.
سیگار را دوباره داخل پاکت میگذارد
_نه زنداداش! از جونم سیر نشدم! مثل اینکه نمیدونی خان داداش کیه و چه جایگاهی توی این خونه داره
_میدونم خوبم میدونم! اسمی از تو نمیارم ! تو هیچ دخالتی نکن! فقط و فقط این ماده رو برام جور کن! ترجیحا مایع و نوشیدنی باشه
زیر لب استغفراللهی میکند و از جا بلند میشود
_بعدا خان داداش نمیپرسه اینو از کجا آوردی؟
_میگم از قبل داشتم
_جراحی؟ طبیبی؟ داروسازی؟
_انگشترتو نمیخوای مهران خان؟
با یک قدم فاصله اش را کم میکند
_میخوام! ولی نه با روشی که تو انتخاب کردی
_به من اعتماد کن! نمیزارم نا امید بشی! قول میدم
کمی فکر میکند و مردد نگاهم میکند
_میخوای چیکارش کنی؟
_بهش قول دادم! باید به قولم عمل کنم
_چه قولی؟
_یه زهرچشم ساده!
نیشخندی صورتش را باز میکند
_تو دیوونه ای دختر!
_جور میکنی برام؟
نگاهم میکند و سرتاپایم را برانداز میکند
_باشه! واسه کی میخوای؟
متعجب نگاهش میکنم! باورم نمیشود! موافقت کرد؟
با هیجان و چشم های گرد شده میپرسم
_راست میگی؟
به تایید سر تکان میدهد
_ولی اسمی از من نمیاری ها! پای منو وسط بکشی من انکار میکنم سه تا جرمم به جرمات اضافه میکنم که تموم کاسه کوزه ها روی سر خودت شکسته بشه
چشمکی میزنم و میخندم
_نگران نباش!
بلافاصله نگاهم به سمت چپ متمایل میشود جایی که محمد چشم تیز کرده و نگاهم میکند
ای به خشکی شانس! این همه اخم کردم و بغض کردم باید درست وقتی که من چشمک میزنم سر برسد؟
نگاهم را از او میگیرم و بدون آنکه حرفی بزنم به طرف شاهنشین برمیگردم
“خدا کنه این چشمک داستان نشه!”
──• ·⌞🪽 🎶 آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·──
ساعتش را از دستش خارج میکند و بالای سرم می ایستد
میدانستم ! میدانستم دیده و باید جواب پس بدهم
فکم را میگیرد و سرم را بلند میکند
چشم باریک کرده و به چشم هایم زل زده
_چشمات مشکلی داره؟
دلم هری میریزد
_نه!چطور!
دستش را جدا میکند و روی تخت دراز میکشد
_هیچی! بیشتر مراقبش باش! حیفه احتیاجشون داری!
_چشم!
از این کلمه متعجب میشود که نگاهش را به صورتم میدوزد
از وقتی که خیالم بابت مادرم راحت شده آن را روی زبان نیاورده ام
لبخندی میزنم و دست لرزانم را روی گردنش میکشم
_معذرت میخوام دیشب کم کاری کردم ! همه ی سعیم رو میکنم که از این به بعد به اوج لذت برسی!
ابروهایش بالا میپرد شاید نباید اینقدر زود تغییر ناگهانی میکردم
_درسته دیشب بخاطر اون کتک ها ازت متنفر بودم ولی برخلاف من تو عالی بودی!
متعجب پلکی میزند
شاید فکر میکند دیوانه شده ام !
_نه به دست و پا زدن دیشبت نه به حرفای الانت؟ دم خروسو باور کنم یا قسم حضرت عباس؟
ریزخندی میزنم
_من که دیشبم گفتم فقط امشب نه! گفتم ازت عصبیم! ولی الان که آروم شدم حس خوبی دارم! به قول خودت خوشحالم مال تو شدم! سندمم که زدی! دیگه چی میخوای؟
بلند میشود و روی تخت می نشینید
سرش را درست کنار شقیقه ام میگذارد
_این لحن و این حرف زدن مثل همیشه نیست! من میشناسمش! چه غلطی کردی اعتراف کن؟
با لحنش آب دهانی که وجود ندارد را فرو میبرم
دستم رو شده و باید موضعم را تغییر بدهم
_نه مثل اینکه محبت به تو نیومده!
