رمان آواز قو پارت 85

4.3
(85)

 

 

 

محمد وارد اتاق میشود و در را می بندد
با لحن سرد و آرامی می گوید
_آواز بگم حموم رو برات گرم کنن؟
سرم را بلند میکنم و با چشم هایی حلقه زده از اشک، صورت بی حالتش را نگاه میکنم
متعجب جلو می آید و صورتم را در دستش میگیرد
_خوبی آواز؟ چی شده؟ چرا چشمات کاسه ی خون شده؟
جوابی نمی شنود
خشمگین و غضبناک به چشم‌هایش خیره شده ام و تلاش میکنم دریای خروشان غضبم را سرکوب کنم
محکم بغلم میکند
_آواز جان! اتفاقی افتاده؟ خوبی؟
با دست از خودم جدایش میکنم و با صدایی خفه و بغض الود می گویم
_محمد! مونس مرده؟
با شنیدن این جمله بی اختیار دستم را رها میکند و کنارم روی زمین می نشیند
دوباره سوالم را تکرار میکنم
_حرف بزن محمد مونس مرده؟
سری تکان می دهد و سرش را پایین می اندازد

───• ·⌞🪽 🎶 آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

داستان از دید محمد 🪽🩵

سری تکان می دهم و سکوت میکنم
آواز با صدایی که انگار از ته چاه بلند میشود می گوید
_پس چرا این مدت از من پنهون کردی؟ فکر کردی خوشحال میشم از خبر مرگش؟
_نه آواز ! این افکار بچگونه رو کنار بزار من فقط…
_تو فقط چی؟ چه توجیهی برای این پنهان کاری داری؟
_ترسیدم اگه از موضوع خبردار بشی برای ادامه ی زندگی ، با مادرت برگردید روستا !
_خب؟ دوست نداشتی برگردم؟
_معلومه که نه! نمیدونستم ناصر کدوم گوریه میترسیدم همین اطراف باشه و با شنیدن خبر برگشتنت بلایی سرت بیاره یا امکان داشت محمود خان هر لحظه بیاد سر وقت تو و مادرت! من اگه کاری کردم بخاطر آینده ی دوتامون بوده و هست آواز!
_نباید پنهون میکردی ! فوقش نمیذاشتی برگردم روستا سخت بود؟
_اره آواز سخته! پنهون کردم چون هر بار که مجبورت میکنم کاری انجام بدی و قلبت میکشنه از خودم از مردونگیم از زندگیم متنفر میشم! بفهم اینو !
_پس چرا مجبورم کردی برگردم؟باز هم اجبار بازهم زورگویی!
_فکر کردی الان از خودم راضی هستم؟ میدونی چیه آواز تو هیچ وقت با من دوست نبودی و نیستی! هیچ وقت نخواستی دلایلم رو بشنوی و بعد قضاوتم کنی! همیشه مجبور بودم به زور متوسل بشم نمیدونم دلیلش چیه؟ یا تو خیلی بچه ای یا من خیلی ازت انتظار دارم
_ولی محمد من…
سکوت میکند و با انگشتری که در دست دارد بازی میکنی انگشتر تک نگینی که در این چند سال هیچ وقت از دستش در نیاورده !
_تو خیلی لجبازی آواز ! لطفا یکم درکم کن من اگه از تو خواستم بچه رو سقط کنی بخاطر اینکه یک لحظه ی تورو با هزار تا بچه عوض نمیکنم! ولی تو چی فکر کردی؟ فکر کردی بخاطر مونسی که استخونش زیر خروارها خاک پوسیده نمیخوام بچه‌ت به دنیا بیاد! میدونی این سه سال چند بار نیش و کنایه بارم کردی؟
_از کجا بدونم آخه؟
دستمال سفیدم را از جیب شلوارم در می اورم و عرقی که از شدت عصبانیت روی صورتم نشسته را پاک میکنم
_یادته تو ماشین وقتی گفتم اسم مونس رو نیار گفتی مونس طلسمت کرده؟این همه سرکوفت شنیدم و بازم چیزی نگفتم با این وجود تو طلبکاری؟
_باشه قبول! دلایلت رو قبول کردم ولی برام سواله چرا بچه های ماریه و مهران رو پنهون کردی؟ تو فکر کردی من آدم حسودی هستم؟
_آواااااز! دوباره قضاوت دوباره؟
با لحن نسبتا آرامی می گویم
_اگه چیزی نگفتم بخاطر این بود دلم نمیخواست حسرت هیچ چیزی رو دلت باشه ولی تو هیچ وقت با دید خوب کارامو قضاوت نکردی …بیشتر درکم کن و به چشم یه ادم عوضی و خودخواه نگام نکن! اینطوری دوتامون کمتر عذاب میکشیم
با گفتن این جمله بلند میشوم و اتاق را ترک میکنم
در را می بندم و دست گیره ی را محکم فشار می دهم که با صدای مریم به سمت راستم می چرخم
_بابا !
با پاهای کوچکش به سمتم می دود
لبخند کوتاهی میزنم و با صدای بلند، میترا را صدا میزنم! بعد از مدتی میترا از اتاقش خارج میشود
_جانم خان داداش!
به مریم نگاهی می اندازم دستش را به طرفم دراز کرده و با اخمی که در صورت دارد بهانه ی بغل میگیرد! بغلش میکنم و بوسه ای روی گونه‌اش میگذارم
_میترا بیا مریم رو ببر! حالم خوب نیست
_چشم خان داداش
با دیدن میترا بازی اش میگیرد و با دست هایی حلقه بسته دور گردنم جیغ گوش خراشی می کشد و خودش را محکم تر در بغلم فشار می دهد
میترا با هر زحمتی که شده دست هایش را از دور گردنم جدا میکند و بغلش میکند
طبق معمول صدای جیغ و گریه اش تمام عمارت را میگیرد

