در را باز کردم.

هرچقدر گشتم چیزی جز یک پیراهن مردانه که خوب می دانستم متعلق به خود استاد شایسته است پیدا نکردم.

لعنتی به خودم و حامد فرستادم و پیراهن را به تن کردم. آستین هایش را چند بار تا کردم و دکمه هایش را بستم.

برجستگی های بالا تنه ام در داخل آن پیراهن گشاد گم شده بود و برجستگی های پایین تنه ام را هم اگر تکان نمی خوردم و یا خم نمی شدم پوشانده بود.

در کل آن پیراهن مردانه برای منی که به قول حامد بین آن همه جمعیت لولیده بودم زیاد هم بد نبود!

 

 

 

درست همان لحظه ای که از حمام خارج شدم، استاد شایسته هم وارد اتاق شد.

موهای نمدارش نشان می داد که او هم حمام کرده است. تیپش با لباس های خانگی او را جوان و سرزنده تر نشان می داد.

جلو آمد و با خنده گفت: ولی بهت میاد!

نه حرفی زدم و نه لبخندی.

و باز هم استاد شایسته بود که سکوت را شکست.

– صبح که بوتیک و پاساژها باز کردن میریم برات لباس می خریم.

خرید چیزی بود که شاید هر دختری را خوشحال می کرد، اما برای منی که زندگی ام در هوا بود هیچ چیز خوشحال کننده ای جز خواب بودن اتفاقی که افتاده بود، وجود نداشت.

استاد شایسته فاصله ی کم بینمان را با چند قدم از بین برد.

– من بهت قول میدم همه چیز رو درست کنم آهو! حق میدم ناراحت باشی، اما مگه دنیا چند روزه که بخوای برای خودت سخت بگیریش؟

نگاه بین چشم های عسلی و چند تار مویش که روی پیشانی اش ریخته بود در حال گردش بود. در آخر هم طاقت نیاوردم و نگاهم را دزدیدم.

بیشتر از آن نمی توانستم در چشمانش نگاه کنم و انتظار داشته باشم مشکلی را که هیچ نقشی در آن نداشته حل کند!

آنقدر غرق افکارم بودم که نفهمیدم کی و چطور استاد شایسته دستم را کشید و من را روی صندلی نشاند.

زمانی به خودم آمدم که باد سشوار موهایم را در هوا رقصاند.

استاد شایسته خوب بلد بود چطور با جنس مخالفش رفتار کند… چیزی که حامد بویی از آن نبرده بود!

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 40

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان آن شب

          خلاصه: ماهین در شبی که برادرش قراره از سفرِ کاری برگرده به خونه‌اش میره تا قبل از اومدنش خونه‌شو…
رمان کامل

دانلود رمان دژخیم

  خلاصه رمان: عشقی از جنس خون! روایت پسری به نام سیاوش، که با امضای یه قرارداد، ناخواسته وارد یه فرقه‌ی دارک و ممنوعه…
رمان کامل

دانلود رمان کاریزما

    خلاصه: همیشه که نباید پورشه یا فراری باشد؛ گاهی حتی یک تاکسی زنگ زده هم رخش آرزوهای دل دخترک می‌شود. داستانی که…
رمان کامل

دانلود رمان چشم زخم

خلاصه:   نه دنیا بیمارستانه، نه آدم ها دکتر . کسی نمیخواد خودش رو درگیر مشکلات یه آدم بیمار کنه . آدم ها دنبال…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x