رمان آواز قو عاشقانه_انتقامی🔥
پایان_خوش
#پارت_1
_مریم!
_چیه؟
_تا حالا بهت گفتم شبیه چه حیوانی هستی؟
_ببین دو دقیقه بهت رو دادم!! بی ادب نشو !
_نه جدا از شوخی! واقعا تا حالا نگفتم؟
_نه!
_شبیه قو هستی!
_قو؟
_قو!
_چرا قو؟
_مثل قو سفیدی و یکم گردنت بلنده دماغت کشیده ست و صورتت نازکه!هی! بگی نگی یه نمه ناز و ادا هم داری!!
_خب حالاااا ! مممم با این حال پس تو هم پر قویی!
_پره قو؟
_آره! تو پر پرواز منی!! با تو هر جا بخوام میرم! با تو به سمت سرنوشت پرواز میکنم با تو اوج میگیرم به سمت آسمان های ناکجا….
_آسمان ناکجا چه صیغه ایه؟
_ممممم آسمان ناکجا؟؟؟ نمیدونم….ولی خب….امممم …. اه توم!!! حالا من یه بار خواستم شاعر بشم میزاری؟
_خواهشا دیگه هیچ وقت شاعر نشو! هیچ وقت!! آسمان ناکجا !!!
_باشه بابا توم ! هیچم شبیه پر قو نیستی
_هستم
_نیستی تمام! با من بحث نکن
_هستم…
_نیستی…
_هستم…
_نیستی…
_هستم
_نیستی
هستم و هستم و اینجا ایستاده ام…حالا مدت هاست تو نیستی و رفته ای! نیستی و پرهایت آواره ی آسمان های ناکجا شده! نیستی و از تو فقط یک پرِ سرگردان، بدون هیچ نشانی از قو جامانده است
#پارت_2
🪽فلش بک
🪽۱۵ سال پیش
_پاشو محمد!پاشو خره! خیر سرت عروسی خواهرته
محمد چشمهایش را به سختی باز میکند و لبخند کم رمقی روی لبش جا خوش میکند
_با توم! پاشو دیگههه غروبه !
روی تشک می نشیند و با چشمانی خواب الود سرش را میخاراند
_مغزم رو خوردی! چی میخوای ناموسا ؟
خواهر جوان و ۱۶ ساله اش لبخندی به روی برادرش میپاشد و با شیطنت بالشتی که دم دستش است را به سمتش پرتاب میکند
_از داشته هات حرف بزن تو که از ابتدای خلقت مغز نداشتی!!
محمد بالشت را در هوا میگیرد و کلافه سری تکان میدهد
_اگه مغز نداشتم تازه مثل تو میشدم با مغز!
مریم با حرص به سمتش خیز برمیدارد و محمد در چشم به هم زدنی دو پا دارد و دوپای دیگر قرض میکند و در حالی که زبانش را با شیطنت تا زیر فکش بیرون آورده از اتاق خارج میشود
مریم لبخند میزند و لباس عروسش را در آینه مقابل خود میگیرد! شبیه فرشته های پاک و معصوم شده است چشمان عسلی اش میدرخشد اما…اما حسی گنگ و مبهم قلبش را آزار میدهد!حس نخواستن! حس اجبار!حس نابودی آینده اش….
مادرش ماه منیر وارد اتاق میشود و با شوق و خنده دخترک دم بختش را نگاه میکند
_به پای هم پیر بشید مادر! نمیدونی چه حس و حالی دارم نمیدونی چقدر خوشحالم نمیدونی بخاطر اینکه…..
محمد وارد اتاق میشود و حرف مادرش را از قول او ادامه میدهد
_نمیدونی بخاطر اینکه داری شرت رو کم میکنی چقدر ازت ممنونم
بلافاصله مریم و ماه منیر اخم میکنند مریم پا بر زمین میکوبد
_ماااه منیر! چرا بهش چیزی نمیگی؟
محمد با شیطنت زبان در می آورد و مریم به او میتوپد
_خره من ۳ سال از تو بزرگترم با خواهر بزرگترت درست حرف بزن
محمد کم نمی اورد
_مگه بزرگی به سنه! به عقله عقل!
_اگه به عقل باشه که تو هنوز دو سالته!
