از حرکات دستش میفهمم روی برگه ی کتاب نقاشی می کشد
از اینکه او را رنجیده خاطر کرده ام ناراحتم
دوباره همان گرمای طاقت فرسا به تنم هجوم می آورد پنجره را باز میکنم و نفس عمیقی میکشم
این بار فریاد میکشد؛ فریادی بلند تر از حد تصورم
_قسمت میدم به خدا اون پنجره ی لعنتی پدرسوخته رو باز نکن مردیم از سرما
از ترس فریادش فورا پنجره را میبندم و سر به زیر می اندازم
بغض به گلویم چنگ انداخته و پرده ای از اشک کم کم تصویر محمد را محو میکند
قطره اشکم روی صورت صافم سر می خورد و جلوی پایم می افتد، نفس زنان میگویم
_چرا میگی لعنتی پدرسوخته؟چرا؟
با عصبانیت کتاب را روی میز می کوبد
_با پنجره بودم عزیز من!کوتاه بیا لطفا آواز ! تو که قبلا اینقدر بچه و بهونه گیر نبودی؟
از جا بلند میشود و به آغوشم می کشد
– قربون اشکات برم! گریه نکن عزیزم! بخدا امروز پدر من رو در آوردی آواز جان
اشکم را پاک میکند
_به سلیمه بگم حمام رو گرم کنه؟
به علامت تایید سری تکان میدهم
میخواهد به سمت در برود که پیراهنش را چنگ میزنم
_محمد!
بدون آنکه اجازه بدهد حرفم را بزنم کلافه لب میزند
_نیازی به معذرت خواهی نیست!پیش میاد
_نه!نمیخواستم معذرت خواهی کنم
متعجب به طرفم برمیگردد و صورتم را می کاود
_چی میخواستی بگی؟
_ادکلنت رو عوض کردی؟
_بله!
_پس چرا بوش اینقدر بده
دستش را با حرص مشت میکند
_خفه شو آوااااز از این به بعد، پِهِن سگ میزنم به لباسام! دست بردار دیگه اَه!
───• ·⌞🪽 🎶 آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───
از دید محمد🪽🩵
اعتماد وارد اتاق میشود
_سلام آقا !
_سلام!
_یکی از خدمتکارا حالش بده آقا اجازه هست من و صیفی ببریمش شهر؟
از جا بلند میشوم و به طرف در میروم
_کدوم یکی؟
_اسمش سمیراست ارباب دختر رسول آقا
_چه مشکلی داره؟
_ظاهرا گفتن خون بالا میاره
به در حمام نگاهی می اندازم! آواز تازه وارد حمام شده و حالا حالاها بیرون نمی آید
_منم میام
_شهر؟
_نه! تا جلوی در ! یه نفسی هم تازه میکنم
_باشه آقا بفرمایید
وارد حیاط میشوم و از دور اتاق خدمتکارها را می بینم که دور تا دورش آدم ایستاده
سوز سردی به تنم می افتد
اعتماد به سمت آنها می رود و متفرقشان میکند
میخواهم اعتماد را صدا بزنم که پالتویم را از اتاق شاهنشین بیاورد که با رفتنش به اتاق خدمتکارها پشیمان میشوم و خودم راه رفته را برمیگردم
در شاهنشین را باز میکنم و با صحنه ی عجیب و تکراری مواجه میشوم
پریچهر داخل شاهنشین و درست کنار گاوصندوق!
سرجایش خشک شده و نفس نمیکشد
از عصبانیت خون خونم را میخورد اما…
_سلام
نگاهم را میگیرم و به طرف پالتو میروم و آن را برمیدارم
با اطمینان از انکه کلید گاوصندوق داخل جیب پالتو ست بدون آنکه کلامی حرف بزنم از شاهنشین خارج میشوم!