───• ·⌞🪽 🎶 آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

سر میز شام آواز از من دلگیر ست و جواب سوالاتم را فقط با آره یا نه میدهد!
و همین عصبانیتم را دوچندان کرده و کاسه ی صبرم را لبریز!
توضیحاتم برایش کافی نبوده؟
همه در سکوت سرگرم خوردن شام هستند
اما شیطنت های بچگانه ی مریم تمامی ندارد هر از چند گاهی دستش را داخل غذای میترا که بغلش گرفته فرو میکند و روی سر خودش و بقیه مت_425

 

خدا را شکر میکنم که بچه های ماریه خواب هستند و گرنه مانند یاجوج و ماجوج به میز شام حمله میکردند و همه جا را به گند می‌کشیدند
آواز با ترحم به مریم نگاه میکند
_میترا بچه رو بده به من نگهش میدارم تو غذاتو بخور
میترا می گوید
_نه زنداداش من عادت دارم تو راحت باش غذاتو بخور
آواز با سماجت مریم را از میترا میگیرد
مریم که با آواز غریبگی میکند تقلا میکند خودش را به من برساند می خواهد بلند شود که در لحظه دستش را روی لبه ظرف من میگذارد و کاسه خورشت را با همه ی محتویات روی لباسم چپه میکند!
من که از طرفی با این شیطنت هایش به ستوه آمده ام و از طرف دیگر سرسنگینی آواز کلافه ام کرده با عصبانیت سرش داد می کشم
_بشین سرجات بچه! غذارو زهرمارمون کردی
مریم که به ندرت عصبانیت من را دیده کمی با بغض نگاهم میکند و ناگهان صدای گریه‌اش بلند میشود
آواز با لحن نسبتا غضبناکی فریاد می کشد
_زورت به بچه میرسه؟ دفعه ی آخرت باشه سرش داد می کشی!
با خشم به آواز نگاه میکنم و میخواهم جوابش را بدهم اما….اما….با آنکه غرورم به عنوان بزرگ خانواده در مقابل چشمان مهران ، میترا ، ماریه و خدمتکارها شکسته شده اما ترجیح می دهم خودخوری کنم تا بیشتر از این دلگیر و سرسنگین نشود
به لباس های کثیفم نگاه میکنم و سوال بی جوابی در ذهنم شکل میگیرد به راستی این عشق و دوست داشتن چه جادویی ست که از چموش ترین انسان ها موجودی صبور و بی اختیار میسازد!؟ مانند موم نرمت میکند و مانند جیوه بی قرار! عشقش چنان در قلبت جاری میشود که گاهی با خودت احساس غریبگی میکنی!
آواز جلوی جمع سرم داد کشیده و من سکوت کرده ام؟ برایم خط و نشان کشیده و من نگرانم که دلگیرتر نشود؟
بلافاصله میترا از جا بلند میشود و مریم را از آواز می گیرد و بابت اتفاقی که افتاده از من معذرت خواهی میکند
دستمال را از خدمتکار میگیرم و شروع به جدا کردن تکه های غذا از لباسم میکنم
آواز بی اعتنا میز شام را ترک میکند و من آشفته نگاهم را به مسیر رفتنش می دوزم
مهران با لحن آرامی می گوید
_خان داداش
_بله!
_مرا ای سرور من سر مگردان ، اگر دیدی مرا سر برمگردان، مگردان روی از پشت و پناهت،نگاهت جانب دیگر مگردان
با ابروهایی در هم کشیده نگاهش میکنم
_منظور؟
_هیچی! این دو بیت رو حفظ کنید چون از این پله ها برید بالا خیلی به دردتون میخوره
با عصبانیت به او خیره میشوم و چیزی نمی گویم که دوباره ادامه می دهد
_ای یار ناسامان من از من چرا رنجیده‌ای
وی درد و ای درمان من، از من چرا رنجیده‌ای
ای سرو خوش بالای من ای دلبر رعنای من
لعل لبت حلوای من از من چرا رنجیده‌ای؟
اینم میتونی بگی خان داداش! از حضرت سعدی!
دستهایم را مشت میکنم
_مهران!
_جانم خان داداش!
_ببند دهنتو
مهران که شیطنتش گل کرده و هیچ جوره از رو نمیرود می خندد
_خوشت نیومد خان داداش؟ میخوای خلوص منت کشی رو یکم بالاتر ببرم ؟ مثلا این بیت از…
که با ضربه ی آرنج ماریه حرفش را نیمه تمام میگذارد و بعد از مکث کوتاهی به خودش می آید
_چشم خان داداش! بستم دهنمو !
کلافه دستمال را پرت میکنم و میز شام را ترک میکنم