_باز من دو سالمه تو هنوز به دنیا نیومدی
دوباره مریم خیز برمیدارد و مادر مداخله میکند
_تمومش کنید این بچه بازی هارو ! من نمیدونم از دست شما دوتا چیکار کنم! مثل کارد و پنیر! لااقل یکم مراعات حال من رو داشته باشید نمیبینید پا به ماهم؟
نگاه هر دو روی شکم برجسته ی مادر ثابت میماند و مریم لب میگزد
ماه منیر رو به محمد میکند و میگوید:
_مادر جان همسر آقا سیدهادی زاییده یکم کاچی گذاشتم تو کاسه ببر براش
پسر لب به اعتراض باز میکند
_ای بابا ! خب این همه خدمتکار! چرا من رو میفرستی؟
_وای از دست تو! خدمتکارا همه دنبال کار و بدبختی هستن! بچه ای! سبکی! یه تکه پا برو و بیا ! خیلی سخته؟
مریم کمی آن طرف تر هیجان زده لب میزند
_ای جانم بچهش به دنیا اومد؟دختره یا پسر؟
ماه منیر میگوید:
_دختره! اسمش رو گذاشته آواز
_قدمش خیر باشه! خوبه بالاخره کبری خانم هم بعد ۱۰ سال یه شکم زایید
نگاه مریم پی برادر اخمویش میرود موهای بلندش را پشت گوش می اندازد و غیرت برادر را قلقلک میدهد
_ماه منیر من کاچی رو برای کبری خانم ببرم؟
ابروهای برادر بالا میپرد:
_نخیر! لازم نکرده بشین سر جات!خودم میبرم!
و رو به خواهر شکلکی در می اورد و می رود
مریم میخندد!
به هدف زده و برادر سرتقش را رهسپار خانه ی کبری خانم کرده است
ماه منیر دست به کمر به سمت در میرود و خطاب به محمد میگوید
_یکم زود برگرد بابات میخواد گوسفند رو قربونی کنه
محمد راه رفته را برمیگردد و خوشحال و پر از ذوق کودکانه میخندد
_ماه منیر سر نبرید زود برمیگردم! زود! باشه؟
این را میگوید و با همه ی سرعتش میدود
#پارت_3
با اخم، ظرف کاچی را نگاه میکند و بر سر خدمتکار فریاد میکشد
_ظرف بزرگتر نداشتیم؟ این چیه؟ داره سرریز میشه! نیم ساعت طول میکشه تا ببرمش و بیام
خدمتکار هول میشود و لبخندی اجباری روی لب می آورد!
این پسرک با همه ی سن کمش عجیب تخس است و این را همه ی خدمتکار ها میدانند
_چشم! الان ظرفش رو عوض میکنم یکم صبر کنید
_نمیخواد! دیر شده!
به سمت در می رود و لحظه ی آخر برمیگردد
_آقاجونم گوسفند رو قربانی کنه و من نرسم از چشم تو میبینم ها
یک پسر ۱۳ ساله و این خط و نشان کشیدن ها؟ خدمتکار کلافه سری تکان میدهد و زیر لب چیزی بارش میکند
نصف بیشتر کاچی را روی سینی ریخته است ولی چه اهمیتی دارد؟ مهم این است که امروز عید قربان است و باید به مراسم قربانی کردن گوسفند برسد
۷ سال است بخاطر حضورش در مدرسه و تحصیل در شهر، این اتفاق هیجان انگیز را از دست داده است و حالا مدتهاست برای این روز لحظه شماری میکند
نگاهش را به کوچه می اندازد و فکری در سرش جرقه می زند
راهش را کج میکند و زیر لب غر میزند
_از همون کوچه خلوت ِمیانبر برم زودتر میرسم! اینطوری که من میرم به مراسم قربانی نمیرسم! آخ ماه منیر پدر من رو در آوردی!!یکی دیگه زاییده من باید تاوانش رو پس بدم! مار بزای کبری هفت سر! اره اسم دخترتم باید بزاری مار! مار کبری ! دفعه ی بعد بزای کاچی که چی زهر هم نمیارم برات!
دوباره پا تند میکند و کاچی همچنان کف سینی میرقصد
کوچه باریک است و خلوت
از میان دیوار های کاه گل که با عمارت با شکوه پدری اش در تضاد است سرخوش عبور میکند
ناگهان صداهای مبهمی میشنود و شاخک هایش تیز می شود
می ایستد!
چشم ریز میکند و به عقب برمیگردد اما صدا قطع میشود
شانه ای بالا می اندازد و به راهش ادامه میدهد!
لابد توهم زده است!
پا تند میکند و راهش را ادامه میدهد
دوباره همان صدا!