اعتماد کنار ماشین ایستاده و منتظر من است
_اعتماد
_بله اقا
_سمیرا رو با یکی دیگه بفرست کارت دارم
_اطاعت امر میشه قربان
به طرف معتمد که کمی آن طرف تر ایستاده میروم
نگاهی به پنجره ی اتاق شاهنشین می اندازم
بلافاصله پریچهر خودش را می دزدد اما سایه اش همچنان ایستاده!
_معتمد
_بله اقا
_امشب ساعت دوی شب پریچهرو ببر عمارت خسروی و تا نگفتم نه آب نه غذا هیچی بهش نمیدی
اعتماد هم به ما ملحق میشود و معتمد متعجب میگوید
_یعنی زندانیش کنم ارباب؟
_یه کاسه ای زیر نیم کاسه ست! باید تکلیفم رو با این زنیکه مشخص کنم
_چشم آقا
───• ·⌞🪽 🎶 آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───
جلوی عمارت خسروی از اسب پیاده میشوم
ظرف غذا را به اعتماد میدهم و وارد عمارت میشوم
بلافاصله پریچهر از جا بلند میشود
_ سلام!
_علیک خانم دکتر
یکی از صندلی ها را جلو میکشم و روی ان می نشینم
اعتماد ظرف غذایش را درست جلوی پایش روی زمین میگذارد و او متعجب نگاه میکند
_غذاتو بخور!
_چرا منو آوردی اینجا؟
پوزخندی میزنم
_نمیدونی؟
_ازت شکایت میکنم
_اگه زنده از این در خارج شدی حتما این کارو بکن
_بزار برم
_غذاتو میخوری یا برش گردونم؟
لگد محکمی به غذا میزند و همه را روی زمین میریزد
نگاهم روی غذای ریخته شده خشک میشود
احمق! حیف غذایی که خودم با دست های خودم برای این آدم بی لیاقت آوردم
از جا بلند میشوم و سیلی محکمی روی صورتش میگذرام
بلافاصله اشکش جاری میشود و با گریه لب میزند
_ولم کن! من اون شب اومده بودم باهات حرف بزنم ولی تو…
سیلی دیگری روی صورتش میگذارم و گریه اش شدید تر میشود
بلافاصله گردنش را میگیرم و مجبورش میکنم زانو بزند سرش را به طرف غذا میگیرم
_لیاقت نداری توی ظرف غذا بخوری زود باش مثل حیوون بخور غذاتو
جدا کند
_میگم اومده بودم…
سرش را محکم تر فشار میدهم طوری که دهان و صورتش چرب و قرمز میشود
_اول غذاتو بخور بعد حرف بزن
_میخوام در مورد آواز حرف بزنممممم
به یک باره فشار دستم را روی گردنش کم میکنم و به آرامی رهایش میکنم
این روزها آواز به بزرگترین نقطه ضعف من تبدیل شده
حتی اسمش حالم را زیر و رو میکند
با اکراه دستی روی لبش میکشد و غذا را پاک میکند
_در مورد آواز؟
_آره! در مورد ساس های اون روز…میخواستم بگم…
مکث میکند و من چنگی به یقه اش می اندازم
_حرف بزن
_پخش کردن ساس ها توی عمارت ، کار حنانه و آواز بود
بی مهابا با پشت دست سیلی دیگری روی صورتش میگذارم و با برخورد انگشتر با دهانش بخشی از لبش پاره میشود
_دفعه ی آخرت باشه زر مفت میزنی زنیکه اول دهنت رو بشور بعد اسم آوازو بیار
بی صدا گریه میکند و خون اطراف لبش را پاک میکند
_یادته اون شب یه جعبه توی دستشون بود؟ احتمالا تو اون جعبه ساس بود! من…من نمیخواستم حرفی بزنم ولی ترسیدم دوباره برام دسیسه بچینن گفتم اطلاع بدم که…
_خفه شو
_چشم
ریز تا درشت اتفاقات آن شب را به یاد می آورم! حق با پریچهر ست آن قوطی شبیه قوطی غذا نبود
یعنی حنانه و آواز آنقدر احمق هستند؟
آن همه ساس را از کجا آورده اند؟
نگاهم را دوباره به پریچهر میدهم
_چرا کنار گاوصندوق ایستاده بودی؟
_من کنار کتابخونه بودم…داشتم کتابات رو نگاه میکردم قسم میخورم میخواستم یکی از کتاب هارو هم قرض بگیرم و بخونم
بلافاصله از جا بلند میشوم و به طرف در خروجی میروم
_نمیخوای یه معذرت خواهی بابت کتک هایی که ناحق زدی بکنی؟
بدون توجه به حرفش از عمارت خارج میشوم
زین اسب را مرتب میکنم و همان لحظه یاد قول و قرار و شرطم با آواز می افتم
فکر میکنم به اندازه ی کافی وابسته شده باید نیشم را هر چه زودتر بزنم
ولی سر فرصت مناسب…
───• ·⌞🪽 🎶 آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───
نگاهم را از پنجره به بیرون داده ام که با اسب میرسد
در دلم قربان و صدقه اش میروم دیدنش مثل یک رویای شیرین شده که نمیخواهم از آن بیدار شوم!