بلافاصله نگاهم سمت ساعت میرود وقت ناهار ست و من هم گشنه
زیر نگاه های پرسشگرش از اتاق خارج میشوم
با ورود من مهران هم وارد میشود و با اطمینان از عدم حضور خان داداش بطری کوچکی را به سمتم میگیرد و نگاهش را به اطراف میدهد
_طرز استفادش؟
شیشه را توی سینه بندم پنهان میکنم
_سه قطره بریز توی یه لیتر آب! البته یکم تلخه با شربت قاطی کن
_حواسم هست!
_مراقب باش بویی نبره که من بهت دادم
_خیالت راحت! ولی یه شرطی داره
سرش را جلو می آورد و ابرویش چین میخورد
_شرط نداشتیم! قرار شد تو انگشترمو پس بدی منم اینو برات بیارم!
_ولی من یه شرط به شرطامون اضافه کردم!
کلافه و عصبی به سمت مبل میرود و من پشت سرش می ایستم
_من امروز محمد رو میکشونم کنار آسیاب های بادی! باید مخفیانه دنبالم بیای
پرسشگر نگاهم میکند
_میترسم قبل از اینکه بی هوش بشه دستمو بخونه و بلایی سرم بیاره! باید یکی باشه که نزاره بکشدم
با صدایی که تلاش میکند بلند نشود میغرد
_اولا تو که همسرتو میشناختی ثانیا قرار شد پای منو وسط نکشی
_فقط تا وقتی که بیهوش میشه! بعدش برو
_گفتم نه
_باشه نیا ولی اگه دستم رو شد و شکنجم داد قول نمیدم اسمتو نیارم!
حرص میخورد و بلند بلند نفس میکشد
_چیه؟ باید یکی باشه نزاره شکنجم بده دیگه!
_انگشتر نخواستم…
_جا نزن مهران خان! فقط اگه اومدی دو بطری آبم با خودت بیار
Na Mu, [۰۲.۱۰.۲۴ ۰۷:۳۵]
با صدای پای محمد که از پله ها پایین می آید از مهران فاصله میگیرم و رو به خدمتکار می ایستم
تنم میلرزد و بو بردن محمد هم بعید نیست
بعد از صرف ناهار به طرف آشپزخانه میروم و داخل بطری دیگری کمی شربت میریزم و به طرف شاهنشین میروم
داخل سرویس بهداشتی مردد چهار قطره میریزم و در آن را محکم می بندم!
“وای! از مهران نپرسیدم کی تاثیر میذاره!! کی بهش بدم؟ چیکار کنم؟”
#پارت_145
.᭄
از دید محمد🪽🩵
پا روی پا میگذارم و شروع به خواندن کتاب جدیدم میکنم
مدت زیادیست بنا به دلایل مختلف زیاد فرصت مطالعه ندارم
گوشه ی ابرویم را میخارانم و با دقت نگاهم را به کتاب میدوزم که آواز وارد اتاق میشود
از حاشیه چشم حواسم به رفت و آمدش ست ابتدا به سمت میز و سپس به سمت کمدش میرود و شروع به عوض کردن لباس هایش میکند
شال و کلاه سر کرده و میخواهد بیرون برود؟
سر بلند میکنم نگاهم را به چهره ی خونسردش میدوزم
لبخندی میزند
_من دارم میرم بیرون
سری تکان میدهم
_آهان بسلامتی!
به طرف میز میرود و بطری شربتش را برمیدارد
_با کی اونوقت؟
_شاید با معتمد
دوباره سر تکان میدهم
_آهان!
روسری اش را مرتب میکند
_کجا تشریف میبری حالا؟
_مممم مثلا سمت آسیاب های بادی!