خوف میکند و آب دهانش را قورت میدهد
انگار دهان کسی را بسته باشند و امممم کنان برای نجات خودش سر و صدا میکند
دوباره با دقت اطراف را نگاه میکند غروب است و هوا رو به تاریکی میرود
کوچه آنقدر خلوت است که پرنده پر نمیزند
چیزی نمانده پاهایش شروع به لرزیدن کند! انگار نه انگار همان پسر تخس چند دقیقه پیش است که سر خدمتکار داد و هوار میکشید و قلدری میکرد
افکارش را پس میزند و راهش را ادامه میدهد
در دل شروع به خواندن آیت الکرسی میکند و صلوات میفرستد
و دوباره با همان صدای مبهم روی زمین میخ میشود!
در دل خدا خدا میکند
حالا دستانش به وضوح میلرزد
چشم روی هم میگذارد و بسم الله میگوید
ناگهان! ناگهان تا چشم باز میکند چیزی از سمت راست شتابان به سویش میدود و محکم به هم میخورند
می افتد و ظرف کاچی روی هوا میماند و تا دست بلند میکند از صدای برخورد سینی فلزی با زمین با دست گوشش را میگیرد
متعجب به ظرف کاچی خیره میشود
حیوان به او حمله کرد؟
سگ بود؟آدم بود؟
آب دهانش را میبلعد و اطراف را رصد میکند
ناگهان با دیدن صحنه ی مقابلش دهانش نیمه باز میماند
در بهت فرو میرود
حتی پلک هم نمیزند
حنانه دختر ۸ ساله ی همسایه را مقابل خود میبیند
چیز عجیبی دیده است که آنقدر تعجب کرده است؟
تعجب کرده چون تا به حال دختری با این سن و سال را بدون شلوار ندیده است
دخترک با چشمانی خیس و صورتی اشک آلود کمی جمع میشود و دست روی دخترانگی اش میگذارد
گویی از نگاه خیره و متعجب پسرک خجالت کشیده است
محمد نگاهش را به سینی و ظرف چینی کاچی که هزار تکه شده است میدهد و لب باز میکند که حرفی بزند
ناگهان حنانه جیغ میزند و نگاهش به پشت سر محمد کشیده می شود
محمد اما تا به خود بیاید جسم سرد و تیزی بیخ گلویش قرار میگیرد
#پارت_4
آب دهانش خشک میشود و بدنش میلرزد
چه کسی اینگونه گستاخانه چاقو روی گلوی پسر بزرگ خان روستا گذاشته و ترس بر دلش میگذارد؟
آیا او را نمیشناسد؟
نمیداند اگر پدرش لب تر کند میتواند کل روستا را قتل عام کند؟
صدای آشنایی زمزمه وار کنار گوشش بلند میشود
_خوب گوش کن چی میگم بچه جون!
اگرچه صدا آهسته است اما میتواند آن را بشناسد!
کاش هیچ وقت نمیشنید
کاش هیچ وقت نمیشناخت
اما از بخت بدش شنید
از بخت بدش شناخت!
صدای نامزد خواهرش بود...
کسی که قرار بود کمتر از سه روز دیگر داماد خانواده یشان شود
اسم و رسم خاندان خسروشاهی را با خود به یدک بکشد
پس چگونه چاقو بیخ گلوی برادر زنش گذاشته؟
پسرک چه گناه نابخشودنی کرده است که اینگونه مجازات میشود؟
در همین حال حنانه فرصت را غنیمت شمرده و شلوارش را چنگ می زند!
دو پا دارد و دو پای دیگر قرض میکند و با سرعتی غیر قابل تصور فرار میکند
دور میشود!
آنقدر دور که اثری از او نمی ماند
حالا فقط پسر بدبخت میماند و یک چاقو بیخ گلویش!
بدون هیچ گناهی!
بدون هیچ تاوانی
بدون خبر از دلیل مجازاتش!!
با صدای مرد میانسال چشم روی هم میگذارد
_اگه یک کلمه فقط یک کلمه از چیزایی که دیدی رو برای کسی بازگو کنی این چاقو رو توی گلوی خودت و خواهرت فرو میکنم بچه ننه! شنیدی؟
دستش روی دهان پسر جا خوش کرده و نمیتواند حرفی بزند!
