۲ دیدگاه

رمان آواز قو پارت 87

4.2
(78)

 

به آواز و مریم که زیر درخت باغ نشسته اند و کباب کباب بازی میکنند نگاه میکنم
هردو موهایشان را گوجه ای بسته اند و لباس کرم رنگ، بلند و چین داری به تن دارند
انگار واقعا مادر و دختر هستند
نزدیک میشوم و گلویی صاف میکنم !
مریم به محض دیدنم به سمتم می دود و محکم بغلم میکند
آواز لبخند رضایت بخشی میزند
_خوش اومدی بابای مریم
_ممنون آواز ! خوبی؟
_خوبیم!
نگاهی به اطراف می اندازم
_مرد این دور و بر نیست که با این سر و وضع اینجا نشستی؟
_باز گیر داد! نه کسی نیست خیالت راحت! از خودت چه خبر چیکار کردی؟
مریم را راهی میکنم که با خدمتکار توی باغ بازی کند
زیر درخت می نشینم
_باید فردا بریم شهر
_شهر؟ چرا ؟
_برای امضای نهایی و به امید خدا اجرای حکم
با این جمله ابروهایش در هم گره می خورد و سرش را پایین می اندازد
_آواز
_جانم
_بخوای رضایت بدی من میدونم و تو ! فهمیدی؟
_محمد نمیخوام رضایت بدم ولی…
_ولی چی آواز؟ سه چهار سال سختی و بدبختی و دوری کشیدم که تو بگی ولی؟
دوباره سرش را پایین می اندازد و آرام لب میزند
_من میترسم از اینکه حکم مرگ یه نفر دیگه رو امضا کنم
_حکم مرگ چیه آواز؟ این قصاصه! قصاص قتل یه آدم بیگناه! تا حالا قرآن خوندی؟
_اره یه بار دیگه گفتی چشم در مقابل چشم و دندان در مقابل دندان‌…
_آفرین! میگه نفس در مقابل نفس!منصور باید اعدام بشه هیچ گذشتی در کار نیست! چند سال خون دل نخوردم که آخرسر قسر در بره
_چه خون دلی؟
_همین که از هم دور بودیم کم عذابم داد؟
سکوت می کند و چیزی نمی گوید
در همین حال مریم یک لیوان آب یخ روی سر تا پای بدنم می ریزد و با خنده و جیغ فرار میکند
آنقدر سرد که نفسم را بند می آورد
کلافه و عصبی به لباس‌های خیسم نگاه میکنم
_بعد میگه سرش داد نکش! پدر منو درآوده این بچه
چشمکی میزند و می خندد
_آفرین به مریم که زورش به تو یکی خوب چربیده!
به طرف تنگ اب می رود و میخواهد دوباره لیوان را پر کند که سر خدمتکار فریاد می کشم
_چیه بر و بر نگا میکنی؟ نزار خب
لیوان را از او میگیرد و صدای گریه و جیغش بلند میشود
آواز با دیدن عصبانیتم بلافاصله مریم را بغل میکند و به سمت ساختمان عمارت می رود