سری تکان میدهم
_آهان! کی برمیگردی اونوقت؟
لب میگزد و فکر میکند
_نمیدونم! ولی دیر میام
دوباره سر تکان میدهم
_آهان! باشه! بفرمایید
نگاه مرددش را به در میدهد
_برم؟
خونسرد قوسی به لبم میدهم
_آره! برو!
لبخندی میزنم و به در اشاره میکنم
همچنان ایستاده و فکر میکند
_دلم پوسید از بس تو خونه موندم تو که نمیای باهم بریم بیرو….
مشت محکمی روی میز میکوبم و با فریادم خفه اش میکنم
_خواستی و نبردمت زنیکه؟
یک قدم به سمت عقب برمیدارد
_آخه…
مشت محکم دیگری رو میز میکوبم
_نشنوم صداتو
بطری را روی میز ناهاری خوری میگذارد و روی تخت دراز میکشد
بدون آنکه حرفی بزند
یک ساعت گذشته و کلافه مدام غلت میخورد
کتاب را میبندم و دستی روی چشم هایم میکشم
_پاشو باهم بریم!
چشم هایش برق میزند و بلافاصله بلند میشود
_واقعا محمد؟
زیر چشمی نگاهش میکنم
فندک و کلید و ساعتم را از روی میز برمیدارم و به طرف در میروم
───• ·⌞🪽 🎶 آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───
کنار اسب ایستاده ام و منتظر آمدن او هستم کمی بعد با یک بطری پلاستیکی شربت و بقچه ای در دست پیدا میشود
_این چیه تو دستت؟
میخندد
_لباسه! گفتم شاید احتیاج داشته باشیم
میخواهد سوار اسب شود که بازویش را میگیرم
_مگه میخوای بری سفر قندهار؟
دستم را با غیظ جدا میکند
_شاید لباسام گِلی بشه! بخاطر همین آوردم!
سوار اسب میشود و من متعجب نگاهش میکنم توی این روزهای بی باران و برهوت گِل کجا بود؟ نگاهم را به آسمان میدهم
ابری ست! البته بعید نیست باران ببارد
اما چرا حس میکنم کاسه ای زیر نیم کاسه ست؟
سوار اسب میشوم و پشت سرش حرکت میکنم
_حالا چرا آسیاب بادی؟
_جای خلوت و قشنگیه هر وقت دلم میگیره تنهایی میرم اونجا
هنوز راه را نصفه نرفته ایم که رویش را برمیگرداند و مقداری از شربتش را میخورد
_بیا یه گلویی تازه کن!
_میل ندارم!
_خیلی خوشمزست
چپ نگاهش میکنم
_گفتم میل ندارم
با ناراحتی در شربت را می بندد و راهش را ادامه میدهد
کمی بعد دوباره شربت میخورد و دوباره به من تعارف میکند
کلافه شربت را میگیرم و با بی میلی میخورم!
_خوردم ول کن دیگه!
میخندد و چشمکی میزند! این چشمک چیه که به تازگی یاد گرفته؟
کنار آسیاب می ایستد و می پرسد
_مممم میگم ساعت چنده؟
_یه ربع به چهار!
_آهان!
نگاهی به اطراف می اندازم و سرم گیج میرود
چشم روی هم فشار میدهم و باز میکنم
_چی شده؟
دستی به صورتم میکشم و از اسب پیاده میشوم
_چیزی نیست! یکم سردرد و سرگیجه دارم
شربتش را به طرفم میگیرد
_بیا یکم از این بخور خوب میشی!