به اجبار سری تکان میدهد
دوباره همان صدای لعنتی در گوشش میپیچد
_ازدواج من و خواهرت به هم بخوره زیر سنگ هم بری پیدات میکنم و میکشمت! اول خودت بعد خواهرت! شیر فهم شد؟
دوباره سری تکان میدهد
بعد از کمی مکث ادامه میدهد
_حتی اگه ده سال دیگه هم باشه؛ حتی اگه صد سال دیگه باشه! بمیری هم استخونت رو از زیر خاک در میارم و دوباره با دستای خودم میکشمت
تمام بدنش لمس شده و چیزی تا بیهوش شدنش نمانده که ناگهان دست های زخمت و مردانه اش با ضرب رهایش میکند و سرش به سنگ نسبتا بزرگی که آنجاست کوبیده میشود
آخ کوچکی میگوید و بلافاصله از ترس دست روی دهان خودش میگذارد
مرد راهش را میگیرید و میرود
محمد ناباورانه به مسیر رفتنش چشم میدوزد
حالا میتواند یک نفس راحت بکشد
اما..
مردک در میانه ی راه برمیگردد
چاقویش را به سمت چشمان پسر میبرد
_لازمه یه درس حسابی بهت بدم تا بفهمی این راز باید همینجا دفن بشه
نفس در سینه ی پسرک حبس میشود و قلب کوچکش مانند گنجشک خودش را به دیواره ی سینه میکوبد
در همین حال مرد آهسته آهسته چاقو را جلو می آورد آنقدر جلو که چشمان ترسیده ی پسر تیزی اش را در می یابد فقط یک سانت تا کوری فاصله دارد
واقعا خیال دارد پسر احمدخان را کور کند؟
ناگهان گرمای دلپذیری احساس میکند و همین گرمای دلپذیر چشمش را از کوری نجات میدهد
مرد میخندد و میخندد!
آنقدر بلند که پرده ی گوش محمد به درد می آید
_اینجارو ببین!
به شلوار محمد اشاره میکند!
_شازده پسر احمدخان جانشین پدرش خودش رو خیس کرده!!
و دوباره قهقه سر میدهد
پسرک با شرم و خجالت نگاه به شلوار خیسش میدوزد
در همین حال مرد چاقو را زیر چانه اش میگذارد و به کمک لبه ی تیز آن سر پسر را بلند میکند
درد همه ی وجود او را در برمیگیرد
چشمان ترسیده و دو دو زنش روی نگاه ترسناک مرد ثابت میماند
چانه اش شکاف عمیقی برمیدارد و همزمان خون چانه اش از روی چاقو سر میخورد و قطره قطره روی شلوار خیسش جا خوش میکند
مرد دوباره به شلوار خونی اشاره میکند
_حالا میتونی به مادرت بگی عادت ماهیانه شدی جوجه کوچولو!
به خون چانه اش روی شلوار مشکی اش چشم میدوزد
آن همه توهین و حقارت برای پسر خان زیاد از حد بود!
به خواب هم نمیدید روزی داماد خانواده چنین حرفهایی نسبت به او بر زبان بیاورد
خصوصا که او جانشین پدرش بود! پسر بزرگ بود!
پر از غرور کودکانه بود چون قرار بود روزی زمام خاندان و امور روستا را به دست بگیرد
چگونه این توهین هارا فراموش میکند؟!
حقا خیالیست باطل
#پارت_5
گوشه ی حمام ایستاده است و به کف آن زل زده است
حرفهای مرد مدام داخل مغز سرش رژه میرود
نگاهش را به شلوار می دوزد
خون چانه اش را میبیند و داغ دلش تازه میشود
عادت ماهیانه؟
سری تکان میدهد و دست های مشت شده اش را به دیوار میکوبد
از شدت درد صورت در هم میکشد
درد داشت
دردی سخت…
اما نه به اندازه ی درد زیر چانه اش!
نه به اندازه ی درد غرور پایمال شده اش!
نه به اندازه ی مردانگی اش که زیر سوال رفته است!
مادرش برای سومین بار در میزند
_محمد! مادر آقاجونت بیشتر از این صبر نمیکنه هاااا! گوسفند رو قربونی میکنیم
بغضش را قورت میدهد!
مادرش از چه حرف میزند؟
قربانی؟نمیداند همین چند دقیقه پیش احساساتش، غرورش، عزت نفس و تمام غیرتش قربانی شده است؟
آن هم جلوی نامزد خواهرش؟
مادر نگران پشت در ایستاده و منتظر صدایی از نور چشمش است
_محمد مادر! زنده ای؟ نمیای قربونی؟
_نه!
_نه؟همین؟دو ساعته مارو علاف خودت کردی! چرا خودت رو چپوندی تو حموم؟ بیا بیرون ببینم! زود باش!
