۴ دیدگاه

رمان آواز قو پارت 86

4.4
(97)

کمی فکر میکنم
_به پیشنهادت فکر میکنم!
_فکر میکنی محمد؟چه فکر کردنی؟ میترا یه مدت دیگه میره سر خونه و زندگیش تا چند سالگی میتونه مراقب مریم باشه؟ علاوه بر این، بچه نباید اینقدر به میترا دلبسته بشه چون در این صورت، جدایی از او میتونه بزرگ ترین ضربه ی زندگی رو بهش وارد کنه! درست مثل از دست دادن دوباره ی مادرش! با این تفاوت که سه سال پیش نوزاد بود و نفهمید ولی حالا داره کم کم بزرگ میشه و همه چی رو خوب میفهمه
حرف های آواز درست و به جا ست و به اندازه ی کافی قانعم کرده !
دستش را میگیرم
_آواز
_جانم !
_قول بده اگه حتی، یه روز من مردم و نبودم از مریم به خوبی مراقبت کنی! دلم نمیخواد مثل بچگی های مونس احساس تنهایی و سرخوردگی کنه! ازش یه دختر با احساس و با اعتماد به نفس بساز! دختری که مثل مریم من سختی نکشه!طوری بزرگش کن که هیچ وقت نفهمه مادرش نیستی! اگه خواهر و برادر داشت ازشون بخواه ازش مراقبت کنن
اشک داخل مردمک چشمانم حلقه میزند
_آواز
_جانم
_بیا هیچ وقت اجازه ندیم مریم ازدواج کنه
خنده روی لبش پیدا میشود
_دیوونه از الان داری واسه یه بچه ی سه ساله تصمیم میگیری؟ چرا ازدواج نکنه اگه دوست داشته باشه حق خودشه
_اگه همسرش اذیتش کنه چی؟ اگه مثل من بدجنس باشه…اگه چپ نگاش کنه چی؟
_محمد!
_باشه بیخیال! پس فعلا سعی کن مادر خوبی باشی براش همین
_قول میدم از این لحظه به بعد کمبود مادر رو احساس نکنه محمد! خیالت از این بابت راحت! در ضمن دیگه هیچ وقت در مورد مردن حرف نزن ان شاء الله سال های سال بتونیم به خوبی باهم زندگی کنیم
_راستی آواز !
_جانم!
_من دوتا بچه ی دیگه هم دارم!در جریانی که؟
_بله! ولی محمد کاش اجازه نمیدادی فکر کنن پدرشون هستی!
_چاره ای ندارم! ماریه همیشه عکس ناصر رو بهشون نشون میده و میگه بابای شما اینه ولی خب! بچه هستن! نمیفهمن! از قول مریم بهم میگن بابا ! به خواب هم نمیدیدم توی ۳۴ سالگی ۴ تا بچه داشته باشم
میخندد و محکم بغلم میکند
_محمد!
_بله!
_برو مریم رو بیار باهاش آشتی کن
_نه آواز ! دوست دارم امشب تنها باشیم فقط خودم و خودت!
_آخه بچه…
_وقت برای بچه زیاده! لبتو روی لبم قفل کن و هیچی نگو
لبش را به آرامی جلو می آورد
گردنم را میگیرد و چشم روی هم میگذارد
من اما با ولع نگاهش میکنم و چشم از صورت زیبا و خواستنی اش برنمیدارم