هیکلش آنقدر برایم جذاب و دوست داشتنی ست که ناخودآگاه لبخند روی لبم ظاهر میشود
هر روز بحث و مشاجره داریم! با وجود این دعواها شاید عاشق تر شوم اما سر سوزنی از عشقم کم نشده
وارد اتاق میشود و کمی بعد بلافاصله دعوایمان بخاطر سردی اتاق بالا میگیرد!
به قدری بالا که صدای جر و بحثمان از چند فرسخی عمارت به گوش میرسد
دستش را در گلویم فرو میبرد
_دهنت رو ببند آواز !یک کلام دیگه بشنوم خفهت میکنم
با رقت دستش را از گلویم جدا میکنم و روی زمین می نشینم
سرم گیج میرود و محمد جلوی چشمم سه نفر شده
گلویم خشک شده و پاهایم توان حرکت ندارد
با درماندگی کشان کشان به سمت کرسی میروم و او ایستاده و شاید با لذت درماندگی ام را نگاه میکند
لیوان آب را از روی کرسی برمیدارم و یک نفس بالا میکشم
سرم را روی لبه ی کرسی میگذارم و به خواب عمیقی فرو میروم…
چشم باز میکنم
اتاق ظلمات ست! گرسنه ام و نای بلند شدن ندارم
در آهسته باز می شود و کور سویی از روشنایی وارد اتاق می شود
_محمد تویی؟
ماه منیر وارد اتاق میشود خم میشود و دستم را میگیرد
_آواز جان شامت رو بیارم توی اتاق؟
نگاه گذرایی به اتاق می اندازم
_ماه منیر محمد حالش خوبه؟
_محمد خوبه! نگران خودت باش رنگت مثل گچ دیوار شده
_از گرسنگیه! لطفا بگید شامم رو بیارن توی اتاق
دستم را محکم تر فشار می دهد
_باشه مادر! بیشتر مراقب خودت باش
_چشم
شامم را در تنهایی میل میکنم
از خودم کلافه ام؛ دلم برای روزهایی که با محمد میگفتم و میخندیدم تنگ شده
میبینم که هر روز از اشتیاقش به من کم میشود ولی چاره ای ندارم!
خودم کردم که لعنت بر خودم باد!