قصد ندارد حتی یک کلمه هم حرف بزند
چه بگوید؟
بگوید من عادت ماهیانه شده ام؟
نفس عمیقی میکشد
صدای کشیده ای که مادر به صورت خود میزند نگاهش را به سمت در میبرد!
ندیده هم میداند حالا رد انگشتانش روی صورت سفید و تپلش مانده است!
_خدا منو بکشه از دست تو راحت شم محمد! روزی نیست که خون به دل من بیچاره نکنی! نمیخوای بزرگ شی؟ من الان چی جواب آقاجونت رو بدم؟ بگم دو ساعت ول معطل بودیم حالا آقا ناز میکنه بیرون نمیاد؟ کاش بمیرم از دست تو راحت شم
و دوباره سیلی دیگری روی صورتش فرود می آورد
محمد جواب نمیدهد
دلش نمی سوزد
حتی ناراحت نمیشود
مگر همین مادر نبود که چند دقیقه پیش پسر خودش را به قتلگاه فرستاد؟
قتلگاه عزت و غرورش!
#پارت_6
دو روز بیشتر به ازدواج خواهرش نمانده است و او همچنان روی تشک کف اتاق دراز کشیده و اجازه نمیدهد کسی وارد اتاقش شود! هیچ کس حتی پدرش!
با صدای مریم سرش را به سمت در متمایل میکند
_محمد! مرگ من جواب بده! مرگ من! دو روزه هیچی نخوردی یعنی اگه آقاجون نکشدت حتما از گشنگی میمیری
اهمیتی ندارد!
حتی اگر آقاجانش یا بهتر است بگویم پدرش یا بهتر است بگویم احمدخان خسروشاهی جانش را بگیرد اهمیتی ندارد!
دو روز دیگر یک مار دو سر افعی وارد زندگی شان میشود و با هر نگاه تحقیر آمیزش با هر حرکتش با هر نفسی که میکشد جان محمد هم کشیده میشود!
بدون توجه به در کوبیدن های مریم پتو را روی سرش میکشد و کمبود اکسیژن راه نفسش را میگیرد! کمبود اکسیژن یا بغضی که روی گلویش نشسته است؟ هرچه هست تک تک سلول های بدنش را به درد می آورد
_محمد! داداش گلم! عروسی خواهرته قربونت برم! خان داداشم! مهربونم! سنگ صبورم! مرهم دردم! همرازم! درو باز کن پشت و پناهم! من بجز تو کسی رو ندارم! درو باز کن که قلبم ترکید برات
در همین حال صدای خواهرش مرضیه که محمد یک سال از او بزرگتر است را میشنود
_ولش کن دیگه نمیاد که نمیاد گور باباش
صدای سیلی متنبهانه ی مریم که به روی دستش میزند به گوش محمد میرسد
_خره! بابای محمد بابای ما هم هستاااا درست حرف بزن
مرضیه گریه کنان به سمت خروجی راهرو دور میشود تا شکایت این سیلی آبدار را نزد مادرش ببرد! طبق تجربه های گذشته مادر هم از خدا خواسته چند دقیقه بعد مریم را پای میز محاکمه مینشاند!
_محمد!خره! فردا حنا بندونمه!چرا طوری رفتار میکنی که شب عروسیم از غصه دق کنم بمیرم؟
حنا بندان؟ عروسی ؟
از جا بلند میشود و به در نگاه میکند باید سکوت کند و اجازه بدهد خواهر عزیزش با آن مردک بی همه چیز ازدواج کند؟
آنوقت مهر تاییدی بر غیریتی خودش میزند! نمیزند؟ و آن مردک بی همه چیز به هر چیزی که دلش میخواهد میرسید نمیرسد؟ و در خفا به کارهای کثیف خود ادامه میدهد نمیدهد؟!
باید سکوت کند و اجازه دهد خواهرش با یک آدم متجاوز ازدواج کند؟
حقا که بی غیرت بودن کمترین صفت برای این برادر کم تجربه است!
اما…اما ترسیده است! مگر نگفت اگر ده سال دیگر هم باشد او را میکشد؟
مگر نگفت حتی اگر زیر سنگ برود پیدایش میکند؟یا بالفرض که شجاعت به خرج دهد و به همه بگوید؛ اگر کسی حرفش را باور نکند و به زور مریم را بگیرد و بعدها مریم را بکشد چه؟باید به حرف بیاید؟ باید سکوت کند؟
به ستوه آمده است! نمیتواند تصمیم گیری کند
دوباره صدای مریم در گوشش می پیچید
_دوست نداری خواهرت خوشبخت بشه؟ میخوای بمیره؟ میخوای دق کنه؟
و دوباره تردید چنگال بی رحمش را در مغز سر پسرک فرو میکند
البته که دوست دارد خواهرش خوشبخت شود! نمیخواهد خواهرش بمیرد نمیخواهد دق کند اما اگر حرفی نزند و ازدواج کند خواهرش خوشبخت میشود؟ مسلما نه!