───• ·⌞🪽 🎶 آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

با صدای خنده و بازی آواز و مریم چشم هایم را به زور باز میکنم
مریم به محض تکان خوردنم خودش را توی بغلم جا می دهد
موهایش را می بوسم و آرام نوازشش میکنم
به طرف کمد میرود و شانه اش را می آورد با لحن بچگانه اش لب میزند
_بابا خوشگلم کن
شانه را کلافه میگیرم و رو به آواز می گویم
_ساعت چنده که اتاقو گذاشتید رو سرتون؟
_ساعت ۱۰
متعجب سرم را بلند میکنم
_راست میگی؟ من قرار بود امروز ساعت ۸ برم شهر! عجیبه! چرا بیدار نشدم؟!
_از بس شیطونی! یادت رفته ساعت ۵ صبح خوابیدی؟!
مریم را می بوسم و با عجله از جا بلند میشوم و به سمت حمام می روم
آواز جلوی در حمام می ایستد
_محمد! چرا میری شهر؟اتفاقی افتاده؟
_آره! باید برم تکلیف منصورو مشخص کنم! باید برم محکمه و تقاضا بدم دیر یا زود اعدامش کنن
_اعدام محمد؟
چند مشت آب به سر و صورتم میزنم
_پس چی؟ تیربارون؟زنده به گور؟
_نه محمد! منظورم اینکه نمیشه تا آخر عمر تو زندان بپوسه؟
_خیر!
از حمام بیرون می آیم و مریم با شانه ای در دست دنبالم می افتد
دست و صورتم را با حوله خشک میکنم و لباس هایم را می پوشم
دوباره مریم به سمتم می اید و بهانه میگیرد که به آغوشش بکشم
زیر لب غر میزنم “میترا خانوم بچه رو بغلی کرده انداخته به جون من”
آواز چپ نگاهم میکند و مریم را بغل و سرگرمش میکند تا من به کارهایی که سرم ریخته رسیدگی کنم

───• ·⌞🪽 🎶 آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

برگه را روی میز میگذارم
_حضور همسرم برای این امر الزامیه؟
_بله جناب خسروشاهی!
برگه را نگاه میکند
_فردا ولی دم تشریف بیاره اینجا به محض اینکه درخواست بده ما ده روز بعد قصاص میکنیم
_ممنون از پیگیری شما روز خوش!
بعد از دست دادن از اتاق خارج میشوم
معتمد جلوی در ایستاده و منتظرم ست
_معتمد!
_بله آقا
_روشن کن بریم خونه ی پدر
_چشم آقا
در مسیر رفتن به خانه ی پدر معتمد در حالی که رانندگی میکند می گوید
_جسارت نباشه آقا راستش اعتماد میخواد عروسی کنه!
_جدی؟ بسلامتی! خوشبخت بشن!
_گفتن از شما اجازه بگیرم اگه موافق باشید مقدمات عقد و عروسی رو بچینیم
_کی هست این خانوم خوشبخت؟

کمی فکر میکنم
_به پیشنهادت فکر میکنم!
_فکر میکنی محمد؟چه فکر کردنی؟ میترا یه مدت دیگه میره سر خونه و زندگیش تا چند سالگی میتونه مراقب مریم باشه؟ علاوه بر این، بچه نباید اینقدر به میترا دلبسته بشه چون در این صورت، جدایی از او میتونه بزرگ ترین ضربه ی زندگی رو بهش وارد کنه! درست مثل از دست دادن دوباره ی مادرش! با این تفاوت که سه سال پیش نوزاد بود و نفهمید ولی حالا داره کم کم بزرگ میشه و همه چی رو خوب میفهمه
حرف های آواز درست و به جا ست و به اندازه ی کافی قانعم کرده !
دستش را میگیرم
_آواز
_جانم !
_قول بده اگه حتی، یه روز من مردم و نبودم از مریم به خوبی مراقبت کنی! دلم نمیخواد مثل بچگی های مونس احساس تنهایی و سرخوردگی کنه! ازش یه دختر با احساس و با اعتماد به نفس بساز! دختری که مثل مریم من سختی نکشه!طوری بزرگش کن که هیچ وقت نفهمه مادرش نیستی! اگه خواهر و برادر داشت ازشون بخواه ازش مراقبت کنن
اشک داخل مردمک چشمانم حلقه میزند
_آواز
_جانم
_بیا هیچ وقت اجازه ندیم مریم ازدواج کنه
خنده روی لبش پیدا میشود
_دیوونه از الان داری واسه یه بچه ی سه ساله تصمیم میگیری؟ چرا ازدواج نکنه اگه دوست داشته باشه حق خودشه
_اگه همسرش اذیتش کنه چی؟ اگه مثل من بدجنس باشه…اگه چپ نگاش کنه چی؟
_محمد!
_باشه بیخیال! پس فعلا سعی کن مادر خوبی باشی براش همین
_قول میدم از این لحظه به بعد کمبود مادر رو احساس نکنه محمد! خیالت از این بابت راحت! در ضمن دیگه هیچ وقت در مورد مردن حرف نزن ان شاء الله سال های سال بتونیم به خوبی باهم زندگی کنیم
_راستی آواز !
_جانم!
_من دوتا بچه ی دیگه هم دارم!در جریانی که؟
_بله! ولی محمد کاش اجازه نمیدادی فکر کنن پدرشون هستی!
_چاره ای ندارم! ماریه همیشه عکس ناصر رو بهشون نشون میده و میگه بابای شما اینه ولی خب! بچه هستن! نمیفهمن! از قول مریم بهم میگن بابا ! به خواب هم نمیدیدم توی ۳۴ سالگی ۴ تا بچه داشته باشم
میخندد و محکم بغلم میکند
_محمد!
_بله!
_برو مریم رو بیار باهاش آشتی کن
_نه آواز ! دوست دارم امشب تنها باشیم فقط خودم و خودت!
_آخه بچه…
_وقت برای بچه زیاده! لبتو روی لبم قفل کن و هیچی نگو
لبش را به آرامی جلو می آورد
گردنم را میگیرد و چشم روی هم میگذارد
من اما با ولع نگاهش میکنم و چشم از صورت زیبا و خواستنی اش برنمیدارم