رخوت و سنگینی که مرا در برگرفته عذابم میدهد از جا بلند میشوم و پنجره هارا باز میکنم
هوا برفی ست و آسمان رنگی شبیه به قرمز و نارنجی دارد
ساعت روی دیوار عدد ۱۱ را نشان میدهد
همه جا ساکت ست و حیاط بزرگ عمارت زیر لحاف سنگین برف پوشیده شده
در و پنجره ها چفت و بست شده و از سوز سرما کسی در حیاط پرسه نمیزند
هرشب چند سانت برف میبارد و صبح با صدای خدمه که برف هارا از پشت بام پارو میکنند بیدار میشوم
همان طور که به حیاط خیره شده ام محمد و اعتماد و معتمد که از سر حسادت گمان میکنم از من بیشتر دوست شان دارد وارد حیاط می شوند
پریچهر…
پریهچر هم با آنهاست
چه اتفاقی افتاده؟
با پریچهر بیرون رفته اند؟ دلم میخواهد بدانم این ساعت از شب چرا از عمارت بیرون رفته اند
پریچهر دور میشود و محمد و نوچه ها سرگرم حرف زدن هستند که محمد سر بلند میکند
با دیدن من افسار اسب را به معتمد می سپارد و بدون معطلی به سمت اتاق می آید
وااای که دوباره پنجره ی باز اتاق را دید!
از همان نیم نگاهش فهمیدم آشوب بزرگی در سر دارد
پنجره را می بندم و روی تخت می نشینم
دلم شور دارد نمیخواهم دوباره دعوایمان بالا بگیرد
در اتاق باز میشود و من ناخوداگاه از جا بلند میشوم
وسیله ای سفید که ظاهرا چسب ست در دست دارد
به سمت پنجره می رود و شروع به چسب کاری آن میکند
از طرفی خنده ام گرفته و از طرف دیگر، ناراحتم چون دیگر نمیتوانم آنها را باز کنم
بیشتر از ده دقیقه چسب کاری میکند و من نظاره گرم
کارش که تمام میشود چپ چپ نگاهم میکند
منتظر جرقه ایست که منفجر شود
“هر چقدر هم داد و هوار راه بندازه سکوت میکنم”
بدون آن که کلامی با من حرف بزند کتابش را برمیدارد و شعله ی بخاری را زیاد میکند و زیر کرسی می نشیند
سکوت میکند سکوتی که انگار از خشم بی امانش سرچشمه میگیرد
دیگر مثل گذشته روی خوش نشان نمیدهد قربان و صدقه ام نمی رود
صدا کردنم از جانم و خانوم به هوی تغییر کلمه داده!
غمِ سقوط، از چشم هایش مانند افعی به دلم نیش میزند
گرم ست اما اعتراضی نمیکنم اگر چه احساس میکنم از درون در حال برشته شدن هستم اما لب از لب باز نمیکنم
دوباره شعله ی بخاری را زیاد میکند انگار قصد جانم را کرده!
و من باز هم سکوت میکنم و سکوت
حالا خودش هم از این گرما به تنگ آمده تک سرفه ای میکند و با آرامشی تصنعی میگوید
_چرا مثل شب های گذشته چاک دهنت رو باز نمیکنی؟
با آنکه حرفش چندان به مذاقم خوش نیامده اما خوشحالم که بالاخره وادار شد حرف بزند
سر پایین می اندازم و صدا به زحمت از گلویم خارج میشود
_چی بگم جانم؟
_چیزی که منتظر شنیدنش هستم رو بگو
نگاهم را به خودش می کشاند به آن چشم های زیبای عسلی که هر وقت نگاهش میکنم از خود بیخود میشوم
_بابت امروز معذرت میخوام ببخشید
کتاب را می بندد و مشت محکمی روی کرسی میکوبد از ترس یکه میخورم
دستش را مشت میکند و به صورتم خیره می ماند
_من که گفتم معذرت میخوام! نمیدونم چی بگم که…
حرفم را نیمه تمام میگذارد
_معذرت خواهی؟ من منتظر معذرت خواهی هستم؟ یک هفته ست پدر منو درآوردی چند بار معذرت خواهی کردی که این دومی باشه؟
نگاه پرسشگر هردوی ما در هم قفل میشود نمیدانم منتظر شنیدن چه چیزی ست!