───• ·⌞🪽 🎶 آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

با دست های لرزان برگه را روی میز می گذارد
قاضی رو به آواز می گوید
_سرکار خانم آواز سادات حیدری به موجب دادخواهی که در این برگه درج شده متهم ، منصور خسروشاهی فرزند محمود به اتهام قتل عمد برابر با قانون، به قصاص مرگ، بالای چوبه ی دار محکوم شده است آیا شما به عنوان ولی دم خواهان اعدام متهم هستید یا خیر؟
با چشمانی مردد به من خیره میشود و سکوت میکند
پلک هایم را تهدید وار روی هم فشار می دهم و سری تکان می دهم!
نگاهش را از من میگیرد و با لحن آرامی رو به قاضی می گوید
_بله آقای قاضی!
_بله چی؟
_بله من خواهان قصاص قاتل پدرم هستم!
قاضی به برگه نگاهی می اندازد و به در اشاره میکند
_در خواست شما در اسرع وقت پیگیری میشه میتونید تشریف ببرید!
سرش را پایین انداخته و تکان نمیخورد با صدای من سرش را بلند میکند
_آواز !بریم؟
_بله بریم!
تا از جا بلند میشویم نازدار و مامور وظیفه ای که میخواهد جلویش را بگیرد سراسیمه وارد اتاق میشوند
نازدار در یک چشم به هم زدن به سمت آواز هجوم می آورد و من سریع جلوش را میگیرم و نمی گذارم به او نزدیک شود
نازادر با التماس و زاری رو به قاضی میکند
_نه آقای قاضی! این خانوم هم عروس منه من راضیش میکنم به پدرم رضایت بده! نه آقای قاضی لطفا صبر کنید
به سمت برگه ی روی میز می رود که مامور به زور جلویش را میگیرد و نمیگذارد نزدیک شود
دوباره به سمت آواز می چرخد
_آواز غلط کردم میدونم باهات بد کردم میدونم من باعث شدم محمد کتکت بزنه من باعث شدم بچه‌ت سقط بشه من باعث شدم همسرت ازت فاصله بگیره و با یکی دیگه ازدواج کنه ولی …ولی غلط کردم آواز از گناه پدرم بگذر
آواز سرش را پایین انداخته و چیزی نمی گوید
قاضی دستور می دهد نازدار را علی رغم مقاومت زیادش از اتاق بیرون ببرند
آواز دوباره با تردید به قاضی نگاه میکند، قاضی که متوجه دودلی و تردیدش شده عینکش را از چشم برمیدارد
_خانم خسروشاهی!
_بله آقای قاضی!
_تا ده روز فرصت تجدید نظر وجود داره میتونید تشریف ببرید
و با گفتن این جمله برگه های روی میز را برمیدارد و از دری که مخصوص ورود و خروج قاضی ست از اتاق خارج میشود
با عصبانیت چانه ی آواز را میگیرم و سرش را بلند میکنم
_آواز شنیدی؟ پدر نازدار قاتله و خود نازدار هم باعث شد اون یکی بچه سقط بشه در ضمن تمام اختلافاتی که بین من و تو پیش اومد از حاملگی دروغین تو گرفته تا ازدواج من با مونس همه و همه زیر سر نازدار بود به آدمی که این همه بلا سرت اورده رحم نکن که اگه رحم کنی هیچ وقت نمی بخشمت

 

#پارت_429

.🎶🦢⃤᭄

به چشمان دو دو زنم نگاه میکند
_چون تو با بد بدکنی پس فرق چیست؟
و بدون آنکه منتظر جوابم بماند کیف و کلاهش را برمیدارد و از اتاق خارج میشود
از حماقتش مشت محکمی به دیوار می کوبم و از درد به خودم می پیچم
_آواز صبر کن! ببین چی میگم
می ایستد و منتظر حرفم می ماند بعد از کمی مکث ادامه می دهم
_بخوای به منصور رضایت بدی خودم با دستای خودم میکشمش! این رو خوب توی گوشت فرو کن و سعی کن تصمیم احمقانه ای نگیری
_بسه اینقدر به من زور نگو محمد! من تصمیم میگیرم نه تو ! فهمیدی؟
_آوااااز
_یه بار برای همیشه میگم دیگه حق نداری خواسته های خودتو به من دیکته کنی جناب خسروشاهی من دیگه یه دختر بی سواد ۱۵ ساله نیستم که کتکم بزنی و بهم زور بگی و تهدیدم کنی من حالا آواز ۲۲ ساله هستم و ولی دم! تو حق نداری دخالت کنی
از پله ها پایین می رود و زیر نگاه های غضبناکم، بی اهمیت از محکمه یا همان دادگاه خارج میشود!

───• ·⌞🪽 🎶 آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

_یکم آروم برو محمد میترسم
جوابش را نمی دهم و سرعت را بیشتر میکنم
_با توم! خیر سرم باردارم
به ناچار سرعتم را پایین می آورم و نگاهم را به مسیر رفتنم میدوزم
_پیرمرد سی و چهار ساله که مثل بچه ها قهر نمیکنه
دوباره بی اهمیت رانندگی میکنم
_محمد!
یک سگ ولگرد وسط جاده ست!
بوق میزنم و وقتی دیر می جنبد به ناگاه روی ترمز میزنم
ماشین می ایستد و وحشت زده آواز را نگاه میکنم
دست روی قلبش گذاشته و خشکش زده
کمربند را باز میکنم و بغلش میکنم
_خوبی آوازم؟
با دست از خود جدایم میکند و با صدای بلند زیر گریه میزند
_میگم باهام قهر نکن کثافتتتت ترسیدمممم
آب دماغش را بالا میکشد
_چرا باهام قهر میکنی نزدیک بود بمیرم از ترس
از این همه لوس بودن خنده ام میگیرد! مثل بچه های دو ساله شده
دستش را میگیرم و می بوسم بلافاصله گریه اش قطع میشود
_چی بود محمد؟ گوسفند بود؟
_دو روز رفتی تهران فرق سگ و گوسفندو نمیدونی؟
مشتی به بازویم می کوبد
_کوفت! ندیدمش فقط فهمیدم پشمالو و سفید بود
میخندم و چشمکی میزنم