───• ·⌞🪽 🎶 آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

کتابی مقابل صورتش گرفته و بی اعتنا به حضور من مطالعه میکند
پیراهن کثیف را گوشه ای پرت میکنم و در حالی که دکمه های پیراهن جدید را میبندم و آستینش را تا میزنم می گویم
_دفعه ی آخرت باشه جلو جمع سرم فریاد میکشی!
کتاب را برمیدارد و متفکر نگاهم میکند
_نشنیدم بگی چشم
_تو هم دفعه ی آخرت باشه سر طفل معصومی که از نعمت مادر محرومه فریاد میکشی
یقه ی پیراهنم را مرتب میکنم و دستم را داخل جیب شلوارم میگذارم
_باشه! ولی مریم بچه ی منه هر طوری که دلم بخواد ادبش میکنم
_زهی خیال باطل آقا محمد! از امروز به بعد اون بچه، بچه ی منم هست! و من بهت ثابت میکنم نمیتونی هر طور دلت بخواد باهاش برخورد کنی!
با اینکه از جمله اش خوشحالم اما نمیتوانم از لحن حرف زدنش بگذرم
_کمتر هارت و پورت کن آواز خاتون! تهدیدم میکنی و برام تعیین تکلیف میکنی؟ خوشبحالت! از کی تا حالا اینقدر صاحب عقل و درایت شدی؟!
کمی مکث میکند و صورتش را پشت انگشتان دستش پنهان میکند
این بار با صدای ارام تری می گوید
_نه محمد تهدید نمیکنم ازت خواهش میکنم!
_لحن خواهش کردن اینطوریه؟
دستش را از جلوی صورتش برمیدارد
_بخاطر اتفاقات امروز یکم عصبی هستم معذرت میخوام بهم حق بده!
_بلند تر بگو! چی میخوای؟
_معذرت!
_آفرین حالا میتونیم مثل دوتا دوست باهم کنار بیایم!
کنارش می نشینم
_خب؟ گفتی میخوای چیکار کنی؟
_اگه راضی باشی و میترا هم با این پیشنهاد موافق باشه میخوام از این به بعد خودم مریم رو بزرگ کنم

 

#پارت_426

_دوست خانمتون هستن ظاهرا اسمش مینوست
با ناراحتی به معتمد نگاه میکنم
_میخواد بره تهران زندگی کنه؟
_نمیدونم آقا ! ولی…
_ولی چی؟
_به نظر بله! چون ازم خواست هر طور شده شما رو راضی کنم
دستم را به شیشه ی ماشین تکیه می دهم
_بگو بره دنبال سرنوشتش خوشبخت باشه!
با فهمیدن این موضوع احساس تنهایی غم انگیری وجودم را تسخیر میکند و غصه ی عجیبی به قلبم هجوم می آورد اما به روی خودم نمی آورم! اعتماد بی معرفت! چطور میتواند تنهایم بگذارد؟
_توچی؟ تو کی میخوای مثل اون بی معرفت بری تهران؟
گلویی صاف میکند
_من هیچ وقت شمارو ترک نمیکنم قربان! قول میدم
دستی توی موهایم می کشم
_بله! اینطور که از اخبار واصله پیداست قراره تا اخر عمر ، بیخ گوش ما باشی!
با این حرفم رنگ از رخش می پرد بعد از چند سرفه ی ساختگی می گوید
_اخبار واصله قربان؟ چه اخباری؟
_خودت خوب میدونی معتمد! نیازی نیست من بگم
دوباره گلویی صاف میکند
_من هیچ وقت جسارت نمیکنم قربان!
_جسارت رو ماریه کرد که اصرار داشت تو نگهبانش بشی تا مبادا دست خونواده ی محمود بهش برسه! و من خوش خیال فورا با این پیشنهاد موافقت کردم
دستان معتمد که روی دنده به شدت میلرزد از نگاهم دور نمی ماند
_چند ساله؟
سکوت میکند
_وقتی سوال میپرسم جواب میخوام
_چی بگم قربان؟
_واقعیت رو بگو
_باور کنید یک طرفه بود قربان
_چند سال؟
_بیشتر از ده ساله
_چرا بهم نگفتی؟
_چون اون موقه یک طرفه بود
_یعنی الان یک طرفه نیست درسته؟
سکوت میکند و نگاهش را از شیشه به بیرون می دهد
_اگه میدونستم نمیذاشتم هیچ وقت با ناصر ازدواج کنه
_منو ببخشید آقا! من تا جایی که تونستم سعی کردم از شما و ناموس تون محافطت کنم هیچ وقت…
_نیازی به توضیح نیست! خودم بهتر در جریانم! با ازدواجتون موافقت میکنم فقط امیدوارم خم به ابروش نیاری که اون وقت از جون خودت و طایفه‌ت نمیگذرم
با این حرفم از شدت لرزش دستانش کم میشود و لبخند ریزی روی لبش شکل میگیرد و در کسری از ثانیه محو میشود! لبخندی که احتمالا اولین بار ست می بینم