اگر مانع شود و ازدواج نکند خواهرش زنده می ماند؟ مسلما نه!
چوب دو سر نجس است
سن کم و احساسات کوچک او از پس این چوب نجس که به جان زندگیشان افتاده است بر نمی آید
اما…اما باید سکوتش را بشکند باید به آن مردک ثابت کند غیرتش از جان خودش و خواهرش هم مهم تر است
به سمت در میرود با تردید دستگیره را میگیرد کلید را میچرخاند و در را باز میکند
مریم ناباور پشت در می ایستد بعد از کمی مکث در را باز میکند و وارد میشود
برادر را میبیند که شکسته تر از همیشه روی تشک زانوی غم بغل گرفته است
_درو قفل کن
بالاخره بعد از دو روز صدای برادر را میشنود و شوق سرا پایش را فرا میگیرد
در را قفل میکند و به سمتش می آید در چشم به هم زدنی خودش را در آغوش کوچک او گم میکند
_قربونت برم! سایه ی سرم! چرا درو قفل کردی؟ نمیگی قلبم میترکه؟نمیخوای خواهرت عروس بشه؟
_نه!
یک نه ی قاطع و محکم!!
مریم ناباورانه میخندد و در همان حال که در آغوش برادر لم داده است ضربه ای به بازویش میزند
_نه و نقرس! اصلا ببینم تو چه مرگته از دیروز درو قفل کردی حرف هم نمیزنی! از وقتی که برگشتی بدخلق شدی! چیه رفتی کاچی ببری سگ گازت زده؟
از آغوشش جدا میشود و چشمکی میزند
_راستش رو بگو؟ عاشق شدی؟ نکنه دختر کبری خانم رو دیدی دلت رو برده؟
محمد همچنان نگاهش به کف اتاق است و دیگر مثل همیشه از شوخی های خواهرش خنده بر لبش نمی آید
_ای کلک! به دختری که دو روزه به دنیا اومده هم رحم نکردی؟ عجب خری هستی عجب!!
محمد بدون توجه به شوخی های خواهرش که سعی دارد حال برادرش را خوب کند لب میزند
_دوسش داری؟
زبان مریم بند می آید!
_کیو؟
#پارت_7
_همین آشغالی که میخوای عروسش بشی
مریم متعجب ابرو در هم میکشد
_محمد! این چه طرز حرف زدنه درست حرف بزن ببینم!چرا بهش میگی آشغال ؟
محمد بدون توجه به عصبانیت خواهرش سوالش را دوباره تکرار میکند
_دوسش داری؟
_خب که چی؟ چرا اینو میپرسی؟
_دوسش داری؟
_محمد! نمیفهمم این سوالای چرت و پرت چطور….
محمد دست روی دهان خواهرش میگذارد و با اخم حرف میزند
_دوسش داری یا نه ؟
مریم خونسرد تر از همیشه با چشم به دستی که روی دهانش قرار دارد اشاره میکند!
محمد اما کوتاه نمی آید
_با تکون دادن سر جوابم رو بده آره یا نه؟
چشم های مریم گرد میشود!
طی این یکی دو روز چه بر سر برادرش آمده که اینگونه بی منطق و عصبی شده است! همچنان محمد منتظر جواب است!
بالاخره باید یکی رضایت بدهد و آن یک نفر طبق معمول مریم است که مقابل زورگویی های او به ستوه آمده است
کمی فکر میکند و با تکان سر “آره” را نشان میدهد و ناگهان دست های محمد سست میشود و بی اختیار پایین می افتاد
_دوسش داری مریم؟تو اون مرتیکه آشغال رو دوست داری؟ میدونی دو هفته نشده زنش مرده؟ میدونی چند سال از تو بزرگتره؟ میدونی یه دخترِ بزرگ داره؟
مریم نگاهش را از او میگیرد و سر به زیر می اندازد
اینبار بدون آنکه دستی روی دهنش باشد به نشانه ی تائید سری تکان میدهد
و دوباره بهت و حیرت است که سایه روی صورت ناباور برادر می اندازد!