_چی توش ریختی؟
بلافاصله چشم هایش درشت میشودو رنگ میبازد
_چی توش ریخته باشم؟
_یه جوری تعارف میکنی انگار داروی معجزهگره! یه شربته ساده…
دوباره دنیا دور سرم میچرخد
و گاهی اجسام دوتا و سه تا میشوند
خم میشوم و روی زانو می ایستم
بلافاصله آواز هم پایین می آید و شانه ام را میگیرد
_حالت خوبه محمد؟
چشمانم را باز میکنم و اطراف را نگاه میکنم
حالم خوب است اما چشمانم گاهی تیره می بیند
_خوبم! چیزی نیست
از جا بلند میشوم و تلو تلو به سمت تک درختی که آنجاست میروم و اسب را میبندم
_اسبتو بیار آواز
آواز سراسیمه افسار اسب را میگیرد و به طرفم آید
_رنگ و روت پریده محمد!
برای آنکه نگران نشود سر تکان میدهم
_هیچیم نیست خوب خوبم! یه لحظه سرم گیج رفت خوب شدم!
_میخوای برگردیم؟
_نه! بریم یه سر به آسیاب ها بزنیم بعد…
لعنتی دوباره دور و اطراف می چرخد
چه اتفاقی افتاده؟
آواز در بطری شربت را باز میکند
_یکم دیگه از این شربت بخور شاید خوب شدی
این همه اصرار برای خوردن شربت…یک جای کار میلنگد ناگهان حسی در ذهنم جرقه میزند
_آواز! چیزی تو اون شربت لعنتی ریختی؟
دستش را جلوی دهانش میگیرد و عقب میرود
_معلومه که نه! خودمم ازش خوردم ولی میبینی مشکلی ندارم!
بطری پلاستیکی را میگیرم و با همه ی قدرت به تنه ی درخت میکوبم
#پارت_146
.🎶🦢⃤᭄
_ندیدم بخوری! یعنی وقتی میخوردی پشتت به من بود! راستشو بگو ببینم چی توش ریختی؟
_محمد دیوونه ای؟
با همه ی توانم فریاد میکشم
_آواز بفهمم غلطی کردی همینجا چالت میکنم
او به وضوح میلرزد و من دوباره سرم گیج میرود!
_پدرتو در میارم آواز…دعا کن همین الان بمیرم و دستم بهت نرسه…
دو دستم را محکم روی چشمم میگذارم
صدای دور شدن قدم هایش را میشنوم و کمی بعد….ناگهان جسم سختی از پشت روی سرم فرود می آید و دیگر چیزی نمی فهمم
───• ·⌞🪽 🎶 آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───
از دید آواز 🪽🩵
مهران با عصبانیت بطری را روی زمین میکوبد
_این نیم لیتر آبه؟ چهار قطره ریختی توی یه دبه آوردی نزدیک بود جفتمونو به کشتن بدی
_تو گفتی یه لیتر! قسم میخورم گفتی یه لیتر
_آوااااز! شاید درست نشنیدی بخدا گفتم نیم لیتر
به سمت محمد میروم و دست روی نبض گردنش میگذارم
_حالا که زندست نمیخواد نگران باشی
_دعا کن بمیره! این زنده شه پوستتو قلفتی میکنه! با چوب زدم تو سرش که بیهوش بشه میفهمی؟ آواز به دردسر بیفتم هیچ وقت نمی بخشمت!
بی توجه به تهدید های مهران مچ دو دست محمد را میگیرم و کشان کشان به سمت درخت میبرم
با عصبانیت هولم می دهد
_برو کنار این کار تو نیست
محمد را نشسته به تنه ی درخت می چسباند
_طناب کو؟
از داخل بقچه طناب را در می آورم و به طرفش میگیرم
_فقط محکم ببند توروخدا ! یهو باز نشه تو دردسر بیفتم
خشمگین نگاهم میکند و چیزی نمانده مثل یک حیوان زخم خورده به طرفم حمله ور شود
_تو آخرش دوتامونو به کشتن میدی ببین کی گفتم
به سمت محمد میروم و انگشترش را در می آورم و رو به مهران میگیرم
_ممنون! از اینجا به بعدشو خودم بلدم
_بلایی سر خان داداشم نیاری ها ! یه تار مو از سرش کم بشه کوتاه نمیام گفته باشم
انگشتر را میگیرد و با دقت نگاه میکند
_به هوش اومد بگو درش آوردم گم شد!