کمی فکر میکنم اما…سرم را در دستانم محکم میگیرم و فکر میکنم
چرا نمیدانم چه میخواهد؟ با عجز می نالم
_ قسم میخورم نمیدونم! رک و پوست کنده بگو چی میخوای؟
از گرما و خشم از جا بلند میشود و به سمت پنجره می رود
با دیدن هنر بی نظم و پراکنده ای که روی پنجره خلق کرده دستش روی هوا می ماند
وقتی با لجاجت آنها را چسب کاری میکرد نمیدانست به این زودی کارش به پنجره می افتد
این بار در را باز میکند تا کمی هوای تازه و خنک به مغزش برسد
چند نفس عمیق می کشد و سرانجام لب باز میکند
_چرا من باید آخرین نفری باشم که میفهمم بارداری؟ هان؟
از این حرفش سر جایم میخکوب میشوم
باردار؟چه واژه ی غریبی!!
ناخودآگاه حرفش مثل تازیانه روی مغزم فرود می آید و زیر لب تکرار میکنم باردار؟باردار! وای! باردارم؟
هاج و واج به محمد نگاه میکنم
_یعنی حامله؟من…من حامله ام محمد؟پس…پس چرا…
با یاداوری رفتار چند روز اخیرم دهانم نیمه باز می ماند
لبخندی روی لبم می نشیند نمیدانم از سر خوشحالی ست یا تعجب یا….نمیدانم
حیرت وجودم را فرا گرفته
از سر جایم بلند میشوم و به دور خودم می چرخم
بارداری که این همه تعجب ندارد پس من چرا نمیتوانم هضمش کنم!
شاید بخاطر این ست که به دلیل اختلافاتم با محمد پی برده ام
ساعت از ۱۲ هم گذشته
روی تخت دراز کشیده ام و محمد بی وقفه نوازشم میکند
موهایم را،دستم را، صورتم را و گاهی شکمم را ،آنقدر ظریف و آرام که انگار پر قویی را نوازش میکند
می خندم و دستم را جلوی صورتم میگذارم
_فکر کردی تو آخرین نفری هستی که فهمیدی من باردارم؟
شاید باورت نشه ولی آخرین نفر خودمم!! مگه میشه؟
بوسه ای ریز روی پیشانی ام میگذارد
_وای محمد! همه فهمیدن باردارم بجز خودم و خودت؟! مگه میشه؟ خجالت میکشم از گیج بودن خودم
بعد از مدت ها آن لبخند زیبای همیشگی روی صورت جذابش نقش می بندد
_اگه سلیمه حامله میشد زودتر می فهمیدیم
_دیوونه!! سلیمه بنده خدا بیست ساله یائسته شده
_باور کن از خبر بارداری سلیمه کمتر متعجب میشدم!
و هردو با صدای بلند میخندیم
موهایم را از جلوی صورتم کنار میزند
من عاشق این چشم های خندانم کاش کور میشدم و هیچ وقت کم فروغ نمی دیدمشان
────
از دید محمد 🪽🩵
از جا بلند میشوم و به سمت میز میروم
تکه کاغذ و خودکاری داخل جیبم میگذارم و پالتویم را برمیدارم
_من میرم یه جایی! شاید دیر برگردم تو بخواب
نگران از روی تخت بلند میشود
_کجا محمد؟ چی شده؟
_نگران نباش! زود برمیگردم تو بخواب
_آخه…
_بخواب
از روی تخت بلند میشود و از داخل کمد شالگردنم را می آورد
به آرامی دور گردنم می اندازد و بوسه ای روی لبم میگذارد
محکم بغلش میکنم و سرش را روی سینه ام میگذارم
کمی بعد از اتاق خارج میشوم و در تاریکی شب به سمت اسطبل اسب ها میروم سر و کله ی مراد نگهبان پیدا میشود
_سلام آقا جایی تشریف میبرید
_آره!