───• ·⌞🪽 🎶 آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

با صدای خنده و بازی آواز و مریم چشم هایم را به زور باز میکنم
مریم به محض تکان خوردنم خودش را توی بغلم جا می دهد
موهایش را می بوسم و آرام نوازشش میکنم
به طرف کمد میرود و شانه اش را می آورد با لحن بچگانه اش لب میزند
_بابا خوشگلم کن
شانه را کلافه میگیرم و رو به آواز می گویم
_ساعت چنده که اتاقو گذاشتید رو سرتون؟
_ساعت ۱۰
متعجب سرم را بلند میکنم
_راست میگی؟ من قرار بود امروز ساعت ۸ برم شهر! عجیبه! چرا بیدار نشدم؟!
_از بس شیطونی! یادت رفته ساعت ۵ صبح خوابیدی؟!
مریم را می بوسم و با عجله از جا بلند میشوم و به سمت حمام می روم
آواز جلوی در حمام می ایستد
_محمد! چرا میری شهر؟اتفاقی افتاده؟
_آره! باید برم تکلیف منصورو مشخص کنم! باید برم محکمه و تقاضا بدم دیر یا زود اعدامش کنن
_اعدام محمد؟
چند مشت آب به سر و صورتم میزنم
_پس چی؟ تیربارون؟زنده به گور؟
_نه محمد! منظورم اینکه نمیشه تا آخر عمر تو زندان بپوسه؟
_خیر!
از حمام بیرون می آیم و مریم با شانه ای در دست دنبالم می افتد
دست و صورتم را با حوله خشک میکنم و لباس هایم را می پوشم
دوباره مریم به سمتم می اید و بهانه میگیرد که به آغوشش بکشم
زیر لب غر میزنم “میترا خانوم بچه رو بغلی کرده انداخته به جون من”
آواز چپ نگاهم میکند و مریم را بغل و سرگرمش میکند تا من به کارهایی که سرم ریخته رسیدگی کنم

───• ·⌞🪽 🎶 آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

برگه را روی میز میگذارم
_حضور همسرم برای این امر الزامیه؟
_بله جناب خسروشاهی!
برگه را نگاه میکند
_فردا ولی دم تشریف بیاره اینجا به محض اینکه درخواست بده ما ده روز بعد قصاص میکنیم
_ممنون از پیگیری شما روز خوش!
بعد از دست دادن از اتاق خارج میشوم
معتمد جلوی در ایستاده و منتظرم ست
_معتمد!
_بله آقا
_روشن کن بریم خونه ی پدر
_چشم آقا
در مسیر رفتن به خانه ی پدر معتمد در حالی که رانندگی میکند می گوید
_جسارت نباشه آقا راستش اعتماد میخواد عروسی کنه!
_جدی؟ بسلامتی! خوشبخت بشن!
_گفتن از شما اجازه بگیرم اگه موافق باشید مقدمات عقد و عروسی رو بچینیم
_کی هست این خانوم خوشبخت؟

