#part435
چرخی در خانه زد.
– خونه رو چرا به هم ریختی؟!
راه خودش را در پیش گرفتم.
– دنبال چیزی می گشتم عزیزم!
ایستاد.
– حالا پیداش کردی عزیزم؟!
دستانم مشت شد.
– نه!
تک خنده ای کرد.
– اِ؟! چرا؟
به سمتم چرخید.
– حتما با دقت کامل نگشتی دیگه عزیز دلم!
دندان هایم را از حرص روی هم فشار دادم.
چه برای خودش داستان می بافت و دلیل و منطق می آورد!
من در آن وضعیت اسفناک روی خرده شیشه ها خوابیده بودم و او از به هم ریختگی خانه حرف میزد…
بدون آنکه کمکم کند یا از دهانش یک کلمه خارج شود که چرا آنجا خوابیده ام!
جلوتر آمد.
– هوم آهو؟ نگفتی!
– اتفاقا کامل گشتم… تغییر دکوراسیون دادی انگار! جای وسایل عوض شده، بخاطر اینه که پیدا نکردم… دیگه می خواستم بهت زنگ بزنم که…
ابروهای نیما بالا پرید و من با پوزخند ادامه دادم: نه تلفن خونه سر جاش بود، نه گوشی خودم رو پیدا کردم!
#part436
چشمان نیما ریز شد.
– می خواستی به کی زنگ بزنی؟!
– به تو!
خندید.
– خب من که الآن جلوتم… به هر حال یه ساعتی هم برمیگشتم خونه… اصلا نیازی به زنگ و این چیزها نبود و نیست!
وقتی می گفت “نبود” و “نیست” یعنی از این به بعد هم نیازی نبود!
– حتی زندونی ها هم تلفن دارن… تو زندون تلفن دارن و زنگ می زنن به خانواده هاشون!
نیما مشغول جویدن گوشه ی لبش شد.
و من می دانستم که این کار را از عمد می کند تا صدای خنده اش به هوا نرود.
– مگه چندبار زندون رفتی؟!
دلم می خواست جواب دندان شکنی دهم، اما سکوت کردم…
حرف زدن با او تنها وضعیت را برای خودم بد می کرد…
– اصلا فرض رو بر این بگیریم که تلفن هم دارن و به خانواده هاشون زنگ می زنن… اما خانواده ی تو که منم عزیزم!
به چشمانم خیره شد.
– من هم که در روز می بینی! دیگه تلفن می خوای چیکار؟!
part437
نتوانستم رفتارش را تحمل کنم.
اویی که همیشه چند دختر در زندگی اش بود و کاری نمانده بود که انجام نداده باشد، حالا چرا مرا در خانه زندانی می کرد؟!
– شاید تو خونه مشکلی برای من پیش اومده باشه… در رو که قفل کردی، تلفن هم که نیست، چیکار باید بکنم؟!
نیما پوفی کشید.
و این یعنی سؤالات من، حرف های من از نظرش مسخره است!
– اصلا من شاید در حال مرگ بودم، باید چیکار کنم دقیقا؟!
– آهو! آهو!
قیافه اش را مچاله کرد.
– چرا همیشه به محالات فکر می کنی آخه؟! چرا همیشه از چیزهایی که احتمال کمی دارن حرف می زنی؟!
پوزخند صداداری زدم.
– یعنی من هیچوقت نمی میرم؟!
– منظور من این نبود!
سرم را به نشانه ی تایید تکان دادم.
– پس می دونی که می میرم…
نچی کرد و من ادامه دادم: از عمد این کارها رو می کنی تا زودتر من رو دق بدی!
دستی به ته ریشش کشید.
– تو اینجور فکر کن!
عجب عوضی از آب در اومد نیما خان😤معلوم نیست فازش چیه!
خیلی دلم میخواد زودتر بفهمم نیمامیخواد باآهوچیکارکنه آخه یه بار پشتش درمیاد یه بارم میشه بلای جونش
نیما که با رفتارش بیشتر آهو رو اذیت میکنه پارتا هم که روز به روز کوتاهتر میشه