_نگران نباش فکر همه جاشو کردم
به طرف اسبش میرود
_مراقب خودت باش! زیاد اذیتش نکنی! خان داداشمو سپردم دستت آواز!
_انگشترتو گرفتی! برو دیگه! اَه
سوار اسب میشود و با همه سرعتش دور میشود
با رفتن مهران ناگهان ترس روی دلم خیمه میزند! وای اگر همین حالا محمد به هوش بیاید…
چشم روی هم میگذارم و به اتفاقات دیشب فکر میکنم
چنگی که داخل موهای بیچاره ام فرو کرد
لگد محکمش روی ران پایم
ضربه ی کمربند روی کتف و سر شانه ام
دستی که دور گلویم قفل کرد
و تمام جیغ های خفه و ضجه زدن هایم زیر دست و پایش همه و همه از ذهنم عبور میکند و با باز شدن چشمم هیچ رحم و منطقی در وجودم نمی ماند!
از دو بطری آبی که مهران اورده یکی از بطری ها را برمیدارم
مقداری آب به صورتش می پاشم پلک های بسته اش کمی جمع میشود
یکی دو سیلی به صورتش میزنم و با ناله های زیر لب بیدار میشود مدام یک کلمه را با خود تکرار میکند
_آواز…آواز…
چانه اش را بلند میکنم و سرش را به تنه تکیه میدهم
همچنان زیر لب می نالد
مقدار دیگری آب روی صورتش میپاشم و این بار چشم هایش برای لحظه ای باز میشود و دوباره بسته میشود
بطری را سر جای قبلی میگذارم
کمی بعد چشمانش باز میشود و نگاه خمارو خواب آلودش را به اطراف میدهد
درست رو به رویش ایستاده ام و تحقیر آمیز نگاهش میکنم
چند باری پلکش را باز و بسته میکند و سعی میکند تکانی به بدنش بدهد اما… با طناب قطور دور دست و بازویش مواجه میشود
چهره اش جمع میشود و زیر لب ناله میکند
چند قدم جلو میروم درست مقابلش روی یک پا می نشینم و ساق دستم را روی زانو میگذارم
_نمیشنوم بلندتر بنال
نفس نفس زنان لب خشکش را از هم باز میکند
_آب!
_آب میخوای؟
سر تکان میدهد
از جا بلند میشوم و از پشت سرش یکی از بطری هارا برمیدارم
_همین یه بطری داریم! آب میخوای؟
سر تکان میدهد و من یکی دو قدم دور میشوم مقابل نگاهش نیشخندی میزنم و همه آب را روی زمین خالی میکنم
_دیگه این یه بطری آبم نداریم!!
ناباور نگاهم میکند
_داری چه غلطی میکنی؟
_من که گفتم دعا کن حامله باشم! دعا نکردی؟ یادت رفت؟
زبان خشکش را روی لبش میکشد و با صدای ضعیفی مینالد
_میکشمت آواز! زندت نمیزارم
از گلو میخندم و روی صورتش خم میشوم
_فعلا التماس کن به جوونیت رحم کنم بدبخت! با این حال زارت هنوز داری تهدیدم میکنی؟
فکش را میگیرم و مانند خودش محکم فشار میدهم
_یه بلایی سرت بیارم محمد خسروشاهی خون گریه کنی! باید تقاص همه ی گناه های نکردهتم پس بدی!
چشم روی هم میگذارد و فکش را از دستم جدا میکند
موهای ریخته در صورتش را میگیرم و سرش را بلند میکنم
_چیه؟ چرا خفه خون گرفتی؟ یه حرفی بزن بفهمم زنده ای!
_فکرم درگیره!