───• ·⌞🪽 🎶 آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

لباس هایم را در می آورم و روی تخت دراز میکشم
به آواز که صفحات قران را یکی یکی کنار میزند نگاه میکنم
_چیکار میکنی خانوم؟
_دارم دنبال آیه ی قصاص میگردم
_خب؟
_یادته اون شبی که مسعود رو برای بار دوم گرفته بودی؟
کمی فکر میکنم
_اره تا حدودی! خب؟
_یادته یه آیه خوندی؟
_بله آیه ی معروف به آیه ی قصاص چطور؟
_کدوم سوره بود؟
_آیه ی ۴۵ سوره مائده! خب که چی؟ میخوای خودت رو محکوم کنی؟
_نه محمد! اینجا من و تو دوتا دوستیم دوتا آدم عاقل! اینجا دادگاه نیست و قرارم نیست کسی کسی رو محکوم کنه
و داخل کتاب قرآن به دنبال سوره ی مائده میگردم! بعد از چند دقیقه پیدایش میکنم
_محمد! آیه رو از حفظی درسته؟
سری تکان می دهم
_میشه بخونی برام؟
_چرا؟
_بخون لطفا
_بسم الله الرحمن الرحیم و کتبنا علیهم فیها ان النفس بالنفس…
وسط حرفم می پرد
_میشه فارسیش رو بگی من عربی متوجه نمیشم
هوفی میکشم و کلافه میگویم
_و بر آنان مقرر کردیم که جان در مقابل جان، و چشم در برابر چشم، و بینى در برابر بینى، و گوش در برابر گوش، و دندان در برابر دندان مى‌باشد؛ و زخمها [نیز به همان ترتیب‌] قصاصى دارند…
کمی مکث میکنم
_و آخر آیه میگه و آن کس که بر اساس آنچه خدا فرستاده حکم نکند ستمگر است
لبخندی روی لبش شکل میگیرد
_خیلی عجیبه محمد! این دومین باره که این آیه رو میخونی و برای دومین بار، اون تیکه ی وسط ، درست قسمتی که به نفعت نیست رو برش دادی! فقط بگو چرا؟
_هدفی نداشتم فقط خواستم کوتاه تر بشه و زودتر به انتهای آیه برسیم
_پس لطفا کوتاهش نکن من وقتم زیاده گوش میدم!
لبم را روی هم فشار می دهم و بعد از مکثی کوتاه می گویم
_ “و هر کس از قصاص صرف نظر کند کفاره ای برای گناهان او محسوب میشود”
و با عصبانیت سرم را بین دو دستم میگیرم
_باشه!ولی از منصور گذشت نکن آواز ! اون خیلی آدم سنگدل و بی رحمیه
_یادم نمیاد تو آیه استثنایی قائل شده باشه تو چه میدونی شاید این موضوع درس عبرتی برای منصور بشه و بعد از آزادی آدم درستی بشه!
_آواز ! اون روزها پدرت رو شکنجه داد حتی موقع مرگ سرش رو برید و…
_تمومش کن محمد! محمود خان پسر عموی پدرته! بخاطر نسبتی که باهم دارید بخاطر مونس بخاطر نازدار به حرمت سال هایی که حرمت هم دیگه رو نگه داشتید کوتاه بیا !
به نشانه ی تسلیم دستم را بالا میبرم
_باشه آواز ! هر کاری دلت میخواد انجام بده ولی اگه اتفاقی برات افتاد روی من یکی به هیچ عنوان حساب باز نکن!

