رمان آهو و نیما پارت۱۱۶

4
(142)

 

 

نگاه نیما روی نوشته های کاغذ چرخید و بعد صدای سردش به گوشم رسید.

– استخدام نداریم!

ابروهایم بالا پرید.

– چرا؟!

با دست به کاغذ در دستش اشاره کردم.

– اونجا که نوشته شده، فرم هم که…

حرفم را قطع کرد.

– پشیمون شدم!

خودم را نباختم.

– من حقوق زیادی هم نمی خوام! فقط می خوام کار کنم!

نیما نیشخند زد.

– حقوق! پول! نکنه مهریه ای که گرفته بودی تموم شده که دوباره پیدات شده؟!

ناباورانه نگاهش کردم. انتظار شنیدن چنین حرفی را نداشتم، اما خیلی زود به یاد آوردم که او همان آدمی بود که نقشه ی مادرش را باور کرد و مرا از خانه بیرون کرد.

سعی کردم صدایم نلرزد.

– نه… تو حسابم هست! من… من فقط…

نمی دانستم چه بگویم و نیما پرسید: تو چی؟! برای چی اومدی اینجا؟!

به چشمانش خیره شدم.

– من… من باید مادرت رو ببینم!

خودم هم نفهمیدم که چرا و چگونه مفرد خطابش کردم.

 

part546

گوشه ی چشم هایش چین خورد و گوشه ی لبش هم کج شد. انگار که دارد پوزخند می زند!

– تا دو دیقه پیش می خواستی پرستارش بشی، حالا می خوای ببینیش! جالب شد!

آنقدر شنیدن حرف هایش برایم گران تمام شد که حتی نتوانستم به مفرد خطاب شدنم واکنشی نشان دهم. از عصبانیت احساس می کردم آتش در تنم تزریق کرده اند و به جای خون در تنم آتش جاری است! مطمئن بودم که صورتم هم سرخ شده است. با حالت عصبی سرم را تکان دادم.

– خیلی جالبه! حتما جالبه! می خوام ببینم به چه حال و روزی افتاده که پرستار لازم شده!

چشمان نیما ریز شد.

– دیدن حال و روز یه مریض خوشحالت می کنه؟!

تلخ خندیدم.

– دیدن که هیچی، شنیدن خبر بدبختی کسی که زندگیم رو از هم پاشوند و آواره م کرد، خوشحالم می کنه!

نیما کمی نگاهم کرد.

– تو با پای خودت از زندگیم رفتی بیرون، این یادت نره! حالا از اینجا برو و دیگه پیدات نشه!

به دنبال گفتن این حرف از جا بلند شد. می خواست مرا از اتاقش بیرون کند؟!

می گفت من با پای خودم از زندگی اش رفته ام؟! انقدر راحت همه چیز را فراموش کرده بود؟!

چقدر راحت با کار مادرش کنار آمده بود!

 

 

#part547

نیما میز را دور زد و من هم از روی صندلی بلند شدم.

– حالا که نمی ذاری مادرت رو ببینم… جور دیگه خودم رو خوشحال می کنم…

از کیفم پاکت را درآوردم. همان پاکتی را که مادرش داده بود و چک سفید امضایش در آن قرار داشت. روی میز پرتابش کردم.

– داخل این پاکت چیزهایی هست که ثابت می کنه من با پای خودم رفتم یا خواست مادرت! هرچند که همه ی حقیقت رو خوب فهمیده بودی!

نفس عمیقی کشیدم.

– باجی که مادرت داده بود… چک سفید امضاش… تو پاکته! حتما بهش برگردون!

دهان نیما باز شد تا حرفی بزند، اما من بدون آنکه منتظر شنیدن کلامی از جانبش بمانم، چرخیدم و با قدم های بلند از اتاق خارج شدم.

نگاه متعجب منشی را ندید گرفتم و به سرعت از شرکت خارج شدم.

خوشبختانه توانستم مقابل شرکت سوار تاکسی ای که مسافر پیاده کرده بود شوم.

ماشین به حرکت آمد و نگاه من روی ساختمان شرکت چرخید.

انگار نیما پشت پنجره ایستاده بود. صورتم را برگرداندم. حرف هایم را زده بودم، اما افسوس که نتوانسته بودم مادرش را ببینم.