_درگیر چی؟
_دارم فکر میکنم امشب چه بلایی سرت بیارم که مرگ رو ببینی ولی نمیری
برای لحظه ای ترس به دلم می افتد و دستم را از موهایش جدا میکنم…واقعا امکانش هست امشب زنده بمانم؟
ارت_147
در حالی که تلاش میکند طناب را باز کند میغرد
_یادت رفته دیشب چطور زیرم عز و التماس میکردی؟ که الان…
دندان روی هم فشار میدهم و دستم را دور گلویش حلقه میکنم
_خفه شو! یه کلمه دیگه حرف بزنی زندت نمیزارم
_چه دل و جراتی پیدا کردی آواز! داره خوشم میاد! شایدم خیلی بهت خوش گذشته که داری کاری میکنی صد برابرشو روت پیاده کنم
چنگم را محکم تر فشار میدهم و با عصبانیت جیغ میکشم
بلافاصله از داخل جیبش فندک و کلید و یک دستمال در می آورم
دستمال و کلید را گوشه ای پرت میکنم و فندک را مقابل صورتش میگیرم
_این فندکو یادته؟ رو این شرط بسته بودم! یک کلمه دیگه حرف بزنی با این فندک آتیشت میزنم
با صدای بلند میخندد
_از سگ کمتری آتیش نزنی
وای! چیزی تا دیوانه شدنم نمانده! چرا کوتاه نمی آید؟ چرا خفه نمیشود؟چرا نمی ترسد؟
فندک را روشن میکنم و تا جایی که راه دارد آن را به صورتش نزدیک میکنم
حتی به اندازه ی یک سانت هم عقب نمیرود
_منتظر چی هستی؟آتیش بزن
فندک به یکباره داخل دستم رها میشود!
نه! این مرد میخواهد دیوانه ام کند و قصد کوتاه آمدن ندارد
از جا بلند میشوم و می ایستم
_زودباش بابت دیشب معذرت خواهی کن!
_معذرت خواهی بابت چی؟ خودتو مادرت یه ماه به دست و پام افتادید که من راضی بشم ترتیبت رو بدم انوقت…
_زودباش
_نمیشنوی!
_میگم زودباش وگرنه کاری میکنم هزار بار بگی غلط کردم!
_تکرار نمیکنم
روی صورتش خم میشوم
_این آخرین حرفته؟
سرش را جلو می آورد و تا جایی که راه دارد به صورتم نزدیک میشود
_اولین و آخرین!
کلافه دست روی کمر میگذارم! پس هیچ راهی نمانده! باید قلبش را نشانه بگیرم
به طرف بقچه میروم
_آواز!
وسط راه می ایستم با خیال آنکه میخواهد معذرت خواهی کند نفس راحتی میکشم
_بهش فکر کردم!
بالاخره ترسید و تسلیم شد! لبخند پیروزمندانه ای روی لب می آورم
_امشب ذغال میزارم روی هردوتا سینت! تا وقتی سرد نشه برنمیدارم
به ناگاه خنده ام محو میشود! به طرز شکنجه دادنم فکر کرده؟ لعنت به فکر کثیفت که فقط برای کثافت کاری به کار می افتد!
_نمیترسم! چون من همین الان این ذغال رو روی قلبت میزارم جناب خسروشاهی!
سرش را به درخت تکیه میدهد و چشم هایش را پر حسرت و عصبانی روی هم فشار میدهد
همزمان تکان میخورد و سعی میکند طناب را کمی شل کند اما…باید از مهران ممنون باشم که آن را آنقدر محکم بسته!
بقچه را بلند میکنم و روسری و دو پیراهن مریم را در می آورم!
اگر بعد از این هم کوتاه نیاید باید امشب فاتحه ی خودم را بخوانم!
البته! در حال حاضر هم خوانده ام
چشم هایش را بسته و حرفی نمیزند
خم میشوم و فندک را از روی خشتکش برمیدارم
چند قدمی دور میشوم!
و مقابلش می ایستم
_چشماتو باز کن
واکنشی به حرفم نشان نمیدهد
_باشه! خودت نخواستی این صحنه ی زیبا رو ببینی
چشم باز میکند و کمی بعد تا جایی که راه دارد گرد میشود
_اون چیه تو دستت؟
میخندم!
