رمان آهو و نیما پارت۱۳

4.1
(39)

 

 

 

 

نمی دانم چه ساعتی از روز بود که با صدای استاد شایسته که آهنگی را زیر لب زمزمه می کرد از خواب بیدار شدم.

کبکش خروس می خواند و از صداهای دیگری که می آمد می توانستم تشخیص دهم در حال آماده کردن نیمرو، املت و یا هر غذای دیگری با تخم مرغ است.

بوی نان گرم و چای تازه دم کرده را هم احساس می کردم، اما هیچ کدام آن ها نمی توانست در من انگیزه ای برای بلند شدن از آن تخت خواب ایجاد کند.

نگاهم در اتاق می چرخید؛ ست لوازم چوبی اتاق دقیقا همان چیزی بود که همیشه دوستشان داشتم… چند تابلوی زیبا که به کاغذ دیواری ساده و بی طرح اتاق زیبایی خاصی بخشیده بودند… نقشه و رنگ پرده ها هم در نور آفتاب جلوه ی خوبی داشتند… بدون شک اگر در شرایط دیگری شب را آنجا سپری کرده بودم، با مسخره بازی کلی سلفی با اسنپ چت و فیلترهای اینستاگرام می گرفتم و بعد حاضر به ترک آنجا می شدم.

با گذشتن اسم اینستاگرام از ذهنم یاد گوشی ام افتادم و از اینکه می توانستم سراغ حامد را بگیرم دروغ چرا… هیجانزده شدم، اما طولی نکشید که یادم افتاد گوشی ام که شب گذشته در کیفم بود در پارتی گم و گور شده است.

غرق افکارم بودم که صدای استاد شایسته مرا از جا پراند.

– از کی بیدار شدی آهو؟!

دستم را روی قلبم که از ترس تندتند میزد گذاشتم و بدون آنکه جوابی دهم نگاهم را به استاد شایسته دوختم. از حالتم خندید.

– از کنسرتی که اجرا کردم لذت بردی؟!

 

حتی نمی دانستم کدام آهنگ را می خواند، چه برسد به آنکه بخواهم نظری دهم.

دستش را به سمتم دراز کرد.

– بلند شو آهو. ساعت دیگه نزدیک دو بعد از ظهره. همیشه انقدر می خوابی؟

نگاهم از صورت و چشمانش به دستش کشیده شد. حامد معمولا خودش دستم را می گرفت و مجبورم می کرد همراهش شوم.

– آهو! به چی داری انقدر فکر می کنی؟!

لب باز کردم بگویم “هیچی” که ترجیح دادم سکوت کنم.

– همیشه بعد از بیدار شدن سر جات انقدر فکر می کنی؟

با خنده جواب سؤالش را داد.

– حتما دیگه! سر کلاس های تایم اول هم همیشه دیر می کردی!

باز هم یاد حامد افتادم… حامدی که دلیل اصلی دیر کردن ها و دیر رسیدن هایم بود وگرنه که من قبل از طلوع آفتاب بیدار می شدم تا آماده ی رفتن به دانشگاه شوم… لباس انتخاب کنم… به قول مامان آرایش عروس را روی صورتم پیاده کنم و موهایم را آراسته کنم… کیف کوچکم را که خودش و محتویات درونش بیش تر مناسب مهمانی بود در دست بگیرم و در آخر برای حفظ ظاهر زیردستی ام را هم بزنم زیر بغلم.

از خانه خارج شوم و برسم به قرار هرروزه ام با حامد که گاه با شیطنت مکانش را از دو کوچه بالاتر به سر کوچه امان می رساند.

استاد شایسته هیچ حرفی از حامد نزده بود، اما تمام آن روزها را که حامد با دور دور قبل از دانشگاه در خیابان ها، با تاخیر حداقل نیم ساعتی که در کلاس های استاد شایسته به بیش از یک ساعت هم رسیده بود وارد دانشگاه شده بودیم به یاد آوردم.

 

با تکانی که استاد شایسته به دستم داد، به ناچار روی تخت نیمخیز شدم.

پیراهن مردانه ای که تنم بود زیادی بالا رفته بود.

پاهای عریانم را کمی جمع کردم و دستم را از دست استاد شایسته بیرون کشیدم.

به جان کندن گفتم: من یه آبی به دست و صورتم بزنم میام…

خوشبختانه استاد شایسته بدون زدن حرف دیگری اتاق را ترک کرد.

از آنجایی که می دانستم اگر از اتاق بیرون نروم دوباره به سراغم می آید از روی تخت بلند شدم.

مستقیم به سمت سرویس بهداشتی داخل اتاق رفتم. بدون آنکه نگاهی به صورتم بیندازم، آبی به دست و صورتم زدم.

صورتم را با حوله ای که از کنار روشویی آویزان شده بود خشک کردم.

هیچ جوره نمی توانستم خودم را راضی کنم که با آن لباس در مقابل استاد شایسته ظاهر شوم، اما از طرفی لباس دیگری هم نداشتم و نمی توانستم به سراغ کمد لباس ها که شک نداشتم کامل پر هستند بروم.

نگاهم در اتاق چرخید.

با دیدن ملافه به سمتش رفتم و مثل شب گذشته چند بار تا زدم. دور کمرم بستم و لحظه ی آخر، قبل از خارج شدن از اتاق نگاهم به کبودی پایین گلویم افتاد. دو دکمه ی بالای پیراهن را بستم و موهایم را روی شانه هایم ریختم تا دکمه های بسته ی پیراهن کمتر جلب توجه کند.

دکوراسیون قسمت های دیگر خانه هم دقیقا مثل اتاق خواب زیبا بود.

 

صدای خنده ی استاد شایسته من را به خودم آورد.

– عجب دامن خوشگلی پوشیدی آهو!

شاید اگر موقع دیگری بود و این شرایط پیش آمده بود، به حرف استاد شایسته می خندیدم، اما در آن لحظه تنها با دلخوری نگاهش کردم.

استاد شایسته خنده اش را قورت داد و صندلی ای برایم عقب کشید.

– بیا آهو… ضعف کردی حتما…

بی حرف جلو رفتم و روی صندلی نشستم.

– خودت می تونی لقمه بگیری یا من برات آماده کنم آهو؟!

از اینکه آخر هر جمله اش اسمم را به زبان می آورد، نفسم را سخت بیرون فرستادم.

با شناختی که از استاد شایسته داشتم می دانستم که اگر از خوردن امتناع کنم، لقمه لقمه غذا داخل دهانم می گذارد. برای جلوگیری از همین هم دستم را جلو بردم و درحالیکه تکه نانی بر می داشتم گفتم: خودم می تونم.

استاد شایسته سرش را تکان داد.

– درد که نداری آهو؟

لقمه در گلویم گیر کرد.

سرم را به استاد شایسته ای که منتظر نگاهم می کرد به علامت نفی تکان دادم.

لحظاتی به سکوت گذشت و من به زور چای لقمه ها را قورت می دادم که دوباره استاد شایسته گفت: خوب خودت رو تقویت کن که میخوایم بعدش بریم خرید.

نمی دانستم استاد شایسته با چه عقلی استاد شده بود!

من اگر لباسی داشتم که به تن می کردم و برای گرفتن خبری از حامد آن خانه را ترک می کردم!

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 39

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x