رمان آهو ونیما پارت ۷۲

4.4
(72)

 

 

کمی نگاهش کردم.

تفاوتی میانشان پیدا نکردم…

حتی اگر شخص مقابلم یک مشاور بود و نیما هم با من داخل اتاق بود، باز هم نمی دانستم چه چیزی باید بگویم!

با تمام این ها در جواب روانشناس سر تکان دادم.

– خب بله…

انگار روانشناس هم متوجه دروغم شد که لبخند روی لبانش عمیق تر شد.

– خب تو فکر کن من هم مشاورم!

ابروهایم بالا پرید.

انگار دستبردار نبود!

– حتما الان با خودت میگی عجب دختر سمجیه!

تنها توانستم پوزخند بزنم…

تلاشی هم برای انکار نکردم…

من بیشتر با خودم فکر می کردم عجب گیری افتاده ام و بیشتر دنبال راهی بودم تا بتوانم از جایی که هستم فرار کنم!

هیچ نظر خاصی هم راجع به روانشناسی که مقابلم نشسته بود نداشتم…

هرچند که اگر نظری هم داشتم مطمئنا انقدر صمیمانه نبود!

من اگر احساس صمیمیتی با فرد مقابلم داشتم، حرف می زدم!

نه آنکه در فکر و خیال خودم پرسه بزنم!

– نمی خوای چیزی بگی؟!

با بی حوصلی نگاهش کردم.

– چی بگم؟!

 

 

 

به جای من او سر حرف را گرفت.

– به نظر خودت چرا همسرت ازت خواسته که بیای اینجا؟!

نگاهش کردم…

برای چه باید چنین سوالی می پرسید؟!

نمی دانم نیما از قبل به روانشناس چه توضیحی داده بود…

یا اصلا توضیح داده بود یا نه…

کمی فکر کردم.

میان من و نیما بعد از زایمانم فاصله افتاده بود…

فاصله ای که مهری جان فهمید و کمکمان کرد دوباره به هم نزدیک شویم.

– فکر می کنم مادرشوهرم بهش گفته!

روانشناس ابرویی بالا انداخت.

– چطور؟!

و مشتاقانه نگاهم کرد.

از اتفاقاتی که آن روز افتاده بود و مهری جان سر رسیده بود گفتم.

هرچند که ناقص و علت اصلی اش را هم نه…

وقتی روانشناس حرف هایم را شنید که بدتر از قبل بی حوصله ام کرد.

– پس روابطت با مادرشوهرت خوبه؟!

حرف ها و سوالاتش کم کم داشت به بحث های خاله زنکی تبدیل میشد!

فقط جای چند قلم سبزی بود که بنشینیم و دور هم پاکشان کنیم!

دندان هایم را روی هم فشردم که باعث تعجب روانشناس شد!

 

 

 

– چیزی شده آهو جان؟!

هیچوقت احساس خوبی نسبت به “جان” چسباندن به آخر اسمم از طرف غریبه ها نداشتم.

– هیچوقت به من نگید آهو جان!

روانشناس میان آن همه تعجب در صورتش، از شنیدن حرفم این بار لبخند زد.

– باشه!

کیفم را که روی میز قرار داشت برداشتم.

از جا بلند شدم.

– می تونم برم؟!

روانشناس هم از جا بلند شد.

نگاهی به چشمانم انداخت.

– اگه دلت می خواد، البته!

پوزخندی تقدیمش کردم.

– البته که دلم می خواد!

این حرف را زدم و با قدم های تند به سمت در اتاق رفتم.

احساس می کردم اگر یک لحظه ی دیگر آنجا بمانم، دیوارهای اتاق مرا می بلعند!

در را که باز کردم راه نفسم باز شد.

اما از آنجایی که اعصابم به هم ریخته بود و باید یک جوری خودم را خالی می کردم، برای بستن در آن را با شتاب کوبیدم.

صدای تولیدشده آنقدر بلند بود که مطمئن بودم قلب آن به اصطلاح روانشناس در آن اتاق به اصطلاح مطب از جا کنده می شود.

همه ی افرادی که در سالن انتظار نشسته بودند نگاهم می کردند.

 

 

 

اعتنایی نکردم و بدون آنکه حتی زحمت یک معذرت خواهی لفظی را هم به خودم دهم به سمت نیما که چند قدم با من فاصله داشت رفتم.

– بریم!

نیما به خودش آمد.

سوییچ ماشین را از جیبش درآورد و مقابلم گرفت.

– تو برو تو ماشین تا من بیام.

اخم هایم درهم شد.

حدس آنکه می خواهد با روانشناس صحبت کند یا از منشی وقت بگیرد، سخت نبود.

دستش را پس زدم.

درحالیکه سعی داشتم صدایم را کنترل کنم تا بالاتر نرود، گفتم: اگه الآن با من نیای، دیگه هیچوقت من رو نمی بینی!

نیما پوفی کشید.

– آهو!

چپ چپ نگاهش کردم.

– اصلا شک نکن و مطمئن باش دقیقا عین همین چیزی که گفتم اتفاق میفته!

– من فقط…

حرفش را قطع کردم.

– اگه با اون زنیکه یا منشیش بخوای حرف بزنی، همه چیز بین ما تموم میشه!

هرچند که من جز نیما کسی نداشتم…

حتی جایی هم نداشتم که بروم، اما خب کاری جز تهدید از دستم ساخته نبود.

کم کم صدایم داشت بالا می رفت.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 72

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان دژخیم

  خلاصه رمان: عشقی از جنس خون! روایت پسری به نام سیاوش، که با امضای یه قرارداد، ناخواسته وارد یه فرقه‌ی دارک و ممنوعه…
رمان کامل

دانلود رمان آنتی عشق

خلاصه: هامین بعد ۱۲سال به ایران برمی‌گردد و تصمیم دارد زندگی مستقلی را شروع کند. از طرفی میشا دختری مستقل و شاد که دوست…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
تارا فرهادی
1 سال قبل

آهو ام خیلی ادعاش میشه و مغرور بازی در میاره انگار من بودم از دوست پسرم حامله شدم
کم کم داره از شخصیتش بدم میاد😒
خسته نباشی قاصدکی❤️

camellia
1 سال قبل

خیلی خوبه که امشب هم پارت داریم.😍
کاشکی از شیطان یاغی هم داشتیم.🙂

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط camellia

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x