_همراتون بیام ؟
_نه لزومی نداره
_آخه اینجوری نمیتونم تنهاتون بزارم اجازه بدید همراتون بیام
مردد نگاهش میکنم
_پس دو تا اسب زین کن و بیا جلوی در منتظرتم
_چشم آقا
سوار اسب میشوم و به سمت خاک مریم میروم! همین دو روز پیش به او سر زدم اما…باید دوباره ببینمش
───• ·⌞🪽 🎶 آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───
افسار اسب را به مراد میدهم و خودم به سمت خاکش میروم
نگاهم را به نهالی که مثل یک درخت تنومند شده میدهم!
درختی که از خودم بیشتر دوستش دارم
به آرامی کنار خاک مینشینم و طبق معمول زیر لب سلامی میدهم
و دوباره سکوت میکنم و سکوت….
امشب اما باید بعد از سالها این سکوت را بشکنم من حرف های نگفته ی زیادی با مریم دارم
پانزده سال سکوت کافی نیست؟برخلاف میلم به سختی لب باز میکنم
_خوبی مریم؟
اگر چه میدانم هیچ جوابی نمیشنوم اما…تپش قلبم بی اختیار بالا میرود!
_منم خوبم!
گلویم بغض میکند…
_من…من….
زبانم بیشتر از این نمیچرخد
نیم نگاهم سمت مراد که دورتر پشت به من ایستاده و سیگار میکشد میرود و برمیگردد
_آوازو یادته؟ دختر کبری؟ من…من با آواز ازدواج کردم مریم!
دستی به پشت گردنم میکشم
_و کمتر از نه ماه دیگه من بابا میشم! کاش…کاش بودی و می دیدی بابا شدنم رو…
ناخوداگاه دستی پشت لبم میکشم اما خبری از آن خون همیشگی نیست!
لبخند تلخی میزنم
_میدونم از دستم ناراحتی چون نتونستم یادگاریاتو نگه دارم! میخواستم از آواز بخاطر سوزوندن یادگاریات انتقام بگیرم ولی..ولی آواز حامله ست مریم!
دستی به صورتم میکشم
_بچه ی من توی شکمشه! باورت میشه؟
مقداری از خاکش برمیدارم
_دلم میخواد تلافی کنم ولی آواز بچهست! ۱۵ سالشه!
مکث میکنم
_من میخوام ببخشمش! توم ببخش مریم! چون منم امشب بعد از ۱۵ سال بخشیدمت! باهات حرف زدم بهت خبرای خوب دادم…
نگاهم سمت مراد میرود که از سوز سرما مدام دستش را ها میکند
از داخل جیبم مداد و کاغذ را در می آورم و در تاریکی سهمگین شب کلمه ی “خداحافظ” را روی آن مینویسم
_من دیگه باید برم! مراد منتظره چهارشنبه دوباره میام پیشت
کاغذ را به آرامی روی خاک میگذارم و میخواهم طبق معمول آن را چال کنم که لحظه ی آخر پشیمان میشوم
_درسته تو با یه تیکه کاغذ از من خداحافظی کردی…درسته این پونزده سال مثل خودت با یه تیکه کاغذ خدافظی کردم ولی الان دیگه قهر نیستم
شروع به پاره کردن کاغذ میکنم و زیر لب آهسته زمزمه میکنم
_خداحافظ مریم
#پارت_176
᭄
سرش را روی کرسی گذاشته و خوابش برده
در تاریکی شب مظلومیت صورت معصوم و دخترانه اش را نگاه میکنم
دوباره خدارا شکر میکنم که امروز ماه منیر جریان حاملگی اش را گفت و سرخود بلایی سرش نیاوردم
به آرامی شانه اش را تکان میدهم
_آواز !آواز
سر بلند میکند و با چشمان خواب آلودش نگاهم میکند
_محمد! اومدی؟ نگرانت بودم کجا رفتی؟
_اینجا میخوابی؟
_نه!منتظر تو بودم خوابم برد
_پاشو برو روی تخت بخواب
دستش را میگیرم و کمکش میکنم روی تخت بخوابد
به آرامی لحاف را روی تنش میکشم
_بخواب
_کجا بودی محمد؟
_بخواب
به طرف میز مطالعه میروم و روی آن می نشینم
کمی بعد اواز میخوابد و من نگاهم را به طرف مقابل میدهم و به فکر فرو میروم
امشب بعد از سالها با مریم حرف زدم! باید از این تصمیمم خوشحال باشد!