با این حال می دانستم دیدار نزدیک است! همانطور که نیما را دیده بودم، مادرش را هم می دیدم!

 

 

#part548

از آمدنم به تهران هم پشیمان بودم و هم راضی!

از دیدن هر نقطه ی شهر خاطره ای به ذهنم می آمد و قلبم را می فشرد، اما همین که یاد حرف هایی که به نیما زده بودم میفتادم، ته دلم آرام میشد. با این حال نتوانستم کل هفت روز مرخصی ام را در تهران بمانم و به ساری برگشتم.

بماند که امید بازرگان چندین بار زنگ زد و من خبر ندادم که در حال برگشتن به ساری هستم، چراکه اصلا قصد نداشتم به شرکت بروم. ترجیح می دادم روزهای باقی مانده از مرخصی ام را در خانه و سکوت با خط خاموش شده و تلفن از پریز کشیده شده سپری کنم.

هرچند کسی را نداشتم که بهم زنگ بزند… فقط امید بازرگان بود که من تمایلی به دیدنش نداشتم.

***

چند ماه از رفتنم به تهران می گذشت.

امید بازرگان را که بعد از تمام شدن مرخصی ام اظهار نگرانی می کرد با آوردن بهانه ای از قبیل اینکه گوشی ام خراب شده بود دست به سر کرده بودم، با این حال از نگاهش می خواندم که حرفم را باور نکرده است!

بعد از برگشتنم از تهران چیزهایی در من تغییر کرده بودند… از وقتی نیما را دیده بودم که مثل سابق آراسته بود، من هم بیشتر در پوششم دقت می کردم. آرایش می کردم و حتی موهایم را هم رنگ کرده بودم.

 

 

#part549

دانشگاهی را که نیما در آن تدریس می کرد از تزریق اینترنت پیدا کرده بودم و در انتخاب رشته همان دانشگاه را انتخاب کرده بودم.

قصد داشتم با نیما و مخصوصا مادرش رودررو شوم، به هر قیمتی که شده بود!

امید بازرگان بیچاره هم فکر می کرد من بخاطر او و شعبه ی جدید شرکتش این کار را انجام داده ام!

بالاخره روز اعلام نتایج فرارسید!

آن روز را خوب به یاد دارم…

امید بازرگان بیشتر از من هیجان زده بود…

آنقدر که زنگ زده بود و می گفت تا نتیجه را نبینم و به او خبر ندهم تماس را قطع نمی کند.

من هم با دیدن نتیجه آنقدر ماتم برد که تنها توانستم به زبانش بیاورم و تماس را قطع کنم.

حتی تبریک امید بازرگان را هم نشنیدم.

باورم نمیشد همان دانشگاه قبول شده باشم!

شاید بیشتر از یک ربع زمان برد تا به خودم بیایم…

به خودم بیایم و به خود یادآوری کنم که این فقط یک بازی است!

بازی ای برنده اش خودم هستم!

***

امید بازرگان روز بعد از اعلام نتایج شیرینی در شرکت پخش می کرد…

می گفت مناسبتش آماده شدن شعبه ی جدید شرکت است، اما نگاه و رفتارش حرف دیگری داشتند!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 142

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان بر من بتاب

خلاصه:   خورشید و غیاث ( پسر همسایه) باهم دوست معمولی هستند! اما خانواده دختر خیلی سخت گیرند و خورشید بدون اطلاع خانواده اش…
رمان کامل

دانلود رمان سالاد سزار

خلاصه: عسل دختر پرشروشوری و جسوری که با دوستش طرح دوستی با پسرهای پولدار میریزه و خرجشو در میاره….   عسل دوست بچه مثبتی…
رمان کامل

دانلود رمان جهنم بی همتا

    خلاصه: حافظ دشمن مهری است،بینشان تنفری عمیق از گذشته ریشه کرده!! حالا نبات ،دختر ساده دل مهری و مجلس خواستگاریش زمان مناسبی…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
6 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
یاس ابی
3 ماه قبل

دستت طلا ممنون

camellia
3 ماه قبل

ببینم چکار می کنی آهو!😈دست شما درد نکنه به خاطر خوش قولیتون قاصدک جونم.

خواننده رمان
3 ماه قبل

ممنون بابت این پارت

دسته‌ها

6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x