 

_دوست خانمتون هستن ظاهرا اسمش مینوست
با ناراحتی به معتمد نگاه میکنم
_میخواد بره تهران زندگی کنه؟
_نمیدونم آقا ! ولی…
_ولی چی؟
_به نظر بله! چون ازم خواست هر طور شده شما رو راضی کنم
دستم را به شیشه ی ماشین تکیه می دهم
_بگو بره دنبال سرنوشتش خوشبخت باشه!
با فهمیدن این موضوع احساس تنهایی غم انگیری وجودم را تسخیر میکند و غصه ی عجیبی به قلبم هجوم می آورد اما به روی خودم نمی آورم! اعتماد بی معرفت! چطور میتواند تنهایم بگذارد؟
_توچی؟ تو کی میخوای مثل اون بی معرفت بری تهران؟
گلویی صاف میکند
_من هیچ وقت شمارو ترک نمیکنم قربان! قول میدم
دستی توی موهایم می کشم
_بله! اینطور که از اخبار واصله پیداست قراره تا اخر عمر ، بیخ گوش ما باشی!
با این حرفم رنگ از رخش می پرد بعد از چند سرفه ی ساختگی می گوید
_اخبار واصله قربان؟ چه اخباری؟
_خودت خوب میدونی معتمد! نیازی نیست من بگم
دوباره گلویی صاف میکند
_من هیچ وقت جسارت نمیکنم قربان!
_جسارت رو ماریه کرد که اصرار داشت تو نگهبانش بشی تا مبادا دست خونواده ی محمود بهش برسه! و من خوش خیال فورا با این پیشنهاد موافقت کردم
دستان معتمد که روی دنده به شدت میلرزد از نگاهم دور نمی ماند
_چند ساله؟
سکوت میکند
_وقتی سوال میپرسم جواب میخوام
_چی بگم قربان؟
_واقعیت رو بگو
_باور کنید یک طرفه بود قربان
_چند سال؟
_بیشتر از ده ساله
_چرا بهم نگفتی؟
_چون اون موقه یک طرفه بود
_یعنی الان یک طرفه نیست درسته؟
سکوت میکند و نگاهش را از شیشه به بیرون می دهد
_اگه میدونستم نمیذاشتم هیچ وقت با ناصر ازدواج کنه
_منو ببخشید آقا! من تا جایی که تونستم سعی کردم از شما و ناموس تون محافطت کنم هیچ وقت…
_نیازی به توضیح نیست! خودم بهتر در جریانم! با ازدواجتون موافقت میکنم فقط امیدوارم خم به ابروش نیاری که اون وقت از جون خودت و طایفه‌ت نمیگذرم
با این حرفم از شدت لرزش دستانش کم میشود و لبخند ریزی روی لبش شکل میگیرد و در کسری از ثانیه محو میشود! لبخندی که احتمالا اولین بار ست می بینم