تمام امیدهایش برای منصرف کردن خواهرش از این ازدواج به یک باره دود میشود و به هوا میرود
دیروز را به یاد می آورد
هنوز سردی چاقو را احساس میکند
هنوز تنش میلرزد
نگاهی به شلوارش می اندازد
“شازده پسر احمدخان جانشین پدرش خودش رو خیس کرده!!”
افکارش را پس میزند و با صدایی ترسناک میغرد:
_پاشو گم شو از جلوی چشمام
همین یک حرف کافیست تا چشمه ی جوشان اشک های خواهر سرازیر شود و خود را به آغوش او بکشد
_نه! نه محمد! نه! دروغ گفتم دوسش ندارم! شبی نیست که گریه نکنم شبی نیست که غصه نخورم شبی نیست که نمیرم و زنده نشم ولی…ولی مجبورم محمد!اگه باهاش ازدواج نکنم پدر منو میکشه
حالا لبخند بهت روی صورت محمد جا خوش میکند
خواهر را از خود جدا میکند و با دستش دو طرف صورتش را میگیرد
_راست میگی مریم؟ بگو بخدا؟
مریم اشک هایش را پاک میکند و دوباره در آغوش او غرق میشود
با صدای بغض آلود و مرتعشش ناله میکند
_فقط بگو چیکار کنم محمد!؟ چیکار کنم؟
محمد دوباره با سماجت خواهرش را از خود جدا میکند
_ببین منو!
برخلاف خواسته ی او مریم نمیبیند اورا….
_مریم! گفتم ببین منو
مریم سر بلند میکند و با آن چشمان اشک آلود به چشمان برادری که حالا خوشحال تر از چند دقیقه پیش به نظر میرسد نگاه میکند
_من نمیزارم این ازدواج سر بگیره
_چی؟
_همین که شنیدی!
_دیوونه ای محمد؟! فکر کردی بابا به حرف تو گوش میده؟
_باید گوش بده! وگرنه خون خودم و خون اون مرتیکه رو میریزم
لبخند روی لب های مریم جا خوش میکند
دماغ برادر را میکشد
از نظر او این محمد، همان محمد پر از شور و شوق کودکی، یکی دو روز پیش است
نمی داند برادرش در این یک روز، سنگینیِ چه غمی را به دوش کشیده است
نمیداند در همین مدت کوتاه چند سال بزرگ شده است!
درد کشیده است و حالا حامی و پشتیبان خواهر بزرگترش شده است
میخواهد او را از چنگال بی رحم آن شیطان صفت نجات دهد
از جا برمیخیزد و به سمت در میرود
_باید با آقاجون حرف بزنم! من یه چیزایی میدونم که اگه بفهمه نمیزاره تو باهاش ازدواج کنی
#پارت_8
مریم متعجب از جا برمیخیزد و قدم های بلند برادرش را تعقیب میکند
_محمد!کجا! وایسا ببینم
می ایستد
_چیه؟
_تو چی میدونی؟ اول به من بگو
_نه مریم! تو نباید بفهمی یه راز خیلی بزرگه! ممکنه به قیمت جون من تموم بشه ولی ارزشش رو داره میتونم میتونم از دست اون مرتیکه نجاتت بدم
این چه رازی ست که به قیمت جان برادرش تمام میشود؟
ترس در دل مریم رسوخ پیدا میکند این را از نبض زیر پلک هایش میفهمد!
آنقدر شدت آن زیاد است که همه می دانند وقتی میترسد زیر پلکش نبض میزند
ناگهان بازوی برادر را چنگ می زند
_وایسا محمد!وایسا اول با من حرف بزن! چی شده؟
_مریم باید اول با آقاجون…
_نه محمد! زندگیه منه! من اول باید بدونم باشه؟
مردد نگاهش میکند شانه ای بالا می اندازد و به خواسته ی خواهرش گوش میدهد!
هیچ وقت آنقدر مطیع و فرمانبردار نبوده است! همیشه چموش بوده و سرکش…
با همین سرکشی ها همه ی اعضای خانواده را به ستوه آورده است!
اما این بار چه آسان راضی میشود! گویی اجلش رسیده است!
به سوی مرگ قدم برمیدارد! قدم نه ! به سویش میدود بدون آنکه خودش هم بداند!
_خب!حرف بزن!