_نمیشناسی؟ پیرهن عشقته!
_میدونم! داری چه غلطی میکنی؟
به وضوح ترس و نگرانی را در چشمانش میبینم
_آخ آخ! به نظرت چه غلطی؟
به چشمان ملتهبش نگاه میکنم و خبیثانه میخندم
لبخندی که محال ست فعلا محو شود
همزمان که قدم میزنم به صدایم رقص میدهم
_با یه آتیش بازی دو نفره چطوری جناب خسروشاهی! خان بزگ روستای خسروآباد؟
_دستت به اون پیرهن بخوره دستات قلم میشه آواز
لبخندم محو میشود!
_باز پررو شدی!
فندک را میگیرم و روشن میکنم
_نکن آواز
_دستور نده خواهش کن!
چشم های لرزانش را روی هم فشار میدهد
_گفتم نکن این کارو! بد تموم میشه برات!
_نه مثل اینکه تو سر سازش نداری
همزمان فندک را به پیراهن نزدیک میکنم
بالا و پایین شدن قفسه ی سینه اش را به وضوح میبینم
_پا روی دمم نزار
قهقه ای میزنم !
_آخ اخ! قانونت رو فراموش کرده بودم! شماره چند بود؟
من میخندم و او از درون میجوشد فندک را نزدیک تر میبرم و او با تکان دادن نیم تنه اش تلاش میکند از درخت جدا شود! با تصور آنکه طناب باز شود ترسی گنگ به دلم می نشیند
افکارم را پس میزنم
_چقدر غدی تو؟ یکم التماس کن بجای این کارا
_نکن آواز!
فندک را زیر پیراهن میگیرم و کمی بعد شعله میکشد
_معذرت میخوام ولی باید بسوزه
فریادی میکشد که زمین و آسمان را میلرزاند
_نکن آوااااااز !
همچنان تقلا میکند و من پیراهن را مقابل نگاهش گرفته ام
_لعنتی! پارش کن
بنداز تو رودخونه
دفنش کن
ولی آتیش نه!
آتیش نزن!
آتیش نزن
آتیش نه!
تک تک این کلمات را با فریادی وحشیانه ادا میکند! حتم دارم با این فریادها تا چند روز گلویش از کار می افتد
پیراهن را کمی نزدیک تر میبرم
_یه معذرت خواهی اینقدر سخته؟
چشمش را با همه ی قدرت روی هم فشار میدهد و لبش را فرو میبرد
همزمان با حرارت شعله ، پیراهن را رها میکنم و روی زمین می افتد
سر و صورتش غرق عرق شده و رنگ چهره اش مثل لبو سرخ شده
#پارت_148
᭄
نزدیک میشوم و به چشمانی که ناباور و مبهوت به شعله ی آتش زل زده نگاه میکنم
میتوانم شراره های آتش را در چشمان عسلی اش ببینم
همزمان خون دماغش جاری میشود
با دیدن خون دماغ دلم برایش میسوزد!
چه غلطی کردم؟
چرا دست روی نقطه ضعفش گذاشتم؟
کار درستی کردم؟
حالا فرق من با او چیست؟
هر دو یک اندازه بی منطق و بی رحم شده ایم!
کاش این کار را نمیکردم!
معذب دستمالی که داخل جیبش بود را برمیدارم و دستم را به طرف صورتش میبرم تا خون دماغش را تمیز کنم
نگاهش را به صورتم میدهد
نگاهی که پر از غم و ماتم است
انگار که جانش را به آتش کشیده باشم
بغض میکنم و دستم را جلو میبرم ناگهان با صدای خفه اش یکه میخورم
_دستت بخوره به صورتم خرخرتو میجوم
دستم را عقب میکشم و سر به زیر می اندازم
_معذرت میخوام! نباید اینطوری…
سری تکان میدهد
_معذرت میخوای؟ باشه!
دوباره ترس بیخ گلویم می چسبد
_یه اشتباهی کردم حالا تو…
_آواز!