───• ·⌞🪽 🎶 آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

به محض اینکه در را باز میکنم نازدار که در حیاط همراه با پسرش میلاد در حال پرسه زدن ست به سمتم می آید
_سلام ارباب! خوش اومدید
_سلام ممنون
میلاد را بغل میکنم و می بوسم
_حالتون خوبه؟
میلاد را تحویلش می دهم و به سمت در ورودی می روم
پشت سرم راه می افتد
_ارباب! اتفاقی افتاده تشریف آوردید شهر؟
دستگیره در را میگیرم و به سمتش می چرخم
_نه! با آقاجون کار دارم چطور؟
_یه درخواست داشتم ارباب
_باشه برای بعد
در را باز میکنم و میخواهم وارد شوم که به کتم چنگ می اندازد
_یه درخواست دارم ارباب لطفا!
_اگه همون حرف های تکراریه که باید بگم متاسفم تحت هیچ شرایطی رضایت نمیده!
_اجازه بدید خودم حرف بزنم من راضیش میکنم
_خیر
وارد پذیرایی میشوم و آقاجون با دیدنم به استقبالم می آید و به آغوشم می کشد
دستش را می بوسم
_آقاجون! عجله دارم باید سریع برگردم فقط اومدم که اطلاع بدم امروز رفتم محکمه! مدعی العموم گفت باید فردا آواز بیاد شهر و اعلام کنه که…
با صدای نازدار حرفم ناتمام می ماند، در یک چشم به هم زدن جلویم به زانو در می آید و به شلوارم را میگیرد
_نه! خواهش میکنم ارباب اجازه بدید قبل از اینکه آواز بره محکمه ببینمش! لطفا ارباب! التماس میکنم
آقاجون عصایش را با عصبانیت به زمین می کوبد
_عز و التماس کافیه! منصور اعدام میشه و هیچ بخششی در کار نیست
و با دست به من اشاره میکند که همراهش به داخل اتاق بروم!
تا میخواهم قدم بردارم نازدار پایم را محکم گرفته و با صدای گریه مانندی می گوید
_خواهش میکنم التماس میکنم لطفا این کارو نکنید بخاطر من! بخاطر مهران
_پامو ول کن نازدار من عجله دارم باید سریع برگردم روستا آواز تنهاست
اینبار دودستی و محکم تر از قبل پایم را فشار می دهد
_نه ارباب تا اجازه ندید با آواز ملاقات کنم نمیزارم جایی برید
با عصبانیت فریاد می کشم
_معتمد!
_بله قربان!
_بیا خانم رو به اتاقش راهنمایی کن
_چشم!
نازدار را باوجود مقاومت شدید به زور جدا میکنند و من به سمت اتاق آقاجون می روم
_درخدمتم پدرجان
_با آواز حرف بزن! بگو تحت هیچ شرایطی رضایت نده! این یک قصاصه و منصور باید تاوان کارش رو پس بده!
_چشم آقاجون! فقط اینکه من یکم نگران نازدار هستم میترسم بلایی سر شما یا خودش بیاره!
_نگران نباش! همونطور که خواسته بودی براش خونه گرفتم چند روز دیگه مهران رو بفرست شهر ! تا اینجا باهم زندگی کنن!
_ فکر خوبیه!
_محمد
_بله پدرجان
_مراقب عروسم باش بلایی سرش نیارن
_حواسم هست
_گفتی عجله داری میتونی بری!
_چشم! فعلا با اجازه تون!

 

** بعدی شوکا

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 85

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
1 روز قبل

ممنون قاصدک خانم🙏😍

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x