چشم روی هم میگذارد! چه بگوید؟ بگوید همسرت بچه باز است؟بگوید همسرت میخواست به حنانه دختر همسایه،دختر عمه ی معتمد و اعتماد، تجاوز کند و اگر او نرسیده بود حتما این کار را میکرد؟
بگوید میخواست چشمانش را از حدقه در بیاورد و اگر از ترس، خودش را خیس نمیکرد حال با یک چشم مقابلش نشسته بود؟
بگوید خیس کردن خودش باعث نجات جانش شده است؟
بگوید به همه دروغ گفته و شکاف روی چانه اش بخاطر زمین خوردن نیست و آن مار افعی چاقو روی گلویش گذاشته است؟
سر به زیر می اندازد و سکوت میکند
پا به سن نوجوانی میگذارد و پر از حس غرور است
چطور بگوید خودش را خیس کرده است؟
کاش هرگز مجبور به بیان اتفاقات تلخ آن روز لعنتی نشود
اما مجبور است!
نمیتواند دست روی دست بگذارد و بدبختی خواهرش را ببیند!
آن هم به دست مردی که تمام غرورش را لگد مال کرده است! اصلا چه شد سر از آن کوچه در آورد؟
اصلا چرا باید آن صحنه را میدید ؟
چرا او ،پسر نازپرورده ی احمدخان، باید آن کاچی را برای کبری خانم میبرد؟
همه ی این ها نشانه ای نبود برای خواهرش که به دست آن مار افعی نیفتد؟
با صدای خواهرش افکارش را پس میزند
_محمد!منتظرم!
لب باز میکند! باید بگوید!
زندگی خواهرش مهمتر است یا آن غرور لعنتی اش؟
مسلما زندگی خواهرش!
پس حرف بزن به حرف بیا محمد که راه دشواری در پیش داری
حرف بزن که اگر این بار جان سالم به در ببری گوشت از دهان گرگ کشیده ای!
_اون روز که مادر کاچی کبری خانوم رو بهم داد من…….
آنقدر میگوید و میگوید و میگوید که دیگر حرفی برای گفتن ندارد غافل از آنکه اشک خواهر دم بختش به پهنای صورتش روانه شده است
سر بلند نمیکند
خواهر را نگاه نمیکند
فقط بغض میکند و قورتش میدهد
صدایش میلرزد و آن را پشت غرور زخمی اش پنهان میکند
دلش به درد می آید و دندان روی جگر میگذارد!
باید مقابل همه ی این سختی ها مردانه بایستد
راه دور و سختی در پیش دارد
این درد و این آتش هرگز خیال فروکش شدن ندارد
حتی اگر آن مار افعی زیر خروار ها خروار خاک دفن شود!
بدون انکه مریم را نگاه کند از جا برمیخیزد تا به سمت در برود
در همین حال مریم دستش را میگیرد و مانع رفتنش میشود
_وایسا محمد!
بدون انکه به طرفش برگردد لب میزند
_چیه؟
مریم اشکش را با پشت دست پاک میکند و میگوید
_به آقاجون نگو
ابرهایش بالا میپرد و متعجب نگاهش میکند
_چرا؟
_نگو!
_دلیل؟
مریم لال میشود! دودل است! نمیداند واکنش برادرش به این موضوع چیست
لب میگزد و در نهایت بر زبان می آورد چیزی را که او از شنیدنش نفرت دارد
_من دوسش دارم
خشکش میزند چند باز پلک میزند!
درست شنید؟ خواهرش آن مردک را دوست دارد؟
میخواهد با کسی که او را تحقیر کرده و تا حد مرگ ترسانده ازدواج کند؟
ازدواج که به جهنم! او را دوست دارد؟ این آدم لایق دوست داشتن او ست؟ ناباور نگاهش میکند
_چی؟
_همین که شنیدی!!
عقل خواهرش را پاره سنگ برداشته بود؟
چطور بعد از آن همه گریه باز هم دلش با اوست؟
مگر نگفت شبها غصه میخورم؟
مگر نگفت دائم گریه میکنم؟
پس…پس این وسط غرور محمد چه میشود؟
باید بنشیند و هر بار نگاه های تحقیرآمیز آن مردک را به جان بخرد؟
باید سکوت کند و آن مار افعی که به زیرکی در زندگیشان خزیده است پیروزمندانه نگاهش کند؟
نه!
نمیتواند!
تاب شنیدن این جمله را ندارد
خدا کنه اینم به سرنوشت رمان شوم زاده و مابقی دچار نشه که همشون به دیار باقی شتافتن
قاصدک جان رمان جدید گذاشتی دستت درد نکنه پارت گذاریش قراره چطوری باشه
اگه مشکلی پیش نیاد اینو هرشب میزارم دیگه
انشالله🙏