_بله!
_معذرت خواهی نکن! آسمون و زمین رو بهم بدوزی امشب زهرمو میریزم! امشب کتک میخوری! امشب…
همین تهدیدها کافیست که دوباره تب آتشم تندتر شود و همزمان با فشار دادن دستمال روی دماغش لب بزنم
_باز که داری تهدید میکنی نکبت! گفتم ببخش
با عصبانیت صورتش را از زیر دستم بیرون میکشد
_دارم خفه میشم! یکم آب بیار
_که چی؟ که بخوری جون بگیری شب کتکم بزنی؟ نه از این خبرا نیست!
_لال شدم!
_بهتر! تازه کارم باهات شروع شده! به قول خودت کافی نیست باید کر و کور هم بشی
_تموم نشده؟
دستی روی شانه اش میگذارم
_ببین محمد! من خیلی سعی کردم باهات راه بیام ولی خودت کوتاه نیومدی! یک دنده و لجبازی! مغرور و تک رو ! نمیدونم چرا تهدید های منو جدی نمیگیری! من خیلی بلاها میتونم سرت بیارم که…
_مثلا!
هردو روی شاخ شیطان سوار شده ایم هیچ کدام قصد گذشت نداریم
از جا بلند میشوم و با یک پیراهن دیگر برمی گردم!
نگاهم را به آسمان ابری میدوزم شاید کم کم شروع به باریدن کند پس باید هرچه زودتر کارم را تمام کنم و برگردم عمارت
_خب این یکیم میسوزونم! تا ببینم چی میشه!
از عصبانیت کله اش را با همه ی قدرت به تنه ی درخت میکوبد و من دو دل فندک را روشن میکنم
_نکن!
_معذرت خواهی!
_عقده ی شنیدن معذرت خواهی داری؟
حرص در وجودم زبانه میکشد
_قسم میخورم امروز اشکت رو در میارم خسروشاهی!
و بدون لحظه ای تامل پیراهن دوم را هم خیلی خونسرد آتش میزنم
این بار محمد فریاد نمیکشد
تهدید نمیکند
فقط نگاه میکند و نگاه
سیب گلویش تکان میخورد شاید بغضش را قورت داده
ولی جدای از همه ی این ها چه عشق زیبایی به این دختر داشته
حتی روی لباس هایش غیرت و حسادت دارد
کاش من و محمد هم اینگونه بودیم
افکارم را پس میزنم
به طرف بقچه میروم و روسری را در می آورم
سایه ی نگاهش به زمین گره خورده
سر بلند میکند و دوباره چشمانش گرد میشود
این بار چند برابر متعجب تر و عصبی تر
_آواااااز!
فندک را در فاصله ی نیم متری روسری روشن میکنم
_خب! حرف بزن
_اون روسری نه آواز
_چرا؟
_همه ی لباساش رو آتیش بزن اون روسری رو نهههه
یک تای ابرو بالا می اندازم و میخندم
_خوبه همینطوری ادامه بده
و همزمان چند سانت فندک را نزدیک میکنم
_نه آواز! تورو خدا نه! اون روسری خیلی برام ارزشمنده
سر به چپ و راست تکان میدهم
_کافی نیست!
_لطفا خواهش میکنم التماس میکنم
_خب؟
نفسش را بیرون میدهد و بدون آنکه نگاهم کند بعد از مکث کوتاهی بغض دار لب میزند
_اون فندک لعنتی رو دور کن! اشتباه کردم
روز تشیع جنازرو اعلام کنید تابیام
خب الان دستاش باز بشه آواز رو آتیش میزنه حقم داره ولی خدایی چرا یکی به این دختره ی احمق نمیگه مریم کیه 🤔سپاس قاصدک جان
آواز بیشعور گور خودشو کند با این کارش حالا معذرت خواهی هم بکنه وقتی دستش باز شد صد برابر تلافی میکنه
ممنون فاصدک خانم خسته نباشی