سرم را روی میز میگذارم و خواب چشمانم را گرم میکند
چشم باز میکنم و در عین تعجب مریم را میبینم که جلوی کمد ایستاده
یکی از کشو های کمد را باز کرده و در حال زیر و رو کردن لباس هاست
_مریم
به طرفم برمیگردد و میخندد
_بیدارت کردم؟ببخشید!
_دنبال چی میگردی اون تو؟
_روسریم!روسریمو ندیدی محمد؟
با یادآوری انکه آواز روسری اش را آتش زده چشم روی هم میگذارم دوباره به طرف کمد می چرخد و دوباره میگردد
_نیست مریم! نگرد دنبالش!
متعجب به طرفم برمیگردد
_پیداش میکنم! هست!
کلافه سر تکان میدهم
_میگم نیست! گمش کردم!
_محمد! روسری یادگاری منو گم کردی خره؟؟چرا؟ چرا مراقبش نبودی؟
از سر شرم سر به زیر می اندازم و سکوت میکنم
وقتی دوباره نگاهم را به او می دهم لباس هایش متعجبم میکند این همان لباسی نیست که آواز آتش زد؟ تن مریم چکار میکند؟
_تو بخواب محمد من پیداش میکنم!
_مریم
_جانم
_لباست خیلی خوشگله
دستی به سرشانه اش میکشد
_فردا تولدمه! برای تولدم پوشیدم
میخندم
_خیلی خوب تو تنت نشسته
صدای خنده اش مثل موسیقی داخل گوشم می پیچد و دوباره کشو هارا یکی پس از دیگری باز میکند
_روسری رو پیدا میکنم نگران نباش!
_نیست مریم نگرد
بدون توجه به حرف من یکی یکی لباس هارا بیرون میریزد
_پیداش میکنم
نگاهم سمت پایین دامنش سر میخورد جایی که در حال شعله کشیدن ست
_مریم! مریم لباست…مراقب باش…لباست داره…
به حرفم توجهی نمی کند و مصرانه دنبال روسری اش میگردد
تکانی به خودم میدهم تا از جا بلند شوم
ناگهان متوجه میشوم دور تا دور بازویم با طناب بسته شده و صندلی هم روی زمین میخ شده تکان نمیخورد که نمیخورد با همه توان فریاد میکشم
_مرررررریمممم لباست…
با صدای فریادم مریم به طرفم برمیگردد و با دیدن شعله آتش جیغ می کشد
_محمد! کمک! کمکم کن! دارم آتیش میگیرم
بیشتر تقلا میکنم تا طناب را باز کنم اما نمیشود که نمیشود
همان لحظه آواز بیدار میشود و با چشم هایی که شعله های آتش درون ان می رقصد مریم را نگاه می کند و میخندد و همزمان زیر لب تکرار میکند
_زودباش معذرت خواهی کن
آن طرف تر مریم فریاد میکشد
_محمد من از بوی دود متنفرم!
پاهایم را روی زمین می کوبم ناله میکنم تقلا میکنم فریاد میکشم دست و پا میزنم…اما…
آواز می خندد و سوختن مریمم را نگاه میکند
_آواز لطفا…خواهش میکنم خواهش میکنم نجاتش بده
مریم با لباس هایی که آواز آتش زده دوباره به آتش کشیده میشود و من با دست های بسته نگاه میکنم و نگاه…
آواز با فندک به طرفم می آید
_تو هم باید بسوزی محمد!