───• ·⌞🪽 🎶 آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

به محض اینکه در را باز میکنم نازدار که در حیاط همراه با پسرش میلاد در حال پرسه زدن ست به سمتم می آید
_سلام ارباب! خوش اومدید
_سلام ممنون
میلاد را بغل میکنم و می بوسم
_حالتون خوبه؟
میلاد را تحویلش می دهم و به سمت در ورودی می روم
پشت سرم راه می افتد
_ارباب! اتفاقی افتاده تشریف آوردید شهر؟
دستگیره در را میگیرم و به سمتش می چرخم
_نه! با آقاجون کار دارم چطور؟
_یه درخواست داشتم ارباب
_باشه برای بعد
در را باز میکنم و میخواهم وارد شوم که به کتم چنگ می اندازد
_یه درخواست دارم ارباب لطفا!
_اگه همون حرف های تکراریه که باید بگم متاسفم تحت هیچ شرایطی رضایت نمیده!
_اجازه بدید خودم حرف بزنم من راضیش میکنم
_خیر
وارد پذیرایی میشوم و آقاجون با دیدنم به استقبالم می آید و به آغوشم می کشد
دستش را می بوسم
_آقاجون! عجله دارم باید سریع برگردم فقط اومدم که اطلاع بدم امروز رفتم محکمه! مدعی العموم گفت باید فردا آواز بیاد شهر و اعلام کنه که…
با صدای نازدار حرفم ناتمام می ماند، در یک چشم به هم زدن جلویم به زانو در می آید و به شلوارم را میگیرد
_نه! خواهش میکنم ارباب اجازه بدید قبل از اینکه آواز بره محکمه ببینمش! لطفا ارباب! التماس میکنم
آقاجون عصایش را با عصبانیت به زمین می کوبد
_عز و التماس کافیه! منصور اعدام میشه و هیچ بخششی در کار نیست
و با دست به من اشاره میکند که همراهش به داخل اتاق بروم!
تا میخواهم قدم بردارم نازدار پایم را محکم گرفته و با صدای گریه مانندی می گوید
_خواهش میکنم التماس میکنم لطفا این کارو نکنید بخاطر من! بخاطر مهران
_پامو ول کن نازدار من عجله دارم باید سریع برگردم روستا آواز تنهاست
اینبار دودستی و محکم تر از قبل پایم را فشار می دهد
_نه ارباب تا اجازه ندید با آواز ملاقات کنم نمیزارم جایی برید
با عصبانیت فریاد می کشم
_معتمد!
_بله قربان!
_بیا خانم رو به اتاقش راهنمایی کن
_چشم!
نازدار را باوجود مقاومت شدید به زور جدا میکنند و من به سمت اتاق آقاجون می روم
_درخدمتم پدرجان
_با آواز حرف بزن! بگو تحت هیچ شرایطی رضایت نده! این یک قصاصه و منصور باید تاوان کارش رو پس بده!
_چشم آقاجون! فقط اینکه من یکم نگران نازدار هستم میترسم بلایی سر شما یا خودش بیاره!
_نگران نباش! همونطور که خواسته بودی براش خونه گرفتم چند روز دیگه مهران رو بفرست شهر ! تا اینجا باهم زندگی کنن!
_ فکر خوبیه!
_محمد
_بله پدرجان
_مراقب عروسم باش بلایی سرش نیارن
_حواسم هست
_گفتی عجله داری میتونی بری!
_چشم! فعلا با اجازه تون!

 

 

** دوستان این رمان به زودی به پایان میرسه

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 97

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان اردیبهشت

  خلاصه؛ داستان فراز، پسری بازیگرسینما وآرام دختری که پدرش مغازه داره وقمارباز، ازقضا دختریه رو میره خدماتی باغی که جشن توش برگزار وفرازبهش…
رمان کامل

دانلود رمان زمردم

  خلاصه : زمرد از ترس ازدواج اجباری به پسرخاله اش پناه می برد، علی ای که مردانگی اش زبان زد است و دوازده…
رمان کامل

دانلود رمان قفس

خلاصه رمان:     پرند زندگی خوبی داره ، کنار پدرش خیلی شاد زندگی میکنه ، تا اینکه پدر عزیزش فوت میکنه ، بعد…
رمان کامل

دانلود رمان عروس خان

  خلاصه:   رمان در مورد دختری که شوهرش میمیره و پدر شوهرش اونو به پسر دیگش فرهاد میده دختره باکره بوده…شب اول.. سختی…
رمان کامل

دانلود رمان کافه آگات

خلاصه: زندگی کیارش کامیاب به دنبال حرکت انتقام جویانه ی هومن، سرایدار ویلای پدرش با زندگی هانیه، خواهر هومن گره می خوره.

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
یاس ابی
14 ساعت قبل

نباید امشب دیده بشه چون مارو مسخره کردی این چی بود خدایی 😤😤😤😤😤😤

یاس ابی
14 ساعت قبل

دیگه چون اخرش هست داری از سر و تهش میزنی سانسور شده میزاریا 😜😜😜😜

خواننده رمان
13 ساعت قبل

پارت دیشب بودکه چرااااا

نازنین مقدم
12 ساعت قبل

این که تکراری بود چرا؟

دسته‌ها

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x