 

#پارت_430

 

قرآن را می بندد و روی میز میگذارد کنارم می نشیند و بغلم میکند
_تو همسر منی محمد! من پشتم به تو گرمه! روی تو حساب باز نکنم رو کی حساب باز کنم محمدم؟ من بدون تو ناقصم چون تو نیمه ی دیگه ی منی!
مکثی میکند
_نیمه نه محمد! تو تمام وجود منی! مگه من میتونم بدون تو زندگی کنم؟
به چشم های تیله ای و زیبایش که با هر پلک زدنش مژه هایش را به رقص وا میدارد نگاه میکنم
_میدونی چقدر منتظر شنیدن این کلمات از زبون تو بودم آواز ؟ واقعا خودتی؟
محکم بغلش میکنم و موهایش را پیاپی میبوسم
_آواز
_جان دلم
_باهام میای بریم غار ویسان؟
_همون غاری که…
_آره
_عصره! دیر وقته میخوای فردا بریم؟
_با ماشین بریم! شبم اونجا می مونیم! میخوام یکم باهات درد دل کنم
موهایش را کنار میزند و فکر میکند
_مریم خوابه اگه…
_مریم رو بسپر به میترا
چشمکی میزنم
_بریم؟
_بریم

───• ·⌞🪽 🎶 آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

جلوی در غار می ایستم و اطراف را نگاه میکنم
_محمد باز گرگ حمله نکنه…
_نه! هوا خوبه الان نیستن! گرگا تو سرما هستن
با ابرو اشاره میکنم وارد شود
قدم بلندی برمیدارد وارد غار میشود
_چقدر ترسناکه اینجا!
_آواز؟
_جانم
_چرا اینجوری اومدی تو غار؟
لب میگزد و سر به زیر می اندازد
_همین جوری
_با من رو راست باش
_راستش من میدونم جلو در غار یه جنازه دفن کردی محمد! قدم برداشتم که پا نذاشته باشم روش..بالاخره مرده! بی حرمتی قشنگ نیست
نفس هایم بلند و کشدار میشود!
_کی اینارو بهت گفته؟
_خدا بیامرزدش حنانه گفت
نگاهم سمت در غار می رود و نفس عمیقی میکشم
زیر انداز را پهن میکنم
_بشین آوازم
می نشیند و با دقت اطراف را نگاه میکند
_آواز
_جانم
_هیچ جنازه ای اونجا دفن نشده چون نامزد مریم هنوز زندست!
از تعجب دهانش نیمه باز می ماند
_چی؟
به تایید سر تکان میدهم
_ حنانه دروغ گفته! ما منصورو نکشتیم…یعنی…یعنی پدرت نذاشت بکشیم…
دست روی قلبش میگذارد و تمام بدنش شل میشود
_چی؟ نامزد مریم منصور بود؟
_آواز
اب دهانش را صدا دار قورت می دهد و وحشت زده دست روی دهانش میگذارد
_چی؟ باورم نمیشه بابای نازدار…نازدار…وای…وای محمد…چی میگی؟ پس چرا هزار بار بهت گفتم قاتل اعتراضی نکردی؟ اصلا حنانه چرا به من دروغ گفت؟
_حنانه که دیگه مرده! بماند! ولی من ترجیح میدادم فکر کنی واقعا انتقامم رو گرفتم فکر میکردم اینجوری غرور له شدمو پیش تو سر پا نگه میدارم
با همه ی غمی که در درونم غلغل میکند دستش را میگیرم و سرش را روی سینه ام میگذارم
_بزار برات تعریف کنم اون روز چی شد آوازم…

 

 

** بچه ها شرمنده نویسنده چند پارت نداده و جامونده الانم دیگه بش دسترسی ندارم 4 پارت دیگه تموم میشه رمان :))

 

بعدی>>> رمان خیالت

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 78

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان شهر زیبا

خلاصه : به قسمت اعتقاد دارید؟ من نداشتم… هیچوقت نداشتم …ولی شاید قسمت بود که با بزرگترین ترس زندگیم رو به رو بشم…ترس دوباره…
رمان کامل

دانلود رمان ویدیا

خلاصه: ویدیا دختری بود که که با یک خانزاده ازدواج میکنه و طبق رسوم باید دستمال بکارت داشته باشه ولی ویدیا شب عروسی اش…
رمان کامل

دانلود رمان چشم زخم

خلاصه:   نه دنیا بیمارستانه، نه آدم ها دکتر . کسی نمیخواد خودش رو درگیر مشکلات یه آدم بیمار کنه . آدم ها دنبال…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
8 ساعت قبل

چاره چیه 🫥 دستت درد نکنه گلم

Mahan M
6 ساعت قبل

علاجی نیس

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x