با وجود آنکه از نبود حامد در پرواز مطمئن شده بودم، اما خب این مسئله باعث نمیشد در تهران هم اطرافم را از نظر نگذرانم!
می ترسیدم حامد قبل از ما به تهران آمده باشد!
اتفاق شب پارتی برایم ثابت کرده بود که هیچ چیز از او بعید نیست!
آقا جهان سرش با آوا گرم بود، اما خیلی خوب متوجه شدم که مهری جان با حرکت چشم و ابرو از نیما پرسید که دارم دنبال چه کسی می گردم و او شانه بالا انداخت.
مهری جان و آقا جهان ما را به خانه مان رساندند و خودشان رفتند.
می گفتند که خسته ایم و بهتر است استراحت کنیم…
حتی مهری جان پیشنهاد داد که آوا را همراه خودشان ببرند تا ما راحت باشیم!
هرچقدر نیما از این پیشنهاد استقبال کرد، من مخالفت کردم!
چراکه فکر می کردم مهری جان از عمد این پیشنهاد را داده است!
از طرف دیگر هنوز آنقدر نسبت به نبود حامد مطمئن نبودم که بخواهم آوا را به فاصله ی چندین کیلومتر از خودم دور کنم!
***
یک هفته از برگشتنمان به ایران می گذشت…
نیما که از فردای آن روز به شرکت و سر کارش برگشته بود، اما من همچنان روزهایم را در خانه سر می کردم.
بهانه ام هم خستگی سفر بود!
پارت هدیه
با این حال وقتی یک هفته ی دیگر هم گذشت و مطمئن شدم خبری از حامد در اطراف خانه و زندگی ام نیست، خانه را ترک کردم…
در طول آن دو هفته به خودم قبولانده بودم حتی اگر برگردد هم امکان ندارد جلو بیاید و از آن شب حرفی بزند…
اگر حرفی داشت که آن شب هرگز نمی رفت و مرا در آن وضعیت اسفناک تنها نمی گذاشت…
با تمام این افکار این بار در خودم نیاز می دیدم که به روانشناس مراجع کنم…
همین کار را هم عملی کردم…
از یک روانشناس وقت گرفتم…
روانشناس نه زیاد معروف بود و مطبش شلوغ و نه کسی معرفی اش کرده بود…
اما احساس خیلی بهتری نسبت بهش داشتم…
و این در حالی بود که هیچگاه احساس خوبی نسبت به آن روانشناسی که نیما برایم وقت گرفته بود نداشتم…
آوا را به مهری جان سپرده بودم…
به نیما هم گفته بودم که می خواهم برای خانه کمی خرید انجام دهم…
هر دو هم از خداخواسته این را قبول کرده بودند…
درواقع مشخص بود که از این کار من راضی هستند…
خودم هم خوب می دانستم که نیما با وجود شوخی ها و مسخره بازی هایش نگرانم است…
اولین روزی که پا در مطب روانشناس گذاشتم، هیچ گاه باور نمی کردم که بتوانم از گذشته ها حرف بزنم… گذشته ای که همه جایش با حامد گره از نوع کورش افتاده بود!
هرچند که آن روز به طور کامل همه چیز را برای روانشناس تعریف نکردم…
نه در یک جلسه وقت میشد…
و نه هنوز آنقدر بهش اعتماد کرده بودم که بخواهم همه چیز را مو به مو برایش بگویم…
با این حال مشکل اساسی ام را برایش گفتم…
از ترسی که مثل خوره به جانم افتاده بود برایش گفتم…
تک تک جملاتی که آن روز بینمان رد و بدل شد به خاطر دارم…
– من قبل از ازدواجم دوست پسر داشتم!
عکس العمل روانشناس برایم جالب بود…
بعد از شنیدن این جمله ام با آرامش پا روی پا انداخت.
– خب؟
آنقدر عادی این را پرسید که تقریبا ترس و استرسم را از یاد بردم.
چراکه انتظار داشتم از شنیدن این حرفم اخم کند یا نگاه بدی بهم بیندازد…
یا آنکه مثلا با لحن بدی حرف بزند…
یا نگاهش به من عوض شود…
اما او با آرامش و بدون آنکه تغییری در حالتش ایجاد کند، خیلی ساده پرسید: خب؟
– خب… خب حالا اون پیداش شده!
خندید.
– مگه گم شده بود؟!
من هم خندیدم…
خنده ای از روی تاسف!
خنده ام او را دوباره خنداند.
– چی شد؟
سر تکان دادم.
– هیچی! همینجوری خنده م گرفت.
او هم سر تکان داد.
– نگفتی؟ مگه گم شده بود؟!
نفس عمیقی کشیدم.
– خب اگه اون نمی رفت، من شاید با شوهرم ازدواج نمی کردم!
و در دلم یک “هرگز” به جمله ای که گفته بودم اضافه کردم.
– یعنی مجبور شدی با شوهرت ازدواج کنی؟!
سر تکان دادم.
– یه جورایی…
و باز هم جرات نکردم از آن شب حرفی بزنم.
– خب الان که پیداش شده چی میگه؟! حرف حسابش چیه؟!
آب دهانم را قورت دادم.
اگر می گفتم هنوز مطمئن نیستم که فردی که دیده ام خودش است یا نه، مرا از مطبش بیرون نمی انداخت؟!
– خب راستش… ما چند وقت پیش رفته بودیم مسافرت… اونجا… تو مرکز خرید با هم برخورد کردیم… کاملا اتفاقی افتاد…
روانشناس با کنجکاوی نگاهم کرد.
– خب بعدش؟
– خب حرف خاصی نزد، اما انگار هر جا می رفتیم دنبالمون بود…
– بعد از اینکه از مسافرت برگشتین، چطور؟! باز هم دیدیش؟!
– نه… اما…
– اما چی؟!
نفس عمیقی کشیدم.
– اما… خب من فکر می کنم دوباره سر و کله ش پیدا بشه.
– چطور؟!
– با شناختی که ازش دارم، احتمالش خیلی زیاده که دوباره پیداش بشه!
سر تکان داد و بعد از کمی مکث انگار که چیزی به یادش آمده باشد، پرسید: گفتی تو مسافرت همدیگه رو دیدین؟!
– بله!
– کجا رفته بودین مسافرت؟!
– دبی…
– خب اون یه کشور دیگه بوده… از کجا میگی که احتمالش هست دوباره…
حرفش را قطع کردم.
– من نمی دونم اون ساکن دبیه یا برای مسافرت اومده بود اونجا…
نفسم را سخت بیرون فرستادم.
– یعنی… حتی نمی دونم اون حتما خارج از کشوره یا ایرانه…
روانشناس سرش را تکان داد.
– متوجهم…
و من با امیدواری چشم به دهانش دوختم تا شاید حرفی بزند که راهی جلوی پایم باشد!