_نه آواز! نه لطفا…نه…
همچنان جلو می آید و فندک را به شانه ام می چسباند
_باید بمیری محمد باید
حرارت اتش را روی تنم حس میکنم که ناگهان با فریاد بلندی از خواب بیدار میشوم و چشم باز میکنم
از صدای فریادم بلافاصله آواز دستش را می دزدد
_محمد! خواب بد دیدی؟
با دیدن آواز درست بالا سرم سراسیمه از روی صندلی بلند میشوم و با همه ی قدرتم هولش میدهم
چند قدم آن طرف تر روی زمین می افتد و وحشت زده نگاهم میکند
_آروم باش کابوس دیدی محمد اتفاقی نیفتاده!
تمام بدنم می لرزد و عرق از سر و صورتم میچکد بازوهایم را بغل میکنم و خودم را روی تخت می اندازم
مانند جنین جم میشوم و خواب چند لحظه پیشم را یادآوری میکنم با همه توانم فریاد میکشم
_آب! برام آب بیار
از ترس و سرما میلرزم و از درون آتش گرفته ام
لیوان آب را به طرفم میگیرد و کمکم میکند روی تخت بشینم
آب را یک نفس بالا میکشم و او دستی به صورت عرق کرده ام میکشد
_حالت خوبه محمدم؟
با همه ی ترس و تنفر و خشمم نگاهش میکنم
لعنت به تو زنیکه! تو لباس های مریم را اتش زدی تو…تو…
لباس؟
از جا بلند میشوم و سراسیمه به طرف تقویم میروم!
دستم روی روز بیستم خشک میشود! امروز تولد مریم ست؟ چرا فراموش کرده بودم؟چرا؟ موضوع به این مهمی را فراموش کردم؟
تولد مریم است و من باید فردا برایش تولد بگیرم…باید!
نگاهم را به آواز میدهم نگران ایستاده و منتظر یک واکنش از من ست
_بهتری محمد؟!
_خوبم! برو بخواب
_آخه…
_بخواب اینقدر سوال پیچم نکن لطفا!
_محمد
_جانم
_دوست داری بچه مون دختر باشه یا پسر؟
_پسر
اخمی روی چهره ام می اندازم
_اونوقت اگه دختر بود؟
_نباید دختر باشه من بچه ی دوم دختر میخوام
_ایش! خیلیم دلت بخواد
_گفتم بچه ی دوم دختر!
_مگه دست منه دیوونه؟
میخندد و به فکر فرو میرود
_آواز…
_جانم!
_یه سوال دارم ازت! ولی دوست دارم راستشو بگی
_جانم!
_آدم اول زندگیت کیه؟ مرد و مردونه بگو
آب دهانم را فرو میبرم و کمی فکر میکنم
_اول تو بگو!
_چی
_آدم اول زندگیت کیه؟
_نمیدونی؟
_نه؟
_واقعا تا حالا نفهمیدی؟
_میگم نه! اگه میدونستم نمیپرسیدم!
کمی فکر میکند و نگاهش را به دیوار میدهد
_خب پس! بزار اینطور بهت بگم آدم اول زندگی من کسیه که روسری یادگاری مریم رو سوزوند و من تک تک سلول های بدنش رو نسوزوندم! قانع کننده بود؟
میخندم و ضربه ای به بازویش میزنم
_حتی ابراز علاقتم وحشتناکه! دیوونه!
_خب؟! آدم اول زندگی تو کیه؟
_راستشو میخوای؟
_اوهوم!
_راستش اون شب که بازی جرات حقیقت میکردیم جواب همه ی سوالا ختم میشد به تو! چون از خیلی قبل تر وصله ی تنم شده بودی محمد! من خیلی زودتر از این ها خودم و باخته بودم!
کاش بچه دختر میشد اسمشو میذاشت مریم آواز خلاص میشد ممنون قاصدک جان عالی بود
ای داد بیداد الانم که این بیخیال انتقام شده کابوسای لعنتی ول نمیکنن اینا هم تموم بشه ناصر خان برمیگرده ای وای آواز خانوم حالاحالاها روز خوش نمیبینی