آنقدر احمق بودم که از نگهبان فضول مجتمع که آمار رفت و آمد همه را می گرفت خواسته بودم برایم آژانس خبر کند.
و آنقدر حواسم پرت بود که نفهمیده بودم ماشینی که از قضا راننده اش نیما بود به دنبالمان است!
کرایه ی آژانس را حساب کردم و از ماشین پیاده شدم.
فضا گویی متروکه بود و بیش از اندازه ترسناک.
خانه ها بی شباهت به خرابه نبودند و بعضی جاها هم فرو ریخته بود.
زری گفته بود زنگ پلاک پنجاه را بزنم، اما من اصلا پلاک پنجاهی پیدا نمی کردم.
به ناچار باهاش تماس گرفتم.
به دقیقه نکشید که در یکی از خرابه های در کوچه باز شد و قامت زری درحالیکه مانتویی که از کثیفی رنگش واضح نبود، به تن داشت، در چارچوب در نمایان شد.
نگاهی به بالای در انداختم.
– اینجا که پلاک نداره!
زری خندید.
– باید از سر کوچه می شمردی تا شماره ی پنجاه رو پیدا می کردی!
برخلاف او حتی خنده ام هم نگرفت.
– اما زنگ هم نداره حتی!
زری باز هم خندید.
– دیگه چه قبول کنی، چه نکنی، اینجا پلاک پنجاهه و من هم که خدمت شمام.
به دنبال حرفش سر سیم های از هم قطع شده و آویزان کنار در را به یکدیگر نزدیک کرد.
همزمان با بلند شدن صدای زنگ، سر سیم ها جرقه زدند که از ترس هین کشیدم.
زری نگاهم کرد.
– فکر کنم اگه یه چند بار دیگه این کار رو کنم، بچه خودش سقط بشه!
و به دنبال حرفش کار چند ثانیه پیشش را دوباره تکرار کرد.
باز هم ترسیدم و تنها توانستم پلک هایم را روی هم فشار دهم.
در دل لعنتی به زری فرستادم.
و آرزو کردم کاش سقط جنین به همین چیزهای کوچک بند بود!
چراکه در آن صورت به لطف استرس های هر روزه ام و ژانر وحشتی که درش زندگی می کردم تا آن زمان از شر جنین در شکمم راحت شده بودم.
زری بازویم را لمس کرد.
– بریم دیگه…
سرم را تکان دادم.
آب که از سر من گذشته بود…
این هم رویش…
داخل خانه بدتر از فضای بیرونش بود.
زری جلوتر از من رفت.
در حین آنکه از پله های نیمه شکسته بالا می رفتم، گوشی ام را از کیفم درآوردم و پیامی را که می خواستم به نیما دهم در تلگرام روی تایمر برای ساعت ده شب گذاشتم.
اگر جان سالم به در می بردم که پیام را از تایمر پاک می کردم. اگر هم که می مردم، نیما به این طریق خبردار میشد.
زری که به بالای پله ها رسیده بود، نیم نگاهی به من که هنوز در پله های وسط بودم انداخت.
– بیا دیگه.
و زمانی که نگاهش به گوشی در دستم افتاد، گفت: نکنه داری استخاره می کنی؟!
گوشی را خاموش کردم و صفحه ی نمایشگرش را به زری نشان دادم.
– داشتم خاموشش می کردم…
زری سر تکان داد.
– خوبه. اینطوری شوهرت هم خدایی نکرده مزاحم کارمون نمیشه!
لبم را به دندان گرفتم و پله ها را بالا رفتم.
حتی تصور آن که بعد از سقط جان سالم به در ببرم و بخواهم از این پله های بدترکیب پایین روم، برایم سخت بود.
نگاهم را به زیر پایم دوخته بودم.
با اینکه به اطراف نگاه نمی کردم، اما احساس می کردم مخوف و ترسناک باشد.
صدای زری مرا از جا پراند.
– چرا وایسادی؟ لباسات رو دربیار، بیا اینجا.
به ناچار سرم را بلند کردم.
از دیدن آن وسایل که بیش تر شبیه وسایل شکنجه بود تا جراحی، قدمی به عقب برداشتم.
– با… با این ها…
زری لبخند زد…
شاید هم پوزخند بود…
– رنگ و روش رو! نترس بابا! همه که میان اینجا، اولش اینجورین.
وسیله ای را روی